پروانه های وصال
امر به معروف و نهی از منکر{۹} 2) «من أمر بالمعروف شد ظهور امیرالمؤمنین.[9] کسی که امر به معروف نمای
امر به معروف و نهی از منکر{۱٠}
5) ممن کن فیه ثلاث سلمت له الدنیا و الاخره: یأمر بالمعروف و یأتمر به و نهی عن المنکر و ینتهی عنه و یحافظ علی حدودالله جل و علا:[12] هرکس که سه خصلت در او باشد، از شر دنیا و آخرت در امان است: امر به معروف کند و خودش نیز بدان عامل باشد، نهی از منکر کند و خودش نیز تارک آن باشد و حدود خداوند جل و علا را محافظت نماید». قسمتی از مفاهیم این حدیث شریف که به اقامه و حفظ حدود و نیز عامل بودن آمر و ناهی برمیگردد در هنگام بحث از عنوانهای یاد شده مجدداً مورد بحث قرار خواهد گرفت. آنچه در اینجا مدنظر ماست، یک بخش از این روایت است که همانا امر به معروف و نهی از منکر میباشد و براساس این حدیث، از جمله آثار و پاداشی که به آمر و ناهی میرسد، سلامت دنیا و آخرت است.
6) «إن الامر بالمعروف و النهی عن المنکر ... یضاعفان الثواب و یعظمان الاجرو.[13] همانا امر به معروف و نهی از منکر ثواب را مضاعف و اجر و پاداش را فراوان میکنند.» این گفتار نیز مبین اجر و ثوابی است که به آمر و ناهی داده خواهد شد و پاسخ رد به کسانی است که میپندارند امر به معروف و نهی از منکر موجب خطر جانی و یا ضرر مالی میشود. متن کامل این روایت که دربر گیرندهی نکات مهم دیگری نیز هست، به همراه روایتهای مشابه دیگر در مبحث «علت ترک امر به معروف و نهی از منکر» و نیز مبحث «امر و نهی نمودن حکام و خواص» خواهد آمد. از جمله آثار و فواید دیگری که در کلام امیر مؤمنان برای امر به معروف و نهی از منکر آورده شده است این است که: امر به معروف و نهی از منکر موجب قوام شریعت میگردد. متن این روایت را در حدیث شماره سه آوردیم. با بررسی اقوال مطرح شده، این آثار و نتایج به سبب اجرای امر به معروف و نهی از منکر حاصل می گردد.
#حرف_قشنگ🌱
پرندهای که روی شاخه درخت نشسته،
هیـچـوقـت نـگـرانِ شکستـن شـاخـه و
سقوط نیست!
چون به شـاخه اعتمـاد نکرده؛ بلکه به
بال و پَرِ خودش اعتماد داره🌱
کاش همینقدر به خدا اعتماد داشتیم
و زندگی میکردیم..🧡
❄️🌨☃🌨❄️
درروزگارےزنـدگےميكنيمڪﮧ :
✖ هَرزگے“مـُـــــد”اســت !😒
✖ بـےآبرویـے“ڪلاس”اســـت !😓
✖ مَسـتےودود“تَفـریـح”اســـت !🤕
✖ رابطـھبانامحــرم“روشـنفڪری”اســت !😭
✖ گـرگبودنرمـز“مُوفقیـت”اســـت !💔
✖ بـےفرهنگـے“فرهنـگ”اســت !😔
✖️ پشتبهارزشهاواعتقاداتکردننشانـھ“رشـدونبوغ” اســت!🥺
#خجالتنکشیمیهوقت:/
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شکلات کنجد و نارگیل خوشمزه
صد گرم کنجد رو تفت بدین صد گرم نارگیل رو هم کمی تفت بدی هر کدام دو قاشق بزارین کنار و بقیه رو با غذاساز کمی پودر کنین
نصد گرم بیسکوییت رو هم پودر و به مواد اضافه کنین 10 قاشق غذاخوری شیر عسلی بریزین و مواد رو منسجم کنین
مثل فیلم حالت بدین
250 گرم شکلات سفید رو به ماری کنین و شکلات ها رو داخلش بغلطونین و روی کاغذ بزارین
داخل یخچال بزارین
وقتی خودش رو گرفت دو طرفش رو با چاقو مرتب کنین و سر و تهش رو داخل شکلات سفید بزنین و داخل نارگیل و کنجد تفت داده بزنین شکلات سفید رو داخل قیف بریزین و روی شکلات ها رو باهاش تزیین کنین
داخل کپسول کاغذی بزارین
سالاد فصل یونانی
سس:
پنج ق غ روغن زیتون
یک ق غ آبلیموی
سه ق غ سرکه (بالزامیک یا سیب )
نصف قاشق چایخوری سس خردل
دو حبه سیر رنده شده
یک ق چایخوری عسل
نمک و فلفل سیاه و آویشن
#سالاد :
نخود یک پیمانه
پیاز بنفش یک عدد متوسط
خیار دو عدد متوسط
فلفل دلمه ای یا شیرین دو عدد
گوجه دو عدد متوسط یا ده عدد گیلاسی
زیتون بدون هسته نصف پیمانه
پنیر فتا ۱۵۰ گرم
مواد سس رو با هم مخلوط کنید و قبل از سرو روی سالاد بریزید و از این ترکیب بینظیر لذت ببرید
#سالاد_لوبیا_چیتی
2 لیوان سیب زمینی آبپز نگینی رو با 1 لیوان لوبیا چیتی پخته(از 24 ساعت قبل لوبیا رو خیس و چند مرتبه آب اون رو عوض کنید) و 1 عدد هویج آبپز نگینی و نصف لیوان خیار شور نگینی+مقداری پیازچه خرد شده(من فقط از برگ سبز پیازچه استفاده کردم که طعم ملایم تری به سالاد میده)+نمک+فلفل+مایونز+کمی سرکه سفید مخلوط کردم.
تا اینجا این رسپی سالاد لوبیا چیتی هست که میتونید به تنهایی سرو کنید.
برای سالاد زمستانی مقداری برگ کاهو رو خرد کنید و کف ظرف بریزید و مواد سالاد لوبیا چیتی رو با کمی لبوی نگینی شده مخلوط و روی کاهو بریزید بهتره لبو رو با سالاد مخلوط نکنید و در کنار سالاد تزیین و سرو کنید چون ممکنه بعضیا لبو دوست نداشته باشن.
ماقوت زعفرانی
نشاسته ی گل ۴ ق غ خ
آب سرد ۴ لیوان
شکر یه لیوان
گلاب نصف لیوان
کره یه ق غ خ
زعفران دم کرده دو ق غ خ
خلال بادم به مقدار لازم
زرشک به دلخواه
ابتدا شکر آب و نشاسته رو میزاریم روی حرارت هم میزنیم تا شکر و نشاسته حل بشه وقتی به قوام اومد زعفران و گلاب و کره و خلال بادوم اضافه میکنیم با حرارت کم حدود ۴۵ دقیقه هم میزنیم تا به غلظت مناسب برسه وقتی حرارت خاموش میکنیم زرشک اضافه میکنیم بعد داخل ظرف سرو میکشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ آقا پسر، دختر خانم؟؟
⚖ حساب کتاب داره ‼️
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 فریاد یک آمریکایی برای #امام_زمان
ببینید و نشر دهید
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
واقعاً
🔴 وما ادراکَ کلیر !!!
وقتی در خبرها دیدم که با بالاگرفتن تنش ها در اوکراین ، آسمان این کشور کاملا کلیر(CLEAR) شده و هیچ هواپیمایی از آسمان اوکراین عبور نمی کند ،
بلافاصله یاد دیماه تلخ ۹۸ افتادم.
در شرایطی که پس از اقدام وحشیانه آمریکا در ترور #حاج_قاسم ، ما نه در آستانه جنگ که دقیقا وارد جنگ با آمریکا شده بودیم اما مسئولین وقت در اقدامی بسیار عجیب و مشکوک ، دستور کلیر کردن آسمان ایران را صادر نکردند و حادثه ناگواری اتفاق افتاد که به راحتی می شد جلوی آن را گرفت !! ...
✍️ قاسم اکبری
#ایران_قوی #نفوذ را جدی بگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سخنان مهم رهبری در خصوص مسئلهی #فرزندآوری و جمعیت
🔻 رهبرانقلاباسلامی: مسئلهی فرزندآوری و مسالهی نسل بسیار مهم است؛ این موضوعی است که بنده بارها در این چند سال اخیر تکیه کردهام و تأکید کردهام، [ولی] متاسفانه حالا که انسان نتایج را نگاه میکند، معلوم میشود که خیلی این تاکیدها تاثیر زیادی نداشته. اینها احتیاج دارد به قانون، احتیاج دارد به دنبالگیری جدّی دستگاههای اجرائی و بایستی بِجِدْ مسئلهی فرزندآوری را مهم دانست و از پیری جمعیّت ترسید.
🔸️ حالا خارجیها را کار نداریم؛ دشمن، دشمن است؛ امّا بعضی کجسلیقگیها را متأسّفانه آدم در داخل مشاهده میکند -یک جایی خواندم- که میگویند «آقا! پیری جمعیّت اشکالی ندارد»! چطور اشکالی ندارد؟ یکی از پُرفایدهترین ثروتهای یک کشور، جمعیّت جوان در یک کشور است.
۱۳۹۹/۰۴/۲۲
پروانه های وصال
❤️قسمت پنجاه❤ . روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب #امتحان داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیما
❤️قسمت پنجاه و دو❤️
.
دم در می ایستاد و لیوان آبی می خورد و می رفت
می گفتم:
+ "تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار"
شب ها که برمی گشت، کفشش را در می آورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد.
لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم می گفت: که چای و آب می خواهد.
لیوان لیوان چای می خورد.
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد.
می گفت: "دلم می خواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری می دهد.
می خندیدم:
+ "چرا؟مگر دستم را توی آن آب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود.
دنبال هم می کردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا می ریختند.
آشغال ها را توی سطل ریختم.
ایوب آمد کنار دیوار ایستاد.
سرم را بلند کردم. اخم کرده بود
گفتم: "چی شده؟"
گفت: "تو دیگر به من نمیرسی...اصلا فراموشم کرده ای....
+ منظورت چیست؟
_ من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا می دادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم
+ "خیلی پر توقع شده ای، قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی. 😍
.
❤️قسمت پنجاه و سه❤️
.
دلم پر بود.
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود.
سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد.
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت می کرد و بدنش به #دارو ها جواب نمی داد.
از خانه رفتم بیرون.
دوست نداشتم به قهر بروم خانه آقاجون.
می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، آرام می شوم.
رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم.
پشت سرش رفتم تو
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد.
"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا
بالای پله را نگاه کردم
ایوب ایستاده بود.
+ توی خانه عمه من چه کار می کنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟ 😐
.
ادامه دارد
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت پنجاه و دو❤️ . دم در می ایستاد و لیوان آبی می خورد و می رفت می گفتم: + "تو که نمیتوانی یک ساع
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️
.
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.
یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با #هدیه ای پیش قدم آشتی می شد.
به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید.
حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد.
اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.
ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم.
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد.
قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم:
"بعد از خدا، تو #عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم"
.
❤️قسمت پنجاه و پنج❤️ برای روزنامه مقاله می نوشت.
با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.
روزهای امتحان، خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
با وجود بچه ها ایوب نمی توانست برای، چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند.
دورش جمع می شدند و روی کتابهایش نقاشی می کشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می کرد و میدوید توی اتاقش، در را هم پشت سرش قفل می کرد.
صدای جیغ و گریه بچه ها بلند می شد.
اسباب بازی هایشان را می ریختم جلوی در که آرام شوند.
یک ساعت بعد تا لای در را باز می کردم که سینی چای را به ایوب بدهم، بچه ها جیغ می کشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند، می پریدند توی اتاق ایوب.
بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل #دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.
بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق می کردیم که دلخور نشوند.
هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان اول بود.
وقتی توی آیینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یک بند می گفت: "چرا آیینه بغل برایم وصل کردی؟
لبخند میزد.
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت پنجاه و چهار❤️ . نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری می کرد که یادم برود یا اینکه با
❤️قسمت پنجاه و شش❤️
.
دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به #حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم.
وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.
با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟"
روی سرش دست کشیدم
"این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم.
ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید."
سرش را تکان داد "چشم" 😟 .
❤️قسمت پنجاه و هفت❤️
.
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان
مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: "کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد.😢
قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
رمان های عاشقانه مذهبی
#شهیدایوب_بلندی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت پنجاه و شش❤️ . دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را #تنها می گذاشتم
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️
.
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند،
انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند.
اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و #اتاق_ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند.
تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد.
آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین.
😔
.
❤️قسمت پنجاه و نه❤️
.
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ☺
#ادامہ_دارد
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️ . توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خو
❤️قسمت شصت❤️
.
ایوب به همه محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.👩
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش
مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد. .
❤️قسمت شصت و یک❤️
.
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.
ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد.
چند بار خواست به بچه ها #دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت.
مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند.
#روز_جانباز را قبول نمی کرد، می گفت:
"من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز #حضرت_عباس است که جانش را داد"
از طرف بنیاد، جانبازها را #حج می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.
ایوب فوری اسم آقاجون را داد.
وقتی برگشت گفت: "باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم: "حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی،
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" 😊
#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❤️قسمت شصت❤️ . ایوب به همه محبت می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فر
❤️قسمت شصت و دو❤️
.
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
+ چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد😠
_ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید.
ایوب فقط گفت:
"چشمم روشن" 😶
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت شصت و سه❤️
.
ایوب فقط گفت: "چشمم روشن...."
و هدی را صدا زد:
"برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد.
اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا #نوار_کاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت.
آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی"
دوتا #لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود.
چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. ☺
#ادامہ_دارد
❤️قسمت شصت و دو❤️
.
برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش.
هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست.
ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش.
از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود.
می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد.
می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت.
+ چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد😠
_ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم:
+ خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید.
ایوب فقط گفت:
"چشمم روشن" 😶
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت شصت و سه❤️
.
ایوب فقط گفت: "چشمم روشن...."
و هدی را صدا زد:
"برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد.
اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا #نوار_کاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت.
آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی"
دوتا #لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود.
چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. ☺
#ادامہ_دارد
#شهیدایوب_بلندی
❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️
✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔷️ تمام دین خود را از حضرت فاطمه بگیرید! (به روایت و اعتراف اهل سنت)
🔴 آلوسی، عالم مشهور اهل سنت عمر، در مورد دلیل افضلیت حضرت فاطمه سلام الله علیها بر تمامی زنان عالم، مینویسد: «فاطمهی بتول، افضل زنان گذشته و آینده است، چون پاره تن و وجود رسول خداست، حتی بنابر قول به اینکه حضرت مریم نبی باشد، باز حضرت فاطمه بر او افضلیت دارد، زیرا بضعیت از روح وجود است و من ندیدم سید همه موجودات با چیزی مقایسه بشود، و از این بیان، افضیلت حضرت زهرا سلاماللهعلیها بر عایشه نیز مشخص میشود.»
✅ پیامبر صلی الله علیه و آله میدانست که دخترش مدت زیادی زنده نمیماند، و اگر میدانست که حضرت فاطمه سلاماللهعلیها بیشتر عمر میکند، چه بسا میگفت که تمام دین خود را از فاطمه سلاماللهعلیها بگیرید؛
کلام آلوسی چنان محکم، متقن و کامل است که به توضیح اضافهای احتیاج ندارد.
📗روح المعانی، آلوسی، ج۳، ص۱۵۵
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
🎇نماز شب
نماز شب در سیره شهید مصطفی ردانی پور
مصطفی در سخت ترین شرائط هم، مقید به نماز شب بود. یک بار در سرمای زمستان بچه ها را برای نماز شب بیدار کرد؛ اما کسی بلند نشد. یکی از بچه ها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی العفو.
مصطفی پتویی را دور خودش پیچید و از سنگر بیرون رفت و در بیابان مشغول نماز شد.
می گفت: پیامبر (ص) فرموده: بر شما باد به نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا باعث آمرزش گناهان، خاموش کننده خشم پروردگار و دافع آتش جهنم است.
کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۲۹٫
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
❄️🌨☃🌨❄️
🔘 داستان کوتاه
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ :ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ...!
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !
قبل از اینکه بخواید یکی رو انتخاب کنید برای ازدواج هر چند زیبا باشه ولی ببین به قد و
قواره ات میخوره یه موقع دلت رو نزنه زخم بر جا بگذاره .....!
❄️🌨☃🌨❄️
🕯بار الها🕯
تو یاریم کن
تا با کنایه غبار ناراحتی
بر روابطم،و با بی حرمتی
چراغ دلی را به خاموشی ننهم
🌷 #شبتون_بخیر🌙
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خوشی
🌸🍃