پروانه های وصال
#ولایت 2 نقطه نهایی پاکی انسان ✅🔷 اگه قرار شده حرف خدا رو بشنویم، این پیامبر (ص) هست که حرف خدا رو
#ولایت 3
امتحان ولایت پذیری
✅ برای اینکه ببینی چقدر تونستی توی مبارزه با نفس موفق عمل کنی ؛
👈🏼 همون روز اول برو درِ خونۀ امیرالمومنین علیه السلام ، ببین به حضرت #تواضع میکنی یا نه؟
🔷 ببین اینکه بخوای عبد خدا بشی رو نمیتونستی نپذیری
اما آیا حاضری "دستور و برتری حضرت" رو بر خودت بپذیری یا "حسادت" میکنی؟
⭕️ آیا هنوز تکبر و برتری طلبی روحی داری؟
😒
💖🌺 اگه واقعا عبد خدا شده باشی، میری در خونۀ خدا و میگی:
"خدایا شما چه کسی رو دوست داری؟ من نوکرِ اون هم هستم...."😌
✅ فرق بین عبد واقعی و عبد دروغین اینجا مشخص میشه.
🎗
پروانه های وصال
حسرت زندگی منو داشت ..با خوش حالی اینجوری میگه ..ای که افشین خدا ازت نگذره شدم انگشت نمایی فامیل م
پیراهن مشکیش رو درآورد وبا همون رکابی که داشت دراز کشید وگفت :به هر حال یک چیزی بود
تموم شد رفت کشش نده ....مهم اینه که با خوب بودن منو تو ورفتارامون میشه یک سیلی تو دهن
اونای که با خوب بودن منو تو مشکل دارن ...
بلند شدم وگفتم :کارات رو به کجا رسوندی ؟؟..
نگاهم کرد وگفت :هیچی دیگه همون چیزی رو که گفتم رو دارم انجام میدم ..راستی من نهار
خوردم باکارمندا ...عصرم طرفای چهاربیدارم کن ...
سری تکون دادم که متوجه قرص قرمز رنگی شدم که از جیب لباسش بیرون بود ..برگشتم لبه
تخت نشستم وگفتم :راستی از کی قلبت درد میکنه چرا چیزی به من نگفتی ؟؟..
نگاهم کرد وگفت :چیزی خاصی نیست ...میدونی که گاهی که مشروب میخورم روم فشار میاد
...وزمانی که عصبی هم میشم همین طور ...
مشروب؟؟..مچ دستش رو گرفتم وگفتم :ولی تو که مشروب نمیخوری ..یعنی چی ؟؟..
اخمی کرد وگفت :واسه خوردنش باید از شما اجازه میگرفتم ؟؟..خودت میدونی که همون اول
ازدواج گفتم یکسری اخالق های خاص دارم که ترکشون هم نمی کنم ....
با جدیت گفتم :ولی یادم نمیاد که گفته باشی مشروب...
به گوشیش نگاه کرد وگفت :تو هم همون موقع نپرسیدی چه اخالق های میگفتی حتما برات
توضیح میدادم ...
با حرص گفتم :یعنی چی ؟؟....طاها تو واقعا مشکل داری نه ؟؟...دیگه چی نمی دونم ...یعنی شما
نگفتین ازاین اخالق های خاصــــتون ...
همین طور که سرش تو گوشیش بود گفت :پاشو برو از فضولی بدم میاد ...
من :باشه به رفتن رو که میرم اما اینوبدون اگر این فضولی حساب میشه ..اینو تو گوشت فرو کن
که منم پس آزادم ..کاربه کارم داشته باشی فضولی محسوب میشه وحق همچین کاری رو نداری
...
سریع گفت :خب ببین ..چیزای مثل اعتقاداتم که من مسیحی هستم
داشتم از تعجب پس میفتادم ...ادامه داد :واین چیزمهمی هم نیست دیگه مهم منو توییم که
مشکلی سر این موضوع نداریم ....
نگاهش کردم وگفت :میدونی با دروغات زندگی منو نابود کردی ..با نقش بازی کردنت ...با این که
خودتو مسلون نشون دادی ولی نیستی...میدونی که منو بدبخت کردی ...خیلی پستی طاها خیلی ...
سریع گفت :هی هی ..چی میگی ؟؟خب تو دین خودت رو داری من ..
با داد گفتم :از آدمی مثل تو بدم میاد ...از کسی که به خودش اجازه داده من وعقاید دینیم رو جدی
نگیره و
یهو با داد نسبتا بلندی گفت :همون قدر که تو محکم پای عقایدت ایستادی منم هستم اما بخاطر
عالقه ای که بهت داشتم ..حاضرشدم به ازدواج باتو وبه رسوم واداب تو ..فهمیدی ...خدا عیسی
مسیح که ...
دستم گذاشتم جلو دهنم که صدام بیرون نره ...دست مشت شده ام رو ازادکردم ومحکم زدم تو
گوشش واسه دروغ های که به من گفت ....واسه یک گناه بزرگی که خودم نمی دونستم مرتکبش
شدم و
منم مثل خودش گفتم :حضرت عیسی )ع(پیامبر خدا بود ...اگرچشمات روباز کنی میبینی صدتا راه
هم واسه اثبات وجود خدایی به اسم )اهلل (هست که تو...
تکونم داد وگفت :اصال تو این موضوع که شخصیه دخالت نمی کنیم ..تو دین خودت روداری ..ومنم
که تااینجا آمدم دین خودم رو ...من هیچ وقت نقش واست بازی نکردم ...اسم وفامیل منم از
زمانی که پدر بزرگم مسلمون شد اسمم رو تغییر داد بافامیلم واگرنه من اسم واقعیم آرسن هست
..حاال چون عادت کردی بگو همون طاها ....این درست نیست منم بخارتو وبودن باتو یکسری ار
قوانین روکه مربوط به دینم هست رو مجبور شدم کنار بذارم که امیدوارم .....
پریدم میون حرفش وگفتم :طاها شوخی میکنی دیگه ؟؟..
با کمی جدیت گفت :نه خانومی ...ببین من اصال سعی نکردم جلوی تو نقش یک ادم مسلمون رو
بازی کنم ..اگر میدیدی که رفت آمد دارم تو همون مسجدی که پدرت هم بود واسه این بود که
پدرم مسولیت های داره که گاهی منم واسه کمک بهش میرفتم ..ومثل این که تو اشتباه فکر
کردی که من مسلمونم ...
با ناباوری گفتم :اما پدر من که میگفت تو ..
ساعت مچیش رو باز کرد وگفت :پدرت اشتباه برداشت کرده ..درضمن چرا سخت میگیری خانواده
ات که ..
بلند شدم وگفتم :دیگر افراد خانواده من به من ربطی ندارن که چه عقایدی دارن ...گرچه من وتو
با این موضوع نامحرم هستیم اما جهت خط خردن اسمت ...میریم محضر ...میدونی چقدر بدبختم
کردی ..تو...
کالفه دستی تو موهاش کشید وگفت :سپیده چرا میگی نامحرمیم ؟؟...
دیگه کنترلی نداشتم باداد گفتم :از اونجایی که تو دین ومذهب من ازدواج با کسی که مسلمون
نیست حرامه واشتباه ...چرا نگفتی ؟؟..بودن با هم به چه قیمتی ؟؟...
چنان داد زدم که گلوم سوخت ودررو محکم بهم کوبیدم ..هنوز نرفته بودم که ومچ دستم رو گرفت
..ازتماس دستش با دستم حالم دگرگون شد انگار نمیشناختمش ..خیلی سخته وحشتناکه یهو
۵۱
پروانه های وصال
پیراهن مشکیش رو درآورد وبا همون رکابی که داشت دراز کشید وگفت :به هر حال یک چیزی بود تموم شد رفت کشش
بفهمی شوهرت....وای خدا حس میکردم یک غریبه است که دستام رو گرفته ...با جدیت گفت
:همون طور که تو ...
کلمه ای که الیقش باشه رو پیدا نمی کردم ...دستمو کشیدم بیرون وگفتم :ازجلوم برو تا یک بالی
سرخودم نیاوردم ....
با حرص گفتم :واسه این که ازدواج با تو حرام واشتباه بود ومنم متوجه نشدم ..وهرلحظه ای که
کنار تو بودم ..گناه حساب میشده ...بعد با داد گفتم :حاال فهمیدی ؟؟..زدی زندگیم رو ترکوندی
.....
لبخندی زد وگفت :خوب چرا حرامه ؟؟...واینم برای بار صدم میگم که منم از عقایدی که داشتم
..واسه داشتن تو ..توجه نکردم بهشون ....میدونی مخصوصا آداب ازدواج تو دین من یک چیز
دیگه است ..باید اصلش تو کلیسا ...
