#داستان
خدا رو چ دیدی شاید شد...
دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد».
یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی ۹ تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت...
« خدا رو چه دیدی شاید شد ».
وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره.
امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریه م گرفت.
👈فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟!
«خدا رو چه دیدی شاید شد»
❄️🌨☃🌨❄️
گفت: واقعا دنیا پر از ظلم شدت و کاریش هم نمی شه کرد و خیلی خسته شدم و امیدی به آینده ندارم.
گفتم: تو واقعا مسلمونی؟!
گفت: چطو مگه؟!
گفتم: چون یکی از مهم ترین اعتقادات یک مسلمان به خصوص شیعه اعتقاد به مهدویت است و مهدویت یعنی امید همیشگی به آینده ای روشن. (1)
پی نوشت:
۱) یمْلَأُ الْأَرْضَ عَدْلًا کمَا مُلِئَتْ جَوْراً یرْضَی بِخِلَافَتِهِ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ الطَّیرُ فِی الْجَو (1): زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از ظلم شده باشد؛ ساکنان زمین و آسمان و پرندگان هوا در خلافت وی خشنود خواهند بود.
#ماه_شعبان
#امام_زمان
✨﷽✨
#تـلـنـگـر
✍بنشین و فکر ڪن خداوند چقدر به
ما نعمت داده است خودش میفرماید:
نمی توانید نعمت های من را بشمارید
یڪی از بزرگترین نعمـت خـداوند
این است که ما هـر چه گناه مۍڪنیم..
او میپوشاند، اگـر مثلاً در پیشـانی ما
یک کنتور بود وهر یک گناه یک شماره
میانداخت دیگر مـا آبـرو نداشتیم ما
نمۍتوانستیم زندگـے بڪنیم یا اگـر
به جـای شماره انداختن بوی ظاهری
قرار داده بود دیگر کسی طرف دیگری
نمیرفت...!!
«لَوْ تَکاشَفْتُم مٰا تَدافـَنْتُم»
اگر از گناهان یکدیگر با خبـر
میشُدید، یکدیگـر را دفـن نمیکردید.
ببین خــــدا چقدر مهربان است
که روی گناهـان ما سرپوش گذاشته استــ.
❄️🌨☃🌨❄️
🔺سطح هوشیاری شهرام عبدلی قابل تشخیص نیست
مدیر بیمارستان قائم مشهد:
🔹وضعیت ۴۸ ساعت آینده شهرام عبدلی نامشخص است و مردم برای سلامتی هنرمند کشورمان دعا کنند.
🔹به دلیل تزریق آمپول و داروهایی که به منظور روند درمان مصرف میشود، نمیتوان سطح هوشیاری شهرام عبدلی را تشخیص داد.
🔹اما به محض اینکه نشانههای هوشیاری در بازیگر ۴۶ ساله کشورمان مشاهده شد اگر نیاز به عمل مجدد باشد عمل دوم انجام خواهد شد./
...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر جالب لعیا زنگنه درباره ی رهبری
....
◾️ یکی از نکاتی که در صحبتهای آیت الله رئیسی در محضر رهبرمعظم انقلاب در روز مبعث به آن اشاره کردند و متاسفانه خیلی روش دقت نشد ، " فتنه اقتصادی " بود.
🔸️ مافیای خودرو ، دارو ، پتروشیمی و... با تمام توان _ ابرثروتمندان اشرافی ، ابربدهکاران مالیاتی ، ورشکسته های سیاسی هردو گرایش ، رسانه های جیره خوار ، سلبریتی های بیشرف ، زخم خورده های لیبرال ، شکست خورده های آشوب های اخیر و... همه وهمه با تمام قوا باهم متحد شدنده اند تا برای حفظ موجودیت خود ، دولت سیزدهم را به زانو دربیاورند .
