eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
21.9هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم... از" تنهایی"میترسیدم, یاد گرفتم"خود را دوست بدارم" از" شکست "میترسیدم, یاد گرفتم"تلاش نکردن یعنی شکست" از" نفرت "میترسیدم, یاد گرفتم"به هر حال هر کسی نظری دارد" از" درد "میترسیدم, یاد گرفتم"درد کشیدن برای رشد روح لازم است" از" سرنوشت "میترسیدم, یاد گرفتم"من توان تغییر آن را دارم" از" گذشته "میترسیدم , فهمیدم"گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد" و در آخر از"تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد" 🍁🍂🍁
‍ یادی از شهدا جنازه‌ای که هرگز نپوسید روزی چند نوبت باید برای سیدالشهدا گریه می‌کرد؛ محمدرضا شفیعی را می‌گویم ... صبح‌ها زیارت عاشورا که می‌خواندیم، گریه و ناله‌هایش، جانسوز و شنیدنی بود. ساعت ۹ که کلاس عقیدتی داشتیم، استاد بعد از درس روضه می‌خواند و او باز هم می‌گریست. نماز جماعت هر نوبت هم با ذکر مصیبت حسین (علیه‌السلام) شروع می‌شد و خاتمه می‌یافت و محمدرضا همچنان دوشادوش دیگران گریه می‌کرد. غروب که می‌شد، کتابچه زیارت عاشورایش را برمی‌داشت و می‌رفت «موقعیت صفا» قبری که با دستان خودش کنده بود، بچه‌ها این اسم را رویش گذاشته بودند. بعد از هر گریه، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و به‌صورت و بدنش می‌مالید! سر این عملش را نمی‌دانستم، اما سال‌ها بعد فهمیدم. محمدرضا جزء نیروهای تخریب بود و در عملیات کربلای ۴ مجروح شد و به دست عراقی‌ها افتاد. پیکر مجروحش را به بیمارستان بغداد منتقل کردند و آنجا به فیض شهادت رسید و همان‌جا دفنش کردند. پودرهایی روی بدنش ریخته بودند که متلاشی شود و از بین برود، اما اثر نکرده بود. پیکر مطهرش را ۳ روز در معرض نور شدید آفتاب قرار دادند تا بپوسد، اما بعد از ۱۶ سال، خاک را که کنار زدند، هنوز جنازه محمدرضا مثل روز اول بود ... او را با دیگر هم ‌رزمانش در قالب «کاروان شهدا» به ایران برمی‌گردانند. نامش در میان ۷ شهیدی که پیکرشان سالم است، ثبت شده. توفیق دفن جسم از سفر برگشته‌اش، نصیب من می‌شود. راستی که فیض عظیمی است ... . مادر محمدرضا، عقیقی به من می‌دهد و سفارش می‌کند آن را زیر زبانش بگذارم. لب، زبان و دندان‌هایش هیچ تغییری نکرده‌اند! شانه‌هایش را که برای تلقین خواندن، در دست می‌گیرم، تمام گوشت‌هایش را حس می‌کنم. بعد از ۱۶ سال! گویی تازه، روح از بدنش جدا شده است. ✅محمدرضا از موقعیت صفا و اشک‌هایی که بعد از هر گریه برای سیدالشهدا به‌صورت و بدنش می‌مالید، ارث زیبا و ماندگاری برد. ✍راوی: حسین علی کاجی شهید محمدرضا شفیعی 🍁🕊🍁🕊🌻🕊🍁🕊 🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 8 ⭕️ موقع مرگ اگه به ما بگن حاضری یک ساعت دیگه بهت عمر بدیم؟ با تمام وجود میگیم بلللل
9 🔸🔶 ما باید برای مصرف زمان خودمون "خیلی خسیس باشیم". اما خب متاسفانه در فرهنگ ما اگه کسی نسبت به زمانش خسیس باشه اطرافیانش از دستش ناراحت میشن🙄. 💢 مثلا توی یه جلسه ای یا مهمانی همه دور هم نشستن و دارن حرفای الکی میزنن. اگه وسط جلسه یه نفر بخواد بره سراغ مطالعه یا یه کار مفید دیگه، همه از دستش ناراحت میشن! 🔸 میگن بشین حالا چند دقیقه میخوایم حرف بزنیم و خوش باشیم دور همدیگه! بعد کافیه که طرف بگه من نمیخوام زمان خودم رو هدر بدم!☺️ اونوقت ببینید چه حرف و حدیثایی در بارش در میارن توی فامیل! ✅ آقا این بنده خدا براش مهمه. این که بد نیست. بد اینه که برای شما زمان مهم نیست... زمان ما عمر و جان ماست...
مــــــ♥️ـــــادر ... باغبانی است بزرگ منش، جفای خار می‌کشد تا گل بپروراند. با همه فرق دارد .. هیچ وقت به المپیک نرفته .. ولی یک قهرمان است .. تنها کسی که، هرگز تکرار نخواهد شد .. 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 داستان کوتاه شرط جالب و عجیب پیرزن سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها! گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود . فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی، هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم. نگوییم : ببخشید که مزاحمتان شدم. 🌸 بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود. نگوییم : گرفتارم. 🌸 بگوییم : راست می‌گی؟ راستی؟ نگوییم : دروغ نگو. 🌸 بگوییم : خدا سلامتی بده. نگوییم : خدا بد نده. 🌸 بگوییم : هدیه برای شما. نگوییم : قابل ندارد. 🌸 بگوییم : با تجربه شده. نگوییم : شکست خورده. 🌸 بگوییم : مناسب من نیست. نگوییم : به درد من نمی‌خورد 🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت ... محبت كن، راه دورى نمى رود گفتم ... برعكس، محبت همہ جا مى رود از زمين تا آسمان، از دل بہ دل حتّى تا پيش خدا هم مىرود....!!
لایه زیری: 1 لیوان جودوسر نصف لیوان مغز گردو 5-6 عدد خرما ⚡️همه ی مواد را داخل غذاساز ریخته و مخلوط کنید ، وقتی غلظت خمیر مانندی گرفت، کف یک غالب (5*10 سانتی متر) کاغذ روغنی پهن کرده و مواد را پهن کنید. لایه بعدی: یک لیوان سر خالی ماست چکیده 2 ق غ پنیر لبنه 2 ق غ عسل 1 ق م نمک همه مواد را داخل ظرفی مخلوط کرده و روی لایه زیری بریزید و صاف کنید. تزیین: 1 عدد انجیر یک مشت بلوبری ( جایگرین انگور و یا هر میوه دیگه) ⚡️انجیر ها را نازک برش بدید، روی لایه ماستی قرار بدید، جاهای خالی را با انگور یا بلوبری پر کنید، غالب را داخل فریزر بگذارید، 2-1 ساعت تا زمانی که لایه ماستی سفت بشه بگذارید بمونه سپس برش داده و دوباره 2-1 ساعت داخل فریزر بگذارید، یک هفته میتونید داخل فریزر نگه دارید، هروقت خواستین یه میان وعده خنک بخورین ازفریزر در بیارین نوش جان کنید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳🧑‍🍳😍😍 ی بسته نون لواش ی مقدار مایع گوشتی کاملا اختیاری شما میتونید از مرغ ریش ریش قارچ و ذرت و فلفل ی لیوان شیر کره اب شده