مشت محکمی زدم به میز شیشه ای وگفتم :ساکت باش ...
مکثی کرد وگفت :منو آرسن صدا بزن
دستمو مشت کردم وگفتم :فردا میریم تا اون اسم ها خط بخورن از شناسنامه هامون ..بعدشم
شما برو دنبال زندگی خودت ...
نگاهم کردوگفت :مگه نظر دینی شما چیه ؟؟..دررابطه با حضرت عیسی )ع(
نگاهش کردم وگفتم :کسایی که مسلمون هستن این باور رو دارن که حضرت عیسی )ع(بخاطر
جهل بش از حدی که مردوم اون زمان داشتن ...این حضرت به اذن خدا به آسمان ها میرند
وباظهور مهدی )عج(ایشون هم میان ...به پایان دنیا که اعتقاد داری ؟؟...این که با آمدن مهدی
موعود این دنیا تموم میشه ...
سری تکون داد وگفت :تو مسیحیت ما اعتقاد داریم که مسیح باز میگردد ..ونجات دهندگی به
حضرت عیسی نسبت میدیم ...زیرا او مامور شده که امت خویش را از گناه نجات بخشد ومسحیان
تو دین من با تعابیر زیادی از آمدن مصلح جهانی میگن وتعبیر میکنند به ملکوت خدا .الفاضی
همچون شیلو /روح راستین/وپسر انسان بار ها درایات انجیل برای بیان دوره آخر الزمان آمده
سرم خیلی درد میکرد ..دارم فرو میریزم ..نفس تازه ای کشیدم وگفتم :ببین من زیاد از کتاب
انجیل نمی دونم اما از اونجایی که با دبیر دینی مون بحث میکریدم ماهم اعتقاد داریم به آمدن
حضرت عیسی )ع(اما بشارت دهنده بطور قطعی خود حضرت عیسی نیست.بشارت دهنده /پرچم
دار انقالب وعدل جهانی ..حضرت مهدی علیه السالم است که برجهان حکومت خواهند کرد ...تو
که انجیل میخونی ..تا بحال با دقت بیشتر خوندی ؟؟...چون معلمون میگفت درقسمت های از این
کتاب آمده که خود حضرت عیسی )ع(از کسی بشارت میدهد که امام مهدی ما است ..اما یک عده
از مسیحی ها قبول ندارن ....
نگاهم کرد وگفت :تو این همه اطالعات رو از کجا داری ؟؟..فکرشم نمی کردم ...
پوزخندی زدم وگفتم :حاال درسته شَر بودم ..اما خب خیلی دوست داشتم ازادیان دیگه بدونم ..با
دبیر دینی مون خیلی حرف میزیدیم درباره اش ..خب تصمیمت چیه ؟؟..
با اخم گفت :یعنی چی چیه ؟؟..من کوتاه نمیام تو هم زنمی فهمیدی ....
رفتم عقب تر وگفتم :نیستم تا زمانی که خودت متوجه بشی که اسالم درسته ..چون من عقاید
خودم رو دارم ونمی ذارم که ....
مچ دستم رو محکم گرفت وگفت :سپیده ..منو تو زن وشوهریم ...و..اصال چرا انقدر مخالفی ؟؟..
نگاهش کرد م وگفتم :واسه خیلی از دالیل که یکیش این که تو دین من ..ازدواج با یک غیر
مسلمون حرامه واین که ..تو تاحاال فکر کردی اگر قبل ازاین که من بفهمم بچه دار میشدیم چی
میشد؟ ..تو دین من بچه ای که به دنیا میاد تو گوشش اذان واقامه رو میگن تا مسلمون بشه
...واین که ....
پرید میون حرفم وگفت :اون بچه ..غسل تعمید داده میشه واسم گذاری میشه روش ..هرزمانی هم
که این اتفاق افتاد همینی که گفتم میشه ...
با حرص خندیدم وگفتم :همیناست که نمیشه با هم باشیم ..یه کالم ..هرزمان ایمان آوردی به خدا
من ..حاضر به زندگی با تو هستم ...
با جدیت گفت :تو داری اشتباه راحت رومیری ..
یعنی سر کله زدن با یک زبون نفهم چقدر سخته ...رفتم سمت اتاقم وگفتم :بحث نکن ...خدا
یکیست واونم اهلل ..اون خدایی که بی نیازه وهمه عالم به او نیازمندن ..نه کسی فرزندن او ..ونه او
فرزند کسیست ...ونه هیچ کس مثل وهمتایی اوست .....
دنبالم آمد وگفت :خانوم الزمه بگم من خدایی تو رو قبول دارم ها اما به اون صورتی که تو دینم
هست ...
سری تکون دادم وگفتم :حرفم همونه که گفتم ...به اجبار نمی خوام توجیهت کنم ...
لبخندی زد وگفت :پس کوتاه آمدی ..
روی تخت نشستم وگفتم :نه اصال ...جهت خط خوردن اسممون فردا میریم محضر بعد شما برو
دنبال زندگی خودت ...منم همین طور
با عصبانیت گفت :معلوم هست چی داری میگی ..بخاطر بودن با تو مجبور شدم به رسم تو ازدواج
کنم وآیینی که واسه من بود رو کنار زدم ...عشقمون چی میشه ...من دوست دارم تو هم همین
۵۲
پروانه های وصال
بفهمی شوهرت....وای خدا حس میکردم یک غریبه است که دستام رو گرفته ...با جدیت گفت :همون طور که تو ...
طور...یعنی انقدر راحت داری میپذیری که جدا شیم از هم ...میدونی عشق ودوست داشتن چیه
اصال ؟؟..
سرم رو تکون دادم وگفتم :میدونم اما حاضر نیستم اون چیزی رو که خالف دینم هست رو انجام
بدم ..تو هم بهتربود اشتباه نمی کردی ...دوست دارم اما با وجود این چیزا تبدیل شده به یک
عشق ممنوعه ...امیدوارم که یک روزی خودت متوجه بشی اشتباه میری ...تو اصلیتت ارمنی نه ؟.
ادامه ۵۲
پروانه های وصال
طور...یعنی انقدر راحت داری میپذیری که جدا شیم از هم ...میدونی عشق ودوست داشتن چیه اصال ؟؟.. سرم رو
لگد محکمی به در اتاق زد وسرش رو به معنی بله تکون داد ...نگاهم کرد وگفت :حرف آخرته ...
میدونستم کم میارم تو چشماش نگاه کنم ..واسه همین ..خیره شدم به قرآنی که روی میزم بود
وگفتم :آره حرف آخرمه ...
آمد نزدیکم ..خودمو کشیدم عقب که صدای پوزخند صدا دارش رو من شنیدم ...کنار گوشم یواش
گفت :ازیک چیزی مطمئن نیستم ...
نگاهش کردم وگفتم :ازچه چیزی ؟؟...
لبخندی زد وگفت :این مامان نباشی ....
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که خندید وگفت :خب چیه ؟؟چرا همچین نگاه میکنی ...اگر یک
درصد که باشه ...خیلی عالیه ..یک یادگاری میشه از تو ..تو هم میری دنبال زندگیت ...مجبر نیستی
باشی ....
وای خدا سرم داشت سوت میکشید ...یعنی اگر بچه ای باشه ...وای خدا ...سرم رو تو دستام
گرفتم وگفتم :میشه ازخودت بگی ...
لبخندی زد وگفت:من یک مسیحی از اعضا کلیسای حواری ارمنی هستم ...مامان وپدرم با توجه به
این که پدر بزرگمون مسلمون شد ..اون ها همین کاررو کردن ..من زیاد تو کارهاشون دخالت نمی
کنم چون دین و زوری نمیشه به کسی داد ووادارش کرد اونا خودشون حق اتنخاب دارن ...اسمم
ازاین به بعد آرسن هست ...من اون اسمی که واسم انتخاب شده رو قبول ندارم وهمین اسمی که
ازبچه گی با من بوده رو صدا میزنی ...دیگه چه سوالی داری ؟؟...اینم بگم که اگر بچه داشته
باشیم ...به محض تولد اون بچه غسل تعمید داده میشه وبعد هم اسم گذاری میشه روش ...با
توجه به اونی که تو دین من هست ...اینم بگم که من خدای تو رو قبول دارم اما همون طور که
میدونی یک جور دیگه ..بهتره دیگم درباره اش بحث نکنیم ....
دستش رو پیچید دور کمرم ومن حالم بدتر شد ...نگاهم میکرد ..نگاهش ردم وگفتم :انگار غریبه
ای واسم ...
خندید وگفت :کی من ؟؟...ریزوبم اخالقات رو میدونم بعد غربیه ...میخوام برم کلیسا با من میایی
؟؟....
نگاهش کردم وگفتم کمیشه دستتو برداری ..جدی دارم میگم ...غریبه ای انگار واسم
پیشونیمو بوسید وگفت :سپیده تو دوستم داری ؟؟...
یعنی مثل کسی بودم که معلق مونده ...دوسش داشتم ؟؟...خب اره ..وای دارم دیونه میشم ...
بلندم کرد وگفت :میایی با من ..همین طور میریم بعدش یکم دور میزنیم ..
خیلی دوست داشتم برم اما نمی شد ...نمی خواستم یعنی ..اصال به قول خودم خود درگیری هام
شروع شده بود ..دودل بودم ...
نگاهش کردم وگفتم :بریم ...
پیراهنش رو پوشید وگفت :پس زود بیا منتظرتم ...
لباس پوشیدم ورفتم پایین مامان وسارا دور میز نشسته بودن غذا میخوردن سارا که دید آماده
شدم گفت :کجا میری این شوهرت شیش وهشت میزنه ها ..همچین میومد باال خوش حال بود
االن یکم اخمالو بود چیزی شده ؟؟..
رفتم سمت مامان وبوسیدمش وگفتم :خداحافظ مامانم ..درجواب سارا هم گفتم نه ..نمی خواستم
بدونه ...
لباس پوشیدم ورفتم پایین مامان وسارا دور میز نشسته بودن غذا میخوردن سارا که دید آماده
شدم گفت :کجا میری این شوهرت شیش وهشت میزنه ها ..همچین میومد باال خوش حال بود
االن یکم اخمالو بود چیزی شده ؟؟..
رفتم سمت مامان وبوسیدمش وگفتم :خداحافظ مامانم ..درجواب سارا هم گفتم نه ..نمی خواستم
بدونه ...
رفتم داخل حیاط .خم شدم که بند کفشم رو ببندم که طاها با داد بلندی گفت :گمشو عوضی تا
لهت نکردم !!
ترسیده وشکه سرم رو بلند کردم دیدم داره دعوا میکنه با کسی ..رفتم جلوتر واز در نیمه باز
متوجه شدم که بازم افشین آمده
رفتم سمت در وکمی بلند گفتم :ولش کن ..خواهش میکنم
یقه اش رو ول کرد وگفت :گمشو دیگه ریختت رو نبینم ..
افشین پوزخندی زد وگفت :برادر چرا جوش میاری ..یکم توان شنیدن حقیقت رو ببر باال ...
خواستم صداش بزنم موندم بگم آرسن یا طاها ؟؟...رفتم سمتش وگفتم :میشه محلش ندی وبریم
...
ساعد دستم رو محکم گرفت وگفت :شما برو داخل ماشین من متوجه بشم ایشون واسه چی آمده
؟؟...
افشین یقه پیراهن چهارخانه آبیش رو مرتب کرد وگفت :باشما کار ندارم بفرما برو ...
یعنی دارم دیونه میشم ها تو دلمم میخوام یکچیزی رو ....آی االن بگم طاها یا آرسن ؟؟خودش
گفته بود آرسن اما خوب جلوی افشین ؟؟یعنی چی بگم ...به ماشین تکیه داد وگفت :کارت روبگو
من رو هم االف نکن ..
رفت سمت ماشینش وگفت :بهتره زمانی بیام که خانومت این طوری منتظر هم نمونه وخودت هم
نباشی ..سپیده خانوم بفرمایید خسته میشین ..
سوار سمند سفید رنگش شد ورفت ..برگشت سمت من وگفت :مگه نگفتم بری داخل ماشین ...کر
شدی ؟؟..
داخل اشین نشستم وحرفی نزدم ..بعد مکثی گفتم :چی میگفت که عصبی شدی....
دستی به پیشونیش کشید وگفت :نمی خواد تو بدونی ...
سرم درد میکرد خیلی زیاد ...حرفی نزدم ..یک سوال مهم که باید باالخره مشخص میشد رو
۵۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
ـ کاش خدا منو جای فلانی آفریده بود!
✘ میلیاردها انسان در همین لحظه حسرت میخورن جای تو باشند!
ـ اصلاً اینطور نیست، هیچ کس آرزو نداره جای من باشه!
