شيشہے پنجـــرھ را
بـــاران شست؛
از دلِ من اما چھ ڪسۍ
نقشِ تُــو را خواهدشست..!؟
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شهادت، آرزوی جوان تجربه گر مرگ موقت شد
▪️این قسمت: من، مادر؛ من، پدر
▫️تجربهگر : آقای مهدی حسن نژاد..
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ندایی که نعمت مادر را به جوان تجربه گر مرگ موقت یادآور شد
▪️این قسمت: من، مادر؛ من، پدر
▫️تجربهگر : آقای مهدی حسن نژاد
..
✅ راز آسودن در چند کلمه است:
✔️ همه چیز را رها کنید...
✔️ زندگی پر است از حوادث دوست داشتنی و ناگوار وقتی چیز ناگواری پیش می آید، توازن خود را از دست می دهیم و این باعث ایجاد احساس منفی می شود که خود بصورت غم یا افسردگی بروز می کند. عامل و علت احساسات منفی را رها کنید
✔️ ذهنتان را رها کنید از اینکه دوستتان ندارند، درکتان نمی کنند، در قبال محبت هایتان قدر نمی دانند و....
واکنش خانواده بیبی مریم بختیاری به عکسهای زنان سرزمین در ولیعصر. چند نفر دیگه هم اعتراض کردند و این عکسها در کمتر از ۲۴ ساعت، برداشته شد.
همیشه منتقد کارنکردن متولیان فرهنگی بودیم. ظاهرا کار نکنن خیلی بهتره، نه بودجهای صرف میشه نه اینطوری گندکاری میشه. واقعا چی فکر کردید رفتید این عکسارو گذاشتید کنار هم؟ گفتن دیوارنگاره رو برداشتن و میخوان عکسارو عوض کنن مجدد نصب کنن، خواهش میکنم بیخیال شید کلا. یه بودجهای بدید بهشون کارنکنن.
#حسین_دارابی
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای❤️
مدتی قبل تحقیقی در مورد بی بی مریم بختیاری انجام میدادم
شخصیت ایشون خیلی جالب بود
در زمانه ای که زن ها اکثرا در پستوها بودند، ایشون هم سواد داشتند و هم کتاب نوشتند
قسمت هایی از کتاب را ببینید
ارادت ایشون به خداوند، امام علی (علیه السلام) و حتی تاریخ نگاشته های ایشون به تاریخ قمری ثبت شده نه شمسی!!
لطفا شخصیت افراد را تحریف نکنید
❌ ❌
آتش زدن روسری؟!!!! 😐
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 46 💎 " معنای درستِ نماز "💎 🌺 صَلاة در لغت به معنای "درود و سلام" هست به معنای
#عبور_از_لذتهای_پست 47
🔷نمازِ خوب ، نتیجه همه خوبی هاست!
➖به همین جهت باید برای فهمیدن و چشیدنِ نماز
خیلی "مبارزه با نفس" کنیم✔️
💢کسی که اهلِ مبارزه با نفس و سختی کشیدن نباشه
از لذتِ عبادت محروم هست....
✅⭕️👆🏼
👶🏻 یه پسر دو ساله،وقتی یه دختر همسنِ خودش رو میبینه
هیچ احساسی نسبت بهش نداره!
♻️اصلاً گاهی با هم دعوا میکنن و موهای همدیگه رو میکشن😊
🔵 اما همین پسر بچه وقتی بزرگ بشه با خودش میگه : عجب اشتباهی می کردیم
این دختر همسایمون رو می زدیم!!😕
همه پسرای محل دنبالش هستنا !!!!!
➖ خب بچه این حرفا رو زمانی که هنوز بچه هست نمی فهمه....☺️
پروانه های وصال
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔶فصل پانزدهم 🔸قسمت٦٢ - گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمههاي شب با هم
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٣
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ي زني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذا شت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لبا س با فرو شنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه م
مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
- نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند.
- آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند.
- نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد.
- چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
- نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( (چيزي شده؟! ) )
گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) )
گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) )
گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم. ) )
گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) )
گفت: ( (حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) )
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون و خانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم.
ادامه دارد....
•┈┈••✾•☀️•✾••┈┈•
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