#سخنانشهدا 🌷
شہید سید اصغر خبازے:
خدايـا ما ڪہ حسين گونہ زندگے نڪرديم تا حسين گونہ بہ شہادت برسيم ،💔
پس خدايا ما را حُـرّ گونہ بپذير
َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج
🖤⚫️🖤
دلمه ي برگ كلم
طرزتهيه :ابتدا يك برگ كلم بزرگ را شستم داخل آبجوش ريختم و يك قاشق غذا خوري سركه هم اضافه كردم (اضافه كردن سركه باعث ميشه كه نفخ آور بودن كلم گرفته بشه) ،برگ كلم ها زماني كه نرم شدن و از حالت تردي در اومدن آبكش كردم و كنار گذاشتم براي مواد داخل دلمه هم 3/4پيمانه لپه رو گذاشتم بپزه ،2پيمانه برنج رو هم جدا شستم و ريختم داخل آب تا نرم بشه مثل زماني كه ميخوايم برنجو دم كنيم ،برنج رو آبكش كردم ،
در ظرفي جدا دو تا پياز بزرگ خردكرده و تفت دادم ،گوشت چرخ كرده را اضافه كردم به همراه نمك ،زردچوبه و فلفل ،زماني كه گوشتم سرخ شد رب را اضافه كردم به همراه سبزي دلمه(ترخون ،مرزه ،پيازچه ،جعفري،تره ،شويد)لپه پخته شده و برنج آبكش كرده را هم اضافه كردم ،دو قاشق شيره انگور با نصف پيمانه سركه هم زدم و به موادم اضافه كردم ،حالا نوبت اينه كه كلم ها رو يكي يكي جدا كنم و از موادم داخلش بريزم و تا كنم و بچينم داخل قابلمه (كف قابلمه رو هم خوب چرب كردم)يك پيمانه آب و يك قاشق رب را مخلوطكردم و ريختم روي دلمه هام و گذاشتم بپزه حدود 45 دقيقه اي طول كشيد تا خوشمزه جان آماده بشه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باقلوا_پسته_ای_ترکی
پود پسته سبز رنگ تازه 400-500 گرم
کره آب شده پنج قاشق
برای شربت:
آب 4 لیوان
شکر 3 لیوان
1/4 آب یک لیمو
طرز تهیه:برای شربتش،آب و شکر رو روی اجاق بجوشونید.17 دقیقه بعد از جوشیدن آب لیمو رو اضافه کنید.بعد از اضافه کردن آب لیمو از روی اجاق بردارید و بزارید کامل خنک شه.(بهتره یه روز قبل درست کنید)
اول از همه یوفکاهارو بنا به اندازه ظرفتون ببرید.یوفکاهارو روی سطح مورد نظر پهن کنید و روش پودر پسته بریزید.با وردنه نازک اونو رول کنید.ظرفتون رو چرب کنید و داخل اون بچینید،به اندازه دلخواه برش بدید و با فرچه روی باقلواها کره آب شده بزنید،و روشو با کاغذ روغنی بپوشونید،و داخل فر از قبل گرم شده با درجه 180-200 به مدت 15-20 دقیقه بپزید.بعد از خارج کردن از فر پنج دقیقه صبر کنید و بعد شربت خنک شده رو روش بریزید.و نوش جان😋
...
⚠️ #تـــݪنگـــرمـــحرم
محرم فقط ماه پیراهن مشکی و عزاداری نیست، محرم یعنی یک سال دیگر از غیبت هم گذشت و امام حاضر ، ظاهر نشد و 10 روز اول پاسخی است برای آنهایی که هنوز از علت نیامدن می پرسند، محرم یعنی شیعیان یک بار در انتظار، دعوت و بیعت با امام مردود شده اند و بهای گزاف این مردودی را امام شان داده است با همه یاران و عزیزانش!
🖤⚫️🖤
----♤..💚
💥#تلنگـر
✍اگر قفلی در زندگیتـــــ میبینی شڪ نڪن اون قـفل کلیدی داره... هیچڪس قفل بدون ڪلید نمیسازد...
✅ڪلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است:
➊صـبر
➋توکل
➌تـلاش
➍آرامـش
➎ایمان به خـــــدا
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
🖤⚫️🖤
سه درس مهم زندگي🍃🌸👌
1. اگر ميخواهي
دروغي نشنوي، اصراري
براي شنيدن حقيقت نداشته باش.
2. به خاطر داشته باش
هرگاه به قله رسيدي، همزمان
در کنار دره اي عميق ايستاده اى.
3. هرگز با يک آدم
نادان مجادله نکنيد؛
تماشاگران ممکن است نتوانند
تفاوت بين شما را تشخيص دهند
🖤⚫️🖤
یک زن اهل سنت موصل در شبکه های اجتماعی عراق نوشت:
وقتی می دیدم شیعیان در مراسم هروله ظهر عاشورا #لبیک_یاحسین...میگفتند با تمسخر به شوهرم میگفتم وقتی حسین کشته شد اینها کجا بودند ؟
اما وقتی داعش موصل را اشغال کرد و حشدالشعبی ها، هروله کنان از بخش الایسر موصل به الایمن و از کوچه پس کوچه ها می دویدند و مناطق را یکی پس از دیگری آزاد میکردند و شعارشان فقط: #لبیک_یاحسین... بود، تازه فهمیدم که این شعار یک حقیقت است و من تا ابد مدیون و عذرخواه از امام حسین(علیهالسلام) و یاران باوفایش در هر عصر و زمانی هستم.