✘ من برات ثابت میکنم.
▪️ویژه شهادت #امام_موسی_کاظم علیه السلام
!اسلحهات کجاست؟ (1).mp3
2.33M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 اسلحهات کجاست؟!
👈 این اسلحه همیشه باید همراهت باشه : هر روز و هر ساعت
وگرنه نابود میشی !
#استاد_شجاعی
منبع: مجموعه استغفار
💎هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشور خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
ولی این خبرها نیست و ما این را دیر میفهمیم
شاید ده ها سال دیرتر؛
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان،
خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم
و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد!
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم!
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند،
برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم...
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم...
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم،
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد!
❄️🌨☃🌨❄️
✨✨🌒✨✨
#نمازشب
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید بگوش
گفت گمان نمیکردم که تورا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفت این شرط آدمیت نیست
مرغ، تسبیح گویان و من خاموش
مرغ که سحر میخواند میگوید «اذکروا الله یا غافلین» یعنی ای بی خبرها بلند شوید از خواب یاد خدا کنید!
❄️🌨☃🌨❄️
#نماز_شب
🔸از حضرت موسی بن جعفر (عليهالسلام) پرسيده شد که چه کنیم تا توفیق #نمازشب پیدا کنیم؟
🍀حضرت فرمودند:
«اين از اسرار ما اهلبيت است، قضای نماز شب را به جا آورید».
اگر بیداری و #نمازشب نشد، #قضای_نماز_شب، فریاد شيطان را بلند می کند.
👈يک نفر مثلا قبل از ظهر، قضای #نمازشب فوت شده را به جا بياورد، شيطان دادَش درمیآيد ديگر دست برمیدارد. بعد هم ذکر استغفار اهميت دارد.
❄️🌨☃🌨❄️
#حسين_جان❤️
🌹چہڪنم دسٺ خودم نیسٺ بہدل غم دارم
❣️قد یڪ ڪوه ڪہ نہ،وسعٺ عالم دارم
🌹شدهام زار وپریشان نظرے ڪن مولا
❣️ڪہ فقط دیدن شش گوشہ بہ دل ڪم دارم
#شش_گوشہ_حسینم_آرزوسٺ💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 #متن_شب 🌟
امشـب نـگاه کن به اطرافت
به خوشبختی هایـت
به کسانی که می دانـی
دوستـت دارنـد
و به خـدایی کـه
هـرگـز تنهایـت
نخواهد گذاشـت.
🌙شبتون پر از نگاه خدا⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امام زمان عزیز
💫آخرین جمعه بهمن را با ذکر﷽
🌸و سپس با نام شمـا
💫آغاز می کنیم
🌸امروز،بی نظیرترین
💫روز زندگی ام خواهد بود
🌸سلام بر تو
💫 ای سرچشمه زندگانی
🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌼🍃
🌼خـدایا
✨در این صبح زیبای آدینه
🌼به برکت مبعث
✨رسول اکرم (ص) خاتم انبیاء
🌼برای همه سلامتی
✨آرامش دل
🌼و نیکبختی آرزو دارم
✨عطا کن به آنان
🌼هرآنچه برایشان خیراست
✨و دلشان را لبریز کن از شادی
🌼و لبانشان را با گل لبخند
✨شکوفا فــرمـــا #آمین
🌼🍃
سلام 😊✋
🌷 #صبحتون_پراز_عشق_و_محبت ☕😊❤
سلامی پُرازمهر❤
بر قلب هایی که جزعشق ❤
و دوست داشتن ❤
چیزی نیاموخته اند❤
آدینه تون سرشاراز🌷🍃
شادی و آرامش باشد🌷🍃
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫جمعه احوال عجيبي دارد
🌼هر كس از عشق نصيبي دارد
💫در دلم حس غريبي جاري است
🌼و جهان منتظر بيداري است
💫جمعه، با نام تو آغاز شود
🌼يابن ياسين همه جا ساز شود
💫جمعه يعني غزل ناب حضور
🌼جمعه ميعاد گه سبز حضور
💫جمعه هر ثانيه اش يكسال است
🌼جمعه از دلهره مالامال است...
💫ابر چشمان همه باراني است
🌼عشق در مرحله پاياني است
💫كاش اين مرحله هم سر مي شد
🌼چشم ناقابل ما تر مي شد...
🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌼🍃