پروانه های وصال
قسمت يازدهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تس
قسمت دوازدهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم...
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش...دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش....تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست....
و من چقدر از بهشت ترسیدم....
یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد............
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه:
❌❌" به ازای هر ۱ و نیم لیتر پوره گوجه؛ یک الی یک و نیم لیوان سرکه و ۲ الی ۳ ق غ سرپُر نمک"
نمک رو حتما طعم کنید؛ باید حتما خوش نمک باشه.. اگر گوجه تون شیرین باشه نمک بیشتری میخواد..❌❌
اول از همه گوجه رو با دستگاه غذاساز یا رنده پوره کنید" اصلا احتیاجی نیست پوست گوجه رو بگیرید یا تخم گوجه رو جدا کنید"
پوره رو با درصدی که گفتم به همراه سرکه و نمک بجوشونید. فقط ۵ دقیقه قل بزنه کافیه
گل کلم رو ریز خرد کنید و بشورید و بزارید کاملا آبش بره تا ترشی کپک نزنه
خیار رو پوست نگیرید و نگینی خرد کنید تا نرم نشه و ترشی کپک نزنه
هویج رو پوست بگیرید و نگینی خرد کنید
فلفل هم تند باشه و هم شیرین
سیر طعم بسیار عالی به این ترشی میده پس حتما زیاد استفاده کنید
تو شیشه اول آب گوجه بریزید بعد مواد رو بریزید تا هم زدنش براتون سخت نشه..لایه به لایه بریزید
درب ظرف رو محکم ببنید و مطمئن باشید هوا نمیکشه
دو روز تو دمای محیط خونه بزارید تا برسه و بعد یه جای خنکتر بزارید مثل حیاط. بالکن.راه پله...برای دوهفته درش رو اصلا باز نکنید
بعدش آماده
نوش جونتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸باز هم
💫لحظه افطار
🌸لحظه ديدار
💫خالق یکتاست
🌸لحظه لبخند خداست
💫لحظه دست خدا
🌸بر سرمان است
💫خدایا
🌸در این لحظه نورانی
💫دل بندگانت را شـاد
🌸و برکتی عظیم نصیب
💫همه بگردان #آمین
🌸طاعات و عباداتتون قبول 💐
🌸🍃
حکایت
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله ناصری
بلندمیشی سحری بخوری دعاکن
خدایا فرج آقامون رو برسون
🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
💢اعمال شب و روز هفدهم رمضان
در شب و روز هفدهم ماه رمضان
اعمال زیر که فضیلتی عظیم دارد
مستحب هست:
① غسل
② صدقه دادن
③ شكر خدا بسيار کردن
④ عبادت در این شب
شب هفدهم شب بسیار مبارکی است
و در آن شب لشکر پیامبر اکرم ﷺ
با لشکر کفار قریش ملاقات کردند
و در آن روز جنگ بدر واقع شد
حق تعالی لشکر آن حضرت را بر مشرکین
ظفر داد و آن اعظم فتوحات اسلام بود
💕💜💕💜
👑🕌👑🕌👑🕌👑🕌👑🕌
*سجادهی امشبِ نمازشب را بانام ،✨🕯️✨🕯️✨🕯️✨ امام سجاد، امام محمدباقر، امام جعفرصادق علیهم السلام ✨🕯️✨🕯️✨🕯️✨🕯️✨✨ پهن میکنیم و ثواب آن را به محضر پاک این حضرات معصومین و شهدا تقدیم میکنیم*
*خدایا به حق این حضرات معصومین علیهم السلام، در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف،تعجیل بفرما*🤲🏻🤲🏻🤲🏻
*خدایا ماروهم جزو نمازشب خوان ها قرار بده*
*خدایا در دفـتر حـضور و غـیابِ ضیافت امشب،حـضورمان را بـپذیر و جایگاهمان را در کلاس بـندگی ات در ردیف بهترین هاقرار ده*
👑🕌👑🕌👑🕌👑🕌👑🕌
#مهدی_جان
فروردین دارد تمام می شود
اولین باران بهار
را که نبوده ای
خودت را
به اولین شکوفی ی
اردیبهشت برسان
می دانی که
اردیبهشت بی تو
بهشت نمی شود
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجــ🌺
🌼🍃
نیایش صبحگاهی🤲
💕خــــدای عـــزیز و مــهربان!
🌸تو هر زمان با من و
💫در کنار من بوده ایی
🕊من در "گهواره ی" محبتت چه
✨آسوده آرام گرفتهام...
💕پس ای "خـــداے "مهربانم...
🌸به ذکر نام زیبایت
💫و نیایش لحظه هایت ،
🕊وجود زمینیَم را ملکوتی گردان...
✨تا آنچه تو میخواهی باشم
🌸و از آنچه من هستم "رها" شوم ،
💫که تو... بی نیاز و من "غرق" نیازم
💕آمیـن....🙏🙏
🌸🍃