eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍ از حضرت امام حسن مجتبی (ع) در رابطه با مسائل گوناگونی سؤال کردند ، و آن حضرت پاسخ دادند : 1⃣ غنى و ثروت چيست؟ حضرت فرمود: خشنودى نفس به آنچه قسمتش شده گر چه كم باشد. 2⃣ فقر چيست؟ حضرت فرمود: شدت علاقه نفس به هر چيز. 3⃣ جود چيست؟ حضرت فرمود: بخشش به گرفتار . 4⃣ پس كَرَم چيست؟ حضرت فرمود: حفظ نمودن و نگاه‏ داشتن مراسم دوستى در هنگام خوشى و ناخوشى. 5⃣ جرأت چيست؟ حضرت فرمود: هم‏آوردى و نبرد با همطرازان. 6⃣ عظمت و بزرگى چيست؟ حضرت فرمود: هيبت داشتن و پيكار در راه خدا ، و برخورد شديد با نزديك ترين شخصيت ها. 7⃣ خوارى چيست؟ حضرت فرمود: ترس هنگام راستگوئى. 📚 بحار الأنوار ، ج 75 ، ص 103 تحف العقول ، ص 226 . 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصتم پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه‌های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می‌کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی می‌شد مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازه‌ای را در زندگی‌مان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش می‌خواست، دختری پُر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی می‌کرد و چقدر قربان صدقه‌اش می‌رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمستِ حضور دخترم، شادتر از هر برنده‌ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می‌کردم که در خیالم از هر فرشته‌ای زیباتر بود. از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران می‌بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بی‌کران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده‌ای از رطوبت باران همچنان از شادی می‌درخشید. هر چه اصرار می‌کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی‌کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می‌ترسید سرما بخورم و دخترک‌مان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت‌ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می‌شدند و ما همچنان به تفرج ساحلی‌مان ادامه می‌دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو می‌شد، نمی‌توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی! صدای دانه‌های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می‌زد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه‌ها می‌پیچید و احساس می‌کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته‌اند. مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم می‌شد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم.» و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: «نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!» ولی حریف کمردردم نمی‌شدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «کمرت درد می‌کنه الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می‌کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متری‌مان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که می‌خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :«خُب می‌گفتی من دستمال کاغذی بدم!» کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد: «این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!» و همچنانکه کمکم می‌کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: «می‌خواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی.» و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گِلی شده بود، کردم و گفتم: «شلوارت کثیف شده!» از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد: «فدای سرت الهه جان! میرم خونه می‌شورم.» و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید: «الهه! اسمش رو چی بذاریم؟» پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: «نمی‌دونم، آخه راستش من همش اسم‌های پسرونه انتخاب کرده بودم!» از اعتراف صادقانه‌ام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: «عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!» و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد: «همه زحمت این بچه رو تو داری می‌کِشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصتم پیش
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصت و یکم قایق قلبم میان دل دریایی‌اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه‌گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می‌کردم، گفتم: «مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت...» و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم: «اگه الان مامانم زنده بود، نمی‌دونی چی کار می‌کرد! چقدر ذوق می‌کرد! مجید خیلی دلم می‌خواست وقتی بچه‌دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه‌ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه‌اش بره!» که تازه متوجه نفس‌های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه‌هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک‌های گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می‌کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی‌بارد و شاید هم می‌خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم: «مجید! داری گریه می‌کنی؟» و فهمید دیگر نمی‌تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین‌تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می‌پیچید، زمزمه کرد: «الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می‌فهمم، خیلی خوب...» و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجره‌اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: «از بچگی