#لبیک_یاحسین...🌹
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
🖤⚫️🖤
شانس چیست؟
شانس همان کار مثبتی هست، که تو در طبیعت انجام دادی و طبیعت به تو، یک کار خوب یا یک انرژی مثبت بدهکار است و باید به تو، یک سود بدهد یا یک انرژی مثبت برساند
چند راه بازگشت انرژی
از نظر سنتی:
تو نیکی میکن و در دجله انداز،
که ایزد در بیابانت دهد باز
از نظر قرآن:
هر کس ذرهای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد
از نظر بودا:
قانون کارما یعنی هر چیزی کار ماست و به ما بر میگردد
از نظر متافیزیک:
انرژی در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژیای رها میکنی حالتش عوض میشود و بر میگردد!
الهی قمشهای
⚫️⚫️⚫️
یک دقیقه مطالعه
مردی درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود .
زندگی فقط لحظه ها هستند... قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت!.
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
🖤⚫️🖤
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و ششم بوی کتلتهای سرخ شده فضای
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و هفتم
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!» در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.» ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟»
از حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جملهام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...»
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون میآورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت.
🌹نویسنده : valinejad
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و هفتم حرفم که به آخر رسید، لبخ
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و هشتم
انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: «خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟» در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: «نمیدونم، همه جاش قشنگه!» که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا.» حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوشهایمان را سِحر میکرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: «الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!» با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: «خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟» در جواب لبخندم، صورت او هم به خندهای ملیح باز شد و گفت: «از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟» و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: «الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟»
به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟» آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: «مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...» بیآنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم.
سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: «مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟» حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید: «کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟» و من با عجله جواب دادم: «خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.» با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسهها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
🌹نویسنده : valinejad
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و هشتم انگار هیچ کدام نمیتوانس
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و نهم
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!»
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو خودش را روی ماسهها به سمتم کشید و دلداریام داد: «الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبستهاش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!»
به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند.
با پیاده شدن دختری که روسریاش روی شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه میدیدم با بیمبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بیآنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپاییام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم.
دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید اذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات میدیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازههای آخر شبِ موجهای خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.
🌹🌹
نویسنده :valinejad
من از حسین (ع)
آموختم که چگونه
انسان می تواند
در حالی که تحت
ستم است، برنده باشد
و از او آموختم که
چگونه می توان زیر
فشار ظلم بود و پیروز شد.
👤 گاندی
🖤⚫️🖤
آدمی را میتوان شناخت:
از کتابهایی که میخواند
و دوستانی که دارد
و ستایشهایی که میکند
و لباسهایش و سلیقههایش
و از داستانهایی که نقل میکند
و ظاهر خانهاش
زيرا هيچچيز بر روی زمین
مستقل و مجرد نیست بلکه همهی چیزها
تا بینهایت با هم پیوند و تاثیر دارند.
#رالف_والدو
👤 #آریامهر
🖤⚫️🖤
🌿 #کلام_شهید💌
توۍ ذهنت باشـد ڪھ
یڪے داࢪد مࢪا مےبیند
دسـت از پا خطا نڪنم
مھــدۍفاطمھ(عج) خجاݪت بڪشد
فࢪداۍ قیامت جلوۍ حضࢪت زهـــࢪا(س)
چھ جوابـے مےخواهیم بدهیم..
#شهید_سیدمجتبی_علمدار♥️🕊
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️
#شهیدانه
#تلنگــــــــــــــر....
**✿❀ ❀✿** َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج**✿❀ ❀✿**
⚫️🖤⚫️
🌹☘🌹نماز شب در روایات
🎁پاداش نیکو🎁
🎀امام صادق ع فرمودند: بنده مؤمنی که شب برای عبادت از خواب برخیزد و از شدت خستگی در حال افتادن است، خداوند دستور میدهد درهای آسمان به روی او باز شود
🎀و به ملائکه میگوید: ببینید بنده ام چگونه خود را برای عبادتی که واجب نکرده ام به زحمت انداخته است!
🎀 او از من سه چیز را میخواهد: 🎈گناهش را ببخشم
🎈توبه اش را بپذیرم،
🎈یا روزی اش را زیاد گردانم،
🎀پس شاهد باشید که من هر سه خواسته اش را بر آورده ساختم.
📚وسائل،ج 5 ص272
#نماز_شب_در_روایات
🖤⚫️🖤
ذات خوب، مثل گندمه!
زیر خاک می برندش
باز می روید پربارتر
زیر سنگ می برندش
آرد می شود پربهاتر
آتش می زنندش
نان می شود مطلوب تر
ذات باید ارزشمند باشد
تا انسان ارزشمند و با شرفی باشی
🖤⚫️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا...
🌸دستانمان خالیست ..
💫اما دلمان قرصه!
🌸چون تو هستی!
💫به تو توکل میکنیم و
🌸اطمینان داریم به قدرتت
💫دلخوشیم به بودنت
🌸که تنهایمان نمیگذاری..
💫بیشتر از همیشه مراقبمان باش!
شبتون در پناه خدا 🌸.