eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی كنید شادمانی را به زندگی خود راه دهید. زنانى كه همیشه شاد هستند و در مورد خود احساس خوبى دارند، بیشتر مورد توجه همسرشان هستند و از جذابیت بیشترى برخوردارند. 💕💙💕
رعد و برق دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد. زمانی که مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟ دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد. نکته! در طوفان ها لبخند را فراموش نکنید. 💕🧡💕
لقمه گدایی زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد! 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
42.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ 🍃 نذار دیر شه ... 🍃نذار گناها سمت من سرازیر شه 🎤 ارسالی یکی از اعضا خوبمون
نماینده مردم قم در مجلس شورای اسلامی عنوان کرد با واکسن‌هراسی در استان قم برخورد می‌شود. به گزارش دانشگاه علوم پزشکی قم، احمد امیرآبادی فراهانی نماینده مردم قم در مجلس شورای اسلامی در جریان بازدید از مراکز درمانی و واکسیناسیون قم، اظهار کرد: درکنار برخورد با واکسن هراسی با هر گونه شایعه پراکنی در موضوعات مختلف که امنیت ملی را به خطر می‌ اندازد بر اساس قانون برخورد خواهد شد. نماینده مردم قم در مجلس شورای اسلامی در خصوص تصویب قانون برخورد با در کشور افزود: بر اساس ماده ۱۱۰ قانون و فرمان مقام معظم رهبری تمام مصوبات ستاد ملی کرونا لازم الاجراست و به صورت قانون محسوب می‌ شود. 🚩اخطار رییس قوه قضاییه به کسانی که در فضای مجازی دروغ می گویند محسنی اژه ای: 🇧🇭دستگاه قضا با کسانی که در زمین دشمن بازی می‌کنند و یا همراه با عملیات روانی دشمن بویژه در فضای مجازی دروغ می‌گویند، اقدام به جعل می‌کنند و حرفی می‌زنند که آرامش مردم را بر هم می‌زند و خانواده‌ها را ملتهب می کند نمی تواند گذشت کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلمه بادمجان مواد میانی دلمه رو مثل دلمه برگ مو درست کردم: اول یک پیمانه برنج و نصف پیمانه لپه رو جدا گذاشتم نیم پز بشه. البته لپه رو بیشتر پختم. بعد توی تابه پیاز داغ درست کردم حدودا 4 تا پیاز رو تفت دادم تا طلایی شد. دوتا برای سس و دوتا برای مواد دلمه. گوشت چرخکرده 300 گرم رو هم اضافه کردم. کمی که تفت دادم، اول ادویه ها شامل نمک 1 قاشق چایخوری زردچوبه و فلفل قرمز و سیاه طبق ذائقتون، و بعد 2 قاشق رب گوجه اضافه کردم بعد سبزی دلمه نیم کیلو (ک شامل جعفری، گشنیز،تره، مرزه و نعنا) را اضافه کردم نیاز ب سرخ کردن نداره همین ک نرم شد کافیه.لپه و برنج که آبکش کرده بودم رو اضافه کردم.مواد میانی آماده شد. رب گوجه باعث میشه مواد دلمه خودشو بگیره و دونه دونه نباشه. بعد سر فلفل بادمجون و گوجه ها رو بریدم. داخلش رو خالی کردم. و از مواد توش پر کردم. بعد تو قابلمه یه قاشق روغن ریختم و نصف پیاز داغی ک اماده کرده بودم. ادویه ها شامل نمک و زردچوبه یک قاشق چایخوری و فلفل قرمز یا سیاه ب مقدار لازم. بعد دو قاشق رب گوجه رو هم تفت دادم تا خوب رنگ بده و از خامی دربیاد و 4 عدد گوجه رو نگینی کردم و بهش اضافه کردم نیاز نیست له بشه و تغیر رنگ بده کمی ک از خامی در اومد و نرم شد کافیه. سه لیوان اب ریختم و وقتی جوش اومد و فلفل و بادمجون و گوجه ک شکم پر کردم رو توش گذاشتم. درب قابلمه رو گذاشتم تا اروم اروم بپزه. یه کمی هم از سس توی قابلمه، توی فلفل و بادمجون و گوجه ریختم. 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷۱۴بارسفارش قرآن: نیکی به پدر ومادر: 🌷۱.َبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًاَ ٨٣بقره 🌷۲. وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحسانا (٣٦)نساء 🌷۳.وَبَرًّا بِوَالِدَيْهِ.. (١٤)مریم 🌷۴.وَبَرًّا بِوَالِدَتِي ...(٣٢)مریم 🌷۵.رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ...(٤١)ابراهیم 🌷۶..رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ... (٢٨)نوح 🌷۷.وبالوالدین احسانا...۱۵۱انعام 🌷۸. ووصینا الانسان بوالدیه حسنا.۸عنکبوت 🌷۹.وصیناالانسان بوالدیه...۱۴ لقمان 🌷۱۰.ماانفقتم من خیر فللوالدین...۲۱۵بقره 🌷۱۱.الوصیة للوالدین...۱۸۰بقره 🌷۱۲. وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا.. (٢٣)اسراء 🌷۱۳.وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا (٢٤) 🌷۱۴.والذی قال لوالدیه اف لکما...۱۷احقاف آنان که به والدین توهین میکنندعذاب میشوند 💜💕💜