هر شبی که خوابم نمی‌برد، دلم می‌خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می‌گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می‌خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می‌خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می‌خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه‌تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده‌ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر می‌زد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمی‌شدن. الانم درست مثل تو، دلم می‌خواد مامان بابام زنده بودن و بچه‌مون رو می‌دیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب می‌فهمم چی می‌گی و دلت چقدر می‌سوزه!» و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب اینهمه تنهایی را نمی‌آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: «بگذریم، حوریه رو عشقه!» ولی من نمی‌توانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: «مجید! فکر می‌کنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟» هاله غم روی صورتش پُر رنگ‌تر شد و در عوض لب‌هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «نمی‌دونم الهه جان! ولی احساس می‌کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه‌ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می‌فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
رمان های عاشقانه مذهبی 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصت و یکم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصت و دوم ولی من دلم نمی‌خواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جواب مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: «مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی!» از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه‌های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی‌تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: «الهه! من عاشقتم، می‌فهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!» سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: «الهه جان! من هر کاری می‌کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه‌اش با خودته عزیزم!» و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنانکه با کف دست راستم شن و ماسه خیسِ چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می‌تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم: «ممنونم مجید!» و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس‌هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی‌ریایم را داد: «قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می‌کنم!» و از جایش بلند شد و همانطور که با هر دو دست، شلوارش را می‌تکاند، به رویم خندید و گفت: «حیف این دست‌های قشنگ نیس؟!!!» سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه‌ام پاسخ دادم: «کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!» که از شیطنت عاشقانه‌ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست. شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز می‌گشتیم و او همچنان برای من حرف می‌زد و من باز از شنیدن صدایش لذت می‌بردم که هر چه می‌شنیدم از شنیدنش خسته نمی‌شدم و هر کلمه شیرین‌تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه می‌کرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره‌هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش می‌رفتند. چقدر دلم می‌خواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را می‌کردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، اِبا می‌کردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: «الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟» و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: «یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟» و من که باورم نمی‌شد می‌خواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: «مجید این مسجدِ سُنی هاست!» و او همچنانکه شلوارش را وارسی می‌کرد و شن و ماسه ها را می‌تکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید: «یعنی من رو راه نمیدن؟» و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: «چرا، فقط تعجب کردم!» و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: «آخه اینجا مُهر نداره!» به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: «مُهر همرامه الهه جان!» و هر چه به مسجد نزدیک‌تر می‌شدیم، ذهن من بیشتر مشوش می‌شد که گفتم: «اینجا الان فقط نماز مغرب می‌خونن. نماز عشاء رو بعداً می‌خونن.» به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: «الهه جان! من الآن نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی می‌کنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی می‌خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم.» به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا می‌شدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: «مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!» و با دل‌هایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بی‌قراری می‌کردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه رفتم. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🔻خالص برای خدا🔻 🌸 قرآن کریم می‌فرماید: دین و عبادات باید خالصانه برای خدا باشه. 🕋 فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصًا لَّهُ الدِّينَ. 🕋 أَلَا لِلَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ. 💢 ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻛﻦ، ﻭ ﺩﻳﻦِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﺧﺎﻟﺺ ﮔﺮﺩﺍﻥ. 💢 ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ که ﺩﻳﻦِ ﺧﺎﻟﺺ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ. 🌴سوره زمر، آیات ۲و۳🌴 👌 یعنی خداوند فقط دینِ خالص رو می‌پذیره. 👌 اصلاً ﺍﺭﺯﺵِ ﺩﻳﻦ، و ارزشِ عبادات، ﺑﻪ ﺧﺎﻟﺺ ﺑﻮﺩنش هست. 📣📣... نه تنها دین و عبادات، که همه‌ی وجودمون باید خالص برای خدا باشه. حتّی مرگ و زندگیمون هم باید برای خدا باشه: 🕋 قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيَايَ وَ مَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ 💢 ﺑﮕﻮ: ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺗﻤﺎمِ ﻋﺒﺎﺩﺍﺕِ ﻣﻦ، 💢 ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻭ ﻣﺮﮒِ ﻣﻦ، 💢 ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 🌴سوره انعام آیه ۱۶۲🌴 یعنی: ❣↶ برای خدا زندگی کنیم.. ❣↶ برای خدا بخوابیم.. ❣↶ برای خدا نفس بکشیم.. ❣↶ برای خدا صبر کنیم.. ❣↶ برای خدا درس بخونیم.. ❣↶ برای خدا آشپزی کنیم.. ❣↶ برای خدا.. ❣↶ و آخر سر هم برای خدا بمیریم.. این ایدئولوژی، کاملاً دید ما رو به زندگی عوض میکنه. 👈 اینطوری تمام زندگیمون رو جهت‌دار می‌کنیم، و همه‌ی کارهای ما میشه عبادت، اونم عبادت خالصانه👉 🌻این رو میگن سبک زندگی قرآنی. 💕💚💕
✅ حاج اسماعیل دولابی (ره): هر وقت خوشحال شدید بر محمد و آل محمد صلوات بفرستید و هر وقت غمناک شدید استغفار کنید، خداوند در را باز می کند. 💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ویاد ونام مجاهدان عرصه نبردحق ،گرامی باد. راه با خون این رزمندگان باز شد، تا ابد قدر دانشان خواهیم ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا از عاشورا مهم‌تر است؟ 🏴 اربعین میعاد آزادگان جهان است. ✂️ برشی از سخنرانی دهه اول صفر با موضوع عاشورائیان منتظر؛ از قله انتظار تا دریای ظهور از خون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃درشبانه روز حداقل ده دقیقه با خداوند خلوت کن و کن ؛ مطمئن باش دلت روشن می شود ؛ استغفار است . ‌‌‌‌‌‌‌
🌹 حالات اول شب در توفيق آخر شب مؤثر است؛ لذا سزاوار است انسانى كه قصد تهجد دارد بر وظايف و آداب خوابيدن مواظبت داشته باشد تا توفيق قيام براى نماز شب نصيبش شود. 🌀 بخشی از اين وظايف مهم عبارتند از: ⚜ محاسبه نفس ⚜ با وضو و طهارت و ياد خدا به بستر رفتن ⚜ قرائت حتی شده یک دعا و ذکرهای قبل ازخواب. 👈و نیت خواست قلبی برای بيدار شدن: 💖 امام باقر(ع) فرمود: هر كس نيت كند كه هر ساعتى كه خدا بخواهد بيدار شود خدا همانا دو فرشته به او گمارد كه در آن ساعت او را بجنبانند. و اگر خواب بماند ثواب نماز شب به پاس نیت او نوشته میشود 💕💚💕
⭐️🌙 🌼شب بخیر یعنی 🌟سپردن خود به خدا... 🌼و آرامش در نگاه خدا 🌟یعنی سیراب شدن در 🌼دستان و آغوش خدا... 🌼شبتون منور به نورخدا🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خــدایا.. 🌼بوی ناب بهشت می‌دهد 🍁همه‌ی نامهای قشنگت 🌼هوای دلم سبک می‌شود 🍁با زمزمه‌ی نامهای زیبایت... 🌼شروع میکنیم 🍁فصلی زیبا و پربار را با توکل 🌼بر نام خدای مهربان
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🍁 پایـ🍁ـیـ🍁ـز مبـ🍁ـارک امروز پنجشنبه ☀️ ١ مهر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٦ صفر ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٣ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى
🍁شد باز به روی خلق باب برکات  🍂خواهی تو اگر ز درگه دوست برات 🍁بفرست ز جان و دل به آوای جلی  🍂بر خاتم انبیاء محمد (ص) صلوات 🍁 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍂 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد ‌‌🍁 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 علیه السلام فرمودند: 🍃 اگر دوست‌ دارى كه ثواب شهيدان كربلا را داشته باشى،هرگاه به ياد آن حادثه افتادى بگو: كاش من‌ نيز با آنان بودم و با آنان به رستگارى بزرگ مى‌رسيدم. 📖 و‌سائل الشيعه، ج‏۱۴ ص۴۱۷ 💕💙💕
🌷به نام خدا وباسلام ۱۵ آیه بر حجاب وعفت تاکید کرده: 🌷۱.به نامحرم نگاه نکنید و خود را ازنامحرم بپوشانید،۳۰ و۳۱ نور و۵۹ احزاب 🌷۲.حضرت مریم عفیف بود.۹۱انبیا و۱۲تحریم 🌷۳.یوسف ع از گناه فرار کرد.۲۴یوسف 🌷۴.دوست نامحرم نگیرید.۵ مائده 🌷۵.باآنانکه عفیف نیستندیادوست نامحرم میگیرند،ازدواج نکنید‌۲۵ نساء،۳نور 🌷۶.به زنا نزدیک نشوید‌۳۲ اسراء 🌷۷.ازدواج کنید،خدا بی نیازتان میکند.۳۲ نور 🌷۸.زنی بگیرید که عفیف باشد،۳۴ نساء 🌷۹.ازاین درخت نخوریدکه لباس بهشتی تون میریزد.۱۹ اعراف 🌷۱۰.مواظب باشیدشیطان لباستان را نگیرد.۲۷ اعراف 🌷۱۱.به کارهای زشت نزدیک نشوید.۱۵۱انعام 🌷۱۲.خودنمایی نکنید.۳۳ احزاب 🌷۱۳.صدایتان راجلوی نامحرم زیبانکنید.۳۲احزاب 💕💚💕
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز را در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!» پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟» پسر پاسخ داد: «بله پدر!» و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟» پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنان چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنان رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنان ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آنان بی انتهاست!» با شنیدن حرف‌های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!» 💕🧡💕
نیایش صبحگاهی 🍁🍂 🌸خداوندا... 🍁در اولین روز پاییز ✨خودم، عزیزانم و دوستانم را 🍁قلبی پر از عشق، ✨و محبتی که در نام خودت 🍁متبرک گردیده است ببخشا ؛ ✨و همواره ما را 🍁از محدوده زمان و مکان برهان، ✨تا در پیوند مهر خداییت قرار 🍁گیریم ، و روزمان را در آغوش ✨پر از خیر و برکتت سپری کنیم. 🌸آمیـن......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا