دلمه ي برگ كلم
طرزتهيه :ابتدا يك برگ كلم بزرگ را شستم داخل آبجوش ريختم و يك قاشق غذا خوري سركه هم اضافه كردم (اضافه كردن سركه باعث ميشه كه نفخ آور بودن كلم گرفته بشه) ،برگ كلم ها زماني كه نرم شدن و از حالت تردي در اومدن آبكش كردم و كنار گذاشتم براي مواد داخل دلمه هم 3/4پيمانه لپه رو گذاشتم بپزه ،2پيمانه برنج رو هم جدا شستم و ريختم داخل آب تا نرم بشه مثل زماني كه ميخوايم برنجو دم كنيم ،برنج رو آبكش كردم ،
در ظرفي جدا دو تا پياز بزرگ خردكرده و تفت دادم ،گوشت چرخ كرده را اضافه كردم به همراه نمك ،زردچوبه و فلفل ،زماني كه گوشتم سرخ شد رب را اضافه كردم به همراه سبزي دلمه(ترخون ،مرزه ،پيازچه ،جعفري،تره ،شويد)لپه پخته شده و برنج آبكش كرده را هم اضافه كردم ،دو قاشق شيره انگور با نصف پيمانه سركه هم زدم و به موادم اضافه كردم ،حالا نوبت اينه كه كلم ها رو يكي يكي جدا كنم و از موادم داخلش بريزم و تا كنم و بچينم داخل قابلمه (كف قابلمه رو هم خوب چرب كردم)يك پيمانه آب و يك قاشق رب را مخلوطكردم و ريختم روي دلمه هام و گذاشتم بپزه حدود 45 دقيقه اي طول كشيد تا خوشمزه جان آماده بشه .
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#باقلوا_پسته_ای_ترکی
پود پسته سبز رنگ تازه 400-500 گرم
کره آب شده پنج قاشق
برای شربت:
آب 4 لیوان
شکر 3 لیوان
1/4 آب یک لیمو
طرز تهیه:برای شربتش،آب و شکر رو روی اجاق بجوشونید.17 دقیقه بعد از جوشیدن آب لیمو رو اضافه کنید.بعد از اضافه کردن آب لیمو از روی اجاق بردارید و بزارید کامل خنک شه.(بهتره یه روز قبل درست کنید)
اول از همه یوفکاهارو بنا به اندازه ظرفتون ببرید.یوفکاهارو روی سطح مورد نظر پهن کنید و روش پودر پسته بریزید.با وردنه نازک اونو رول کنید.ظرفتون رو چرب کنید و داخل اون بچینید،به اندازه دلخواه برش بدید و با فرچه روی باقلواها کره آب شده بزنید،و روشو با کاغذ روغنی بپوشونید،و داخل فر از قبل گرم شده با درجه 180-200 به مدت 15-20 دقیقه بپزید.بعد از خارج کردن از فر پنج دقیقه صبر کنید و بعد شربت خنک شده رو روش بریزید.و نوش جان😋
...
⚠️ #تـــݪنگـــرمـــحرم
محرم فقط ماه پیراهن مشکی و عزاداری نیست، محرم یعنی یک سال دیگر از غیبت هم گذشت و امام حاضر ، ظاهر نشد و 10 روز اول پاسخی است برای آنهایی که هنوز از علت نیامدن می پرسند، محرم یعنی شیعیان یک بار در انتظار، دعوت و بیعت با امام مردود شده اند و بهای گزاف این مردودی را امام شان داده است با همه یاران و عزیزانش!
🖤⚫️🖤
----♤..💚
💥#تلنگـر
✍اگر قفلی در زندگیتـــــ میبینی شڪ نڪن اون قـفل کلیدی داره... هیچڪس قفل بدون ڪلید نمیسازد...
✅ڪلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است:
➊صـبر
➋توکل
➌تـلاش
➍آرامـش
➎ایمان به خـــــدا
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ الفرج
🖤⚫️🖤
سه درس مهم زندگي🍃🌸👌
1. اگر ميخواهي
دروغي نشنوي، اصراري
براي شنيدن حقيقت نداشته باش.
2. به خاطر داشته باش
هرگاه به قله رسيدي، همزمان
در کنار دره اي عميق ايستاده اى.
3. هرگز با يک آدم
نادان مجادله نکنيد؛
تماشاگران ممکن است نتوانند
تفاوت بين شما را تشخيص دهند
🖤⚫️🖤
یک زن اهل سنت موصل در شبکه های اجتماعی عراق نوشت:
وقتی می دیدم شیعیان در مراسم هروله ظهر عاشورا #لبیک_یاحسین...میگفتند با تمسخر به شوهرم میگفتم وقتی حسین کشته شد اینها کجا بودند ؟
اما وقتی داعش موصل را اشغال کرد و حشدالشعبی ها، هروله کنان از بخش الایسر موصل به الایمن و از کوچه پس کوچه ها می دویدند و مناطق را یکی پس از دیگری آزاد میکردند و شعارشان فقط: #لبیک_یاحسین... بود، تازه فهمیدم که این شعار یک حقیقت است و من تا ابد مدیون و عذرخواه از امام حسین(علیهالسلام) و یاران باوفایش در هر عصر و زمانی هستم.
#لبیک_یاحسین...🌹
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
🖤⚫️🖤
شانس چیست؟
شانس همان کار مثبتی هست، که تو در طبیعت انجام دادی و طبیعت به تو، یک کار خوب یا یک انرژی مثبت بدهکار است و باید به تو، یک سود بدهد یا یک انرژی مثبت برساند
چند راه بازگشت انرژی
از نظر سنتی:
تو نیکی میکن و در دجله انداز،
که ایزد در بیابانت دهد باز
از نظر قرآن:
هر کس ذرهای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد
از نظر بودا:
قانون کارما یعنی هر چیزی کار ماست و به ما بر میگردد
از نظر متافیزیک:
انرژی در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژیای رها میکنی حالتش عوض میشود و بر میگردد!
الهی قمشهای
⚫️⚫️⚫️
یک دقیقه مطالعه
مردی درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود .
زندگی فقط لحظه ها هستند... قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت!.
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
🖤⚫️🖤
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و ششم بوی کتلتهای سرخ شده فضای
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و هفتم
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!» در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.» ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟»
از حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جملهام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...»
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون میآورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت.
🌹نویسنده : valinejad