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 181 ✅ به لطف خدا مباحث اولیه برای بحث افزایش ظرفیت روحی به پایان رسید وتا اونجا
182 🔶 راهکارهای مختلفی در مکاتب مختلف بشری برای افزایش ظرفیت روحی انسان ها ارائه میشه ولی کامل ترین روش رو خالق انسان ها یعنی "خداوند متعال" ارائه میفرمایند. ✔️ در واقع تنها راه صحیح قوی شدن استفاده از برنامه خداوند متعال برای رشد و تربیت انسان هست. برنامه پروردگار هم در قالب به انسان ها ارائه شده. 🔺👈🏼 اگه بخوایم دین رو به درستی معرفی کنیم در حقیقت دین یعنی "برنامه جامع انتخاب تمایلات برتر" یا به عبارتی مبارزه با هوای نفس. ✅ اگه انسان در طول زندگیش همیشه مشغول مراقبت از هوای نفسش باشه و جلوی طغیان های نفسش رو بگیره کم کم به قدرت روحی بسیار بالایی خواهد رسید
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 5⃣1⃣ قسمت پانزدهمــــــــم💎 علی بن ابی طالب علیه السلام دست
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 6⃣1⃣ قسمت شانزدهـــــم💎 پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم که از درون امیرمؤمنان علی علیه السلام باخبر بود، چنین فرمود: شاید به خواستگاری فاطمه آمدی؟ عرض کرد: آری، برای همین منظور آمدم. پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: ای علی! قبل از تو مردان دیگری نیز به خواستگاری فاطمه آمدند، هر گاه من با خود فاطمه این مطلب را در میان می نهادم روی موافق نشان نمی داد، و اکنون بگذار تا این سخن را نیز با خود او در میان نهم. درست است که این ازدواج آسمانی است و باید انجام شود، اما شخصیت فاطمه سلام الله علیها خصوصاً، و احترام و آزادی زنان در انتخاب همسر عموماً ایجاب می کند که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بدون مشورت با فاطمه سلام الله علیها اقدام به این کار نکند. هنگامی که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فضایل امیرمؤمنان علی علیه السلام را برای دخترش بازگو کرد و فرمود: من می خواهم تو را به همسری بهترین خلق خدا درآورم، نظر تو چیست؟ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈راستی هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یک روز زندگی چنده؟!؟! 👈تمام روز را کار میکنیم و آخرش هم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی چیزی ندیدیم!! ⭕آیا تا بحال از خودتان پرسیده اید: 👈قیمت یک روز بارانی چند است؟ 🌷یک بعد از ظهر دلنشین آفتابی را چند میخرید؟؟ آیا حاضرید برای بو کردن یک بنفشه وحشی در یک صبح بهاری یک اسکناس درشت بدهید؟؟!؟؟ هیچ وقت شده بگویی دستت درد نکند!؟! ✅شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشان را روی ما گریه میکنند!؟! 🌸آنقدر که دیگر چیزی برایشان باقی نمی ماند و محو می شوند!!! 🚫ابرها را می گویم!! ⭕هیچوقت از ابرها تشکر کرده ای؟! چرا فیش پول باران ماهانه برای ما نمی آید؟! 🎈چرا آبونمان اکسیژن را پرداخت نمی کنیم؟! 🎁تو که قیمت همه چیز را با پول میسنجی، تا حالا شده از خدا بپرسی قیمت یک دست سالم چند است؟! ♨یک چشم بی عیب چقدر می ارزد؟! 🚩چقدر بابت اشرف مخلوقات بودن باید بپردازیم؟ 🍁قیمت سلامتی چند است؟ 🌸این ها همه لطف است!! همه نعمت است!! اما ما آنها را به حساب حق و حقوق خود میگذاریم! 🌹اگر روزی فهمیدی قیمت یک لیتر باران چقدر است؟! 🌴و یا چقدر باید بابت مکالمه با خدا بپردازیم!!!! 🌴ویا چقدر بدهیم تا نفس مان را با طراوت عطر طبیعت زیبایش تازه کنیم! ❣آنوقت می فهمی که چرا توی این دنیا زندگی می کنی. 😇شاد باشید و دیگران را شاد کنید😇 💕💚💕
1111.mp3
2.96M
🌷 آقا جان... ما دلمون تو رو میخواد.... تنها جایی که هوس خوبه.... استاد پناهیان ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 توییت استاد ✍ اربعین آیت عظمای الهی است ،جهانی شد و جهانی تر هم خواهد شد همه باید با تمام توان در این خیر عظیم و کثیر مشارکت کنیم ، باید تمدن نوین اسلامی را با پرچم امام حسین علیه السلام به تمام جهانیان معرفی نماییم. سستی نکنید که نظیر چنین فرصتی هیچگاه در اختیار شیعه نبوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مردی که 5 سال از ترس به آسمان نگاه نکرد! ▪️این قسمت: به خدا می‌سپارمت ▫️تجربه‌گر : آقای بهروز عظیمی 💢لینک فیلم کامل در تلوبیون: https://www.telewebion.com/episode/2566840 ..
🌿 گاهےگمان نمےکنےولےمےشود گاهے نمے‌شود که نمے‌شود گاهےهزار دعا بی‌اجابت‌ست گاهےنگفته قرعه به نام تو مے‌شود پس امیدت به خـــــدا باشد ــــــــ🌱ــــــــ اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮ 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و هفتم هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه‌اش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه می‌کرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: «من دیروز حیاط رو شستم.» ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: «مگه نگفته بودم نمی‌خواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...» که از حالت مظلومانه‌ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده‌اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش می‌بارید، برایم دست تکان داد و رفت. تا ساعتی از روز به خُرده کاری‌های خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا می‌کردم و بابت تمام رنج‌هایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی می‌کردم. از خدا می‌خواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیدِ مهربانم، تمام تلاشش را می‌کرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمی‌کرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه‌ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی‌اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه‌ای نیش‌مان می‌زد و می‌دانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگی‌مان آوار می‌کند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه‌ای رها نمی‌کرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشه‌ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعمل‌هایی که به تجربه به دست آورده و می‌خواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: «چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا می‌خوری؟ استراحت می‌کنی یا نه؟» لبخندی زدم و گفتم: «آره، خوب غذا می‌خورم. مجید هم خیلی کمکم می‌کنه، خیلی هوامو داره.» که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: «ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت می‌رسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍@
پروانه های وصال
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و هشتم و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه‌اش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: «الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...» و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: «من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمی‌تونی جلوش رو بگیری، غلط می‌کنی پاتو بذاری تو خونه من!» و همچنان به سمتم می‌آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده می‌شد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر می‌داشت، قدمی عقب می‌رفتم و لعیا بی‌خبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی‌ام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: «کجاس این سگ هار؟!!!» دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: «رفته سرِ کار...» که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورتِ زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: «بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... » دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس می‌لرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمی‌فهمیدم لعیا با گریه از پدر چه می‌خواهد و پدر در جوابش چه می‌گوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می‌رفت. از پسِ چشمان تیره و تارم می‌دیدم که از خبر بارداری‌ام، مِهر پدری‌اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرف‌نظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: «دیشب نیومدم سراغش، چون نمی‌خواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می‌اُوردم که تا عمر داره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!» و من فقط نگاهش می‌کردم و در دلم تنها خدا را می‌خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می‌کردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را می‌لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: «لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می‌خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و نهم که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش می‌خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: «خیالت راحت الهه جان! چیزی نمی‌گم، قربونت برم، گریه نکن!» و بعد با سر انگشتان خواهرانه‌اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد: «قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می‌خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه می‌کنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزِ دلم!» و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه‌ام از غصه شکافت و ناله بی‌مادری‌ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می‌زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می‌خواست: «آقا مجیده! می‌خوای جواب نده، آخه از صدات می‌فهمه حالت خوب نیس!» و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین‌تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه‌ام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: «اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور می‌افته.» و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی‌ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟ حالت خوبه؟» در برابر غمخوار همه غم‌هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه‌هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: «الهه! چی شده؟» و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: «چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!» و حالا دلِ او قرار نمی‌گرفت و مدام سؤال می‌کرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه‌اش، خیال مجید را راحت کرد: «آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!» و آنقدر به لعیا سفارش الهه‌اش را کرد تا بلاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می‌داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باارزش ترین هدیه برای خانمها، هدیه ای است که برای آن وقت (نه فقط پول) گذاشته اید و مدتها برنامه ریزی کرده اید. 💕❤️💕