eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کوتاهه.. زندگی نمایشی است که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد پس آواز بخوان... اشک بریز... بخند... و با تمام وجود زندگی کن..! قبل از آنکه نمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد! .
🍃بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم. 🍃بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم. 🍃روی سنگ ثروتمندی خواندم: همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم. 🍃بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم. 🍃بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. 🍃بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم. 🍃بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید. 🍃بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم. 🍃بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ! 🍃دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد... 🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو 🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو 💕💙💕💙
امام خامنه ای: ✅ با فرزندان خود تعامل کنید. با همسران خود مهربانی و همکاری کنید. حقیقتاً همسر شما باید احساس کند که شما قدر زحمات او را میدانید. ❣️ اگر همسر شما یک همسر همراه و موافق با شما نمی‌بود، شما قادر به کار نبودید. میگویید نه، امتحان کنیم؛ به این خانم‌ها بگوییم یک روز با شماها بداخلاقی کنند تا بفهمید وضعیت چطوری است. 🔵👈 اینکه می‌سازند، همراهی می‌کنند، کمک می‌کنند، خوش‌اخلاقی می‌کنند، خانه‌داری می‌کنند، بچه‌ها را نگه می‌دارند و محیط خانه را باصفا نگه میدارند؛ یکی از بزرگترین عوامل موفقیت کار شماست. 🗒 ۸۰/۷/۲۷ و ۸۳/۷/۲ 💕🧡💕🧡
✍دلم ڪه میڪَیرد " قرآن" را باز میڪنم ڪم ڪم،معصیت هایم از ذهنم عبور میڪند اشڪ،اشڪ ، اشڪ، اشڪ دانه هاے مروارید اشڪ هایم را به نخ میڪشم وقتے به صد و یڪے رسید نخ را ڪَره میزنم شروع میڪنم: " استغفرالله ربے و اتوب علیه " اما مڪَر معصیت هاے من با یڪ دور ذڪر پاڪ میشود؟ تو نڪَاهم ڪردے،ڪَناه ڪردم😔 ڪَفتے: توبه ڪن !! اما نڪردم... 😢 ڪَفته بودے : " شما را نیافریدم مڪَر براے عبادت " در حالے ڪه دوباره توبه شڪستم ... اما تو باز هم روزےام را نبریدے... خندیدم و شڪر نڪَفتم 😓 سالم بودم و سجده نڪردم 😔 اما بعد از هر قطره اشڪ شڪایت ڪردم ... باز نڪَاهم ڪردے و خندیدے ناشڪرترین بندڪَانت منم.😢 نه؟؟؟؟ اے مولاے من معصيت هايم بسيار است. اما تو آن بخشندهء مهربانے " یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لهُ " " یا حَبیبَ مَن لا حبیبَ لَه " جز خودت چه ڪسے رفیقم خواهد شد؟ " من ڪه جز تو ڪسےرا ندارم " اڪَر تو هم نبخشے به چه ڪسے پناه ببرم؟ ◁" تنها پناه بے پناهان "▷ الهی العفو الهی العفو الهی العفو
14000124-Panahian-HaghShenas-Tafrih-01-18k.Low.mp3
6.15M
جلسۀ اول : معرفی موضوع جلسات؛ چگونه با عبادت تفریح کنیم؟ معرفی بحث ۱. آشنایی با نیازهای جدی و حیاتی و موضوعات غیرجدی و تفریحی در زندگی انسان ۲. ما به تفریح نیاز داریم ۳. مهمترین عامل تفریح در دین چیست؟ ۴. عدم توجه به تفریح در آموزش‌های دینی ۵.چند درصد از دین به تفریح مربوط است؟ ۶. عبادت، تفریحی برای عیش دل انسان ۷ . با چیزی جز عبادت نمی توان این همه لذت برد ۸. عبادت و نیاز انسان به تفریح ۹. انسان از تفریح، انرژی می‌گیرد ۱۰ . عبادت تنها تفرّج‌گاه روح انسان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارش راحته و خوشمزه میدونید تو ترشی گوجه شیرازی از کرفس استفاده میشه و چندتا ادویه داره ولی بنظر من طعم خیار تو این ترشی بینظیره و اصلا این ترشی احتیاجی به ادویه نداره طعم گوجه و سرکه باید خالص بمونه پس حتما امتحانش کن چون مطمعنا عالی میشه😋👌 مواد لازم: گل کلم ۱عدد تقریبا بزرگ خیار ۱کیلو هویج ۱کیلو گوجه حدودا ۵کیلو فلفل تند و شیرین سیر ۶ بوته سرکه نمک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اومدم با سیبزمینی_حلزونی خوشمزه😋😋😋😋😋 ۴ عدد سیبزمینی متوسط ۱ عدد تخم مرغ ۱ فنجان آرد نصف فنجان شیر پنیر پیتزا نمک و فلفل سیاه و پودر سیر سیبزمینی رو آبپز و خورد کنید و تخم مرغ و آرد و شیر و پنیر و نمک و فلفل و پودر سیر ریخته و با گوشتکوب برقی یا غذاساز میکس کرده و داخل قیف میریزیم و داخل روغن گرم مطابق فیلم ریخته و سرخ کنید و بعد روی دستمال بذارین تا روغن اضافی جذب دستمال بشه ✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑‍🍳👩‍🍳 آرد ۱/۲ پیمانه بیکینگ پودر ۱ قاشق چ تخم مرغ ۱ عدد روغن ۳ قاشق چ نمک و فلفل سیاه آب کمی بیشتر از ۱/۴ پیمانه جعفری خرد شده ۱ قاشق غ فلفل دلمه ای خرد شده ۲ قاشق غ پیازچه ۲ عدد ذرت ۱ پیمانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پایان زندگی توصیه مهم تجربه‌گر مرگ موقت درباره خودکشی و آسیب زدن به بدن قسمت پانزدهم؛ پرواز تجربه‌گر: آقای حمید جهان تیغ هر روز ساعت ۱۸:۳۰ بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد شبکه چهار سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 به بهانه ۲۹فروردین، سالروز تولد حضرت آقا ❤️هر چند همه دوست دارند تو را "آقا" صدا کنند ولی... ❤️ به جمع دانشجویان که می رسی قامت "استاد" برازنده توست، ❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند ❤️ روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "بابا" ی دنیا ❤️ روز جانباز که می شود همه دست "جانباز" تو را به هم نشان می دهند، ❤️ ۹ دی که می رسد قصه "علی" می شوی در جمل. ❤️ راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدت ۲۹فروردین است یا ۲۴ تیر؛ ما حتی ۶ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تو را به ما بخشید برایت تولد می گیریم. ❤️ و همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم. ❤️ اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ۱۴۴۳ سرباز باش مثل
خیلی قشنگه👌 توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه... بعد از 18 سال دارم بابا میشم چند روز بعد تو صف سینما همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه خدا را فقط با دولا و راست شدن و امتداد والضالین نمیتوان شناخت… 💕💖💕💖
<حاج اسماعیل دولابی> ↫هروقت ڪسی شما را اذیت ڪرد و یا از ڪسی ناراحت شدید، نمیخواهد به ڪسی بگویید. بلڪه . ❌هم برای خودتان و هم برای ڪسی ڪه شمارا اذیت ڪرده است. بگو بیچاره ڪارِبدی ڪرده است. اگرفهم داشت نمیڪرد. ☝️وقتی استغفار میڪنی خداوند دوست دارد و خیلی تلافی میڪند. اگر قلبت حاضر نیست استغفار ڪند، با . آن وقت یڪدفعه دلت نرم میشود. ♨️👌اگر دو سه مرتبه این ڪار را ڪردی دیگر غم نمیتواند شمارا بگیرد. چون راهش را بلد هستی. ؛ یعنی پناهگاه. وقتی گفتی استغفرالله در پناه خدا هستی. 💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷۱.کدام داستان،احسن القصص است داستان حضرت یوسف ع 🌷نحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَآ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ هَٰذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ (٣)یوسف 🌷۲.فریب شیطان این یک جنایت رابکن بعدش دیگه صالح شو: اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ (٩)یوسف 🌷۳.لطف خدا وایمان یوسف اورا ازگناه بزرگ نجات داد: 🌷وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوٓءَ وَالْفَحْشَآءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ (٢٤)یوسف 🌷۴.تکیه فقط به خدا ،کمک خداهی فقط ازخدا: وگرنه ۷ سال درزندان میمانی وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.۴۲یوسف 🌷۵.به فرمان دل نباشید: 🌷إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوٓءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّيٓ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (٥٣)یوسف 💕💙💕💙
°•🍃 🌿 يقين بدانيد تنها اعمالِ شما ڪه مورد رضايتِـــــ خداوندِ متعال قرار خواهد گرفتـــــ، اعمالے استـــــ ڪه تحتِـــــ ولايتـــــ الهے و رسولش و امامش باشد بنابراين در هر زمان و هر موقعيتـــــ همتـــــ به اعمالے بگماريد ڪه مورد تائيد رهبرے و امامتـــــ باشد.. 🌿 💕🧡💕🧡
پروانه های وصال
امر به معروف و نهی از منکر{۵٠} 1) «... و افضل من ذلک کله کلمه عدل عند امام جائر:[71] بالاتر از همه
امر به معروف و نهی از منکر{۵۱} 3) «ان‌الله لا یعذب العامه بذنب الخاصه اذا عملت الخاصه بالمنکر سراً من غیر أن لا تعلم العامه. فاذا عملت الخاصه بالمنکر جهاراً فلم تغیر ذلک العامه استوجب الفریقان العقوبه من‌الله عزوجل:[73] هرگاه خاصه بطور پنهانی و به گونه‌ای که عامه نفهمند مرتکب منکر شوند، خداوند عامه را عذاب نمی‌دهد. ولی اگر خاصه بطور علنی و آشکار مرتکب منکر گردند و عامه برای تغییر و اصلاح آنان اقدام نکنند، هر دو گروه(عامه و خاصه) سزاوار عقوبت و مجازات خداوند عزوجل می‌باشند».
پیرمرد گفت: اگه هزار سال هم عمر کنی و هزار تا بچه و خواهر و برادر داشته باشی، بازم یه مواقعی تو زندگی پیش میاد که دوست داری خونه‌ی پدری بود و می‌رفتی پیش پدر و مادرت...
☘️ قرآن صبحگاهی ☘️ جزء شانزدهم _ روز حسرت سوره ی مبارکه ی مریم آیه ی شریفه ی سی و نهم ☘️ وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ☘️ ( ای پیامبر ) و بترسان مردم را از روز حسرت ( و پشیمانی ) هنگامی که کار از کار بگذرد و اینها ( اکنون) غافل هستند و باور ندارند یکی‌ ‌از‌ اسامی‌ روز قیامت یوم الحسرة ‌است‌، ‌حتی‌ اهل‌ بهشت‌ حسرت‌ میبرند ‌که‌ ای‌ کاش‌ بیشتر و بهتر عمل‌ کرده‌ بودیم‌ ‌تا‌ درجات‌ ‌آنها‌ بیشتر و بالاتر میشد.☘️ كليد همه‌ى بدبختى‌ها، غفلت است. غفلت از خداوند، غفلت از معاد، غفلت از آثار و پيامدهاى گناه، غفلت از توطئه‌ها، غفلت از محرومان، غفلت از تاريخ و سنّت‌هاى آن و غفلت از جوانى و استعدادها وزمينه‌هاى رشد. در قرآن مجید برای قیامت صد نام ذکر شده است که برخی از آنها عبارتند از :  الحساب (غافر، 27)؛ یوم الدین (حمد، 4)؛ یوم الجمع (تغابن، 9)؛ یوم الفصل (نبأ، 17)، یوم الخروج (ق، 42)، یوم الموعود (بروج، 2)، یوم الخلود (ق، 34)، یوم الحسرة (مریم، 39)، یوم التغابن (تغابن، 9)، یوم التناد (مؤمن، 32)، یوم التلاق (مؤمن، 15)، یوم الازفة (مؤمن، 18)،. یوم الوعید (ق، 20)،. یوم الحق (نبأ، 39)، یوم البعث (روم، 56)، الحاقة (حاقه، 1)، الدارالاخرة (بقره، 94)، الساعة (انعام، 31)، الصاخة (عبس، 33)، الطامة الکبرى (نازعات، 34)، الغاشیة (غاشیه، 1)، القارعة (حاقه، 4)، المیعاد (آل عمران، 9)، الواقعة (واقعه، 1)، الیوم الاخر (بقره، 8)، یوم الوقت المعلوم (حجر، 37) ، یوم تبلی السرائر (طارق ،9). آورده اند : وقتی برای شیخ مرتضی طالقانی سهم امام می آوردند ،می فرمود : این مار و عقرب ها را به من ندهید ، بگذارید زیر این فرش و بعد به طلبه ها می فرمود : زیر این فرش مار و عقرب است اگر می خواهید بروید و بردارید ، روشن است که منظور شیخ از مار و عقرب چیست ، مسئله ای در باب معاد وجود دارد با عنوان ( تجسم اعمال ) ، منظور شیخ این است که اگر کسی مستحق این پول نباشد و آن را بردارد ، فردای قیامت این ها به مار و عقرب تبدیل می شوند و موجب آزار و عذاب او می شوند ، قرآن کریم در مورد تمامی اعمال می فرماید :( و وجدوا ما عملوا حاضرا ) یعنی و آنچه در دنیا انجام دادند ، حاضر می یابند ☘️ حبه ی عرنی می گوید : شبی من و نوف بکالی از صدای مناجات علی علیه السلام از خواب بیدار شدیم ، دیدیم آن حضرت مثل انسان های واله و حیران آیات آخر سوره ی آل عمران را می خواند و اشک می ریزد ، آن امام عارفان متوجه شد ما داریم به صدای ملکوتی او گوش میدیم فرمود : ای نوف ! هر قطره ی اشکی که به خاطر ترس از خدا ریخته شود دریاهای از آتش را خاموش می کند ، ☘️ سلطان محمود غزنوی برای خود قبری ساخت، و به یکی از چاکران گفت : آیه ی مناسب از قرآن پیدا کن تا روی سنگ قبر بنویسم ، چاکر گفت : قربان ! بنویسید ( هذه جهنم التی کنتم توعدون ) این همان دوزخی است که به شما وعده داده می شد ☘️ اگر جرم بخشی به مقدار جود / نماند گنهکاری اندر وجود / و گر خشم گیری به قدر گناه / به دوزخ فرست و ترازو مخواه ☘️ خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم / دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم صادق بشیری 💕💛💕💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
قسمت هشتم: بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از
قسمت نهم: حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا... نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند... حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم...حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه... مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها... ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل...ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت...آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم... سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی...بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند... و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود...یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!) ادامه دارد...... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت نهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دا
قسمت دهم: مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم... از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود... از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان...راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟ سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد... بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..) و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد...مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی...همین...دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی...یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست... میبینی همه تون عوضی هستین..) بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران،در خیابانی تنها... چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی...چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر...فقط به دل خودم!! ادامه دارد......... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت دهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم... از م
قسمت يازدهم: و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی... من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟) بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!! از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود... از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود..... بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!! ادامه دارد....... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت يازدهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تس
قسمت دوازدهم: مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست... کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم... چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه... رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش...دلم لرزید.... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش....تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست.... و من چقدر از بهشت ترسیدم.... یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد............ بامــــاهمـــراه باشــید🌹