👈 مراقب باشیم در زمین و تیم آنها بازی نکنیم و به جای نقد سازنده ، تخریب نکنیم
#فتنه_اقتصادی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ به هر جای آسمان رفتم امام خامنه ای را دیدم
«اللهم عجل لولیک الفرج»
راه نشانم بده
که گمانم این راه،
مقصدش آسمان باشد ...
#سردار_خیبر
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شکر نعمت، نعمتت افزون کند...
داستانی ناب و شنیدنی از کرامات امام رضا علیه السلام
🔘حجت الاسلام و المسلمین عالی
پروانه های وصال
#ولایت 11 وسیلۀ ابلاغ 🔷 ایمان و تقوا به تنهایی کافی نیستند؛ چون هنوز «مَن» باقی مونده. ⭕️ اینکه
#ولایت 12
🌺 بعد از واقعه ی غدیر خم، بعد از اینکه پیامبر صلوات الله علیه، امیرالمومنین علیه السلام رو به عنوانِ خلیفه و جانشینِ خودش معرفی کرد
🎴 یه نفر صدا زد و گفت :
یا رسول الله اگه دستور خدا اینه که من از علی #تبعیت کنم
بگو تا خدا همین الان بلایی بفرسته و منو نابود کنه!🚫😒
⚫️ همون لحظه سنگی از آسمان خورد تو سرش و به درک واصل شد....🔥🔥
📚 تفسیر فرات کوفی/ ص ۵۰۴
🌹❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها بعد از این ماجرا به امیرالمومنین علیه السلام عرض کردن :
✨{ یا ابالحسن! فکر نکن دشمن تو فقط همین کسی بود که آمد و ابرازِ تنفر کرد ؛
بلکه دشمنانِ دیگری هم هستند که این کینه و نفرت را نسبت به تو در دل شان دارند اما فعلاً چیزی نمیگویند.....}✨
☢
پروانه های وصال
...خداروشکر خونه جدیدمون ..خیلی کوچولو ونقلی بود ومن خودم بشخصه اصال نگران تنها بودن نبودم ..اما بر
خندید وگفت :چقدر نگران بنظر میاین ..چیز طبیعی دیگه ..البته ازاونجایی که رشد نی نی تونم
خیلی خوب بوده.....اما بهتره بدونی که در دوران بارداری اونم سه ماه اول ..هورمون پروژسترون
مسئول افزایش ظرفیت ریه ها برای تنفس میشه ...واینم هست که نیاز به اکسیژن بیشتری هست
همون طور که گفتم وواسه این که اکسیژن بیشتری به خونت برسه ..تعداد دفعات تنفست بیشتر
میشه یعنی از افراد عادی بیشتر ..واین به نظر میرسه که تنگی نفس داری ..چون اینطور نیست
..تالش توئه واسه اکسژن بیشتر که اینطوری حس میشه که تنگی نفس داری ..
لبخندی زد وگفت :درضمن اون ریزه میزه ..درحال رشد کردنه ورحمت داره فضای بیشتری رو
دربدنت اشغال میکنه..بنابراین رحمت فشار میاره به دیافراگمت ....ودیافراگمت هم به سمت باال
سمت ریه هات میره ...واین باعث میشه که عمق نفس هات کم بشه وبه اصطالح به نفس نفس
میفتی ...
به ارسن نگاه کردم که نفسش رو فوت کرد بیرون وبا خیال راحت به صندلیش تکیه داد ..خندم
گرفته بود ..دکتر هم خیلی خانوم پایه ای بود با ابرو اشاره میکرد به ارسن که اسوده نشسته بود
...خندیدم که دکتره گفت :بذار پرونده ات رو ببینم ...احتماال اخرای ماه سه هستی ...میخوای سنو
گرافی انجام بدی ..هم بدونی جنسیتش چیه ؟هم سالمه یانه ؟؟..
سری تکون دادم وگفتم :دوست دارم بدونم بچه ام چیه ؟..
ارسن به من نگاه کرد وگفت :خوب ِخوبی ؟؟..
لبخندی زدم وگفتم :اهوم خوبم ...
دکتر زند به پرونده ام نگاه کرد وگفت :خانومی برو رو تخت دراز بکش تا ببینی دخمل داری یا پسر
...
خودمم ذوق داشتم خیلی زیاد انگار نه انگار من همون ادمی بودم که میگفتم من بچه نمی خوام
..گاهی خیلی حسش میکردم ....به ارسن نگاه کردم که دیدم اخم کرده ..یهو روبه دکتر گفت :من
میتونم باشم ..
دکتر زند لبخندی زد وگفت :بله ..بفرمایید ...
کمکم کرد وروی تخت دراز کشیدم ...ارسن کنارم باال سرم ایستاده بود ..دکتر هم مشغول زدن
ژل مخصوص بود ...
صدای قلبش که خیلی تند مزد کل اتاق رو پرکرده بود ...به ارسن نگاه کردم که لبخندی داشت که
یک ثانیه هم ازروی لبش نمی رفت ...خیره شده بودم به صفحه مانیتور ..دکتر لبخندی زد وگفت
:دوست داشتین چی باشه ؟؟..
ارسن سریع گفت :پسره ؟..
دکتر سریع گفت :یک اقا پسرشرو بال که بااین که تکون های بچه از چهارماهگی شروع میشه
..گاهی یک تیکون های به خودش میده ...سپیده خانوم سعی کن نفس های عمیق بکشی ...
به ارسن نگاه کردم که خم شد یشونیمو بوسید ..ویواش گفت :مرسی ..
نیشم شل شده بود ..هیچ جوره م بسته نمی شد...
دکتره با همون لبخند بلند شد ودسمال کاغذی رو داد بهم ورفت سمت میزش ..خواستم دستمال
رو بردارم واون ماده رو پاک کنم که ارسن خودش مشغول شد وبا یک نگاه قدرشناسانه گفت
:مرسی گلم ..ببخشید دیگه زحمت بارش با شما ..بعدش با من ..نمی ذارم اذیتت کنه ..خیلی
ممنون ...
خندیدم وگفتم :درست حرف بزن .بارکش عمه ات بود ..بی تربیت ..
خندید ودوباره پیشونیمو بوسید وکمم کرد بلند بشم رفتم سمت میزش که گفت :تا االن که همه
چی خوبه خداروشکر ..ضربانش ..قلبش ...وازهمه محمتر بند جفته ...خالصه وضعیتت نرماله ...اما
واسه چند ماه دیگه بازم بیا که ازهمه لحاض چکاپ شی که بیماری قلبی یا سندروم نداشته باشه
..مواظب خودتم خیلی باش ..واستم قرص های تقویتی مینوسم..انشااهلل خوشبخت ترازاین بشی
..وبا خنده بی صدا اشاره کرد به ارسن که سرش تو گوشیش بود نیششم باز ...
خندیدم ...بهترین دوست مامان بود ..
کیفم رو برداشتم ورفتم سمت ارسن که گفت :هیچ مشکلی نداری دیگه ؟؟..مطمئن باشم
خوبی؟؟؟..
لبخندم پرنگ شد وگفتم :بریم .خوبم ..
دوباره تشکر کردم از دکتر وبا هم رفتیم بیرون ...دستش رو دور کمرم حلقه کرد وگفت :من قربون
تو اون ریزه میزه ..ای جونم پسره ..اسمش رو مسیح میذاریم ..
اخمام تو هم شد ...گفتم :من خوشم نمیاد ازاین اسم ..بهتره یک چیز دیگه باشه ...
انقدر خوش حال بود که متوجه نشد که ناراحتم وگفت :نه اتفاقا خیلی اسم قشنگی هست ..بریم
بیرون شام ؟
داخل ماشین نشستم وگفتم :نه بریم خونه من کار دارم واسه جشن سارا ...
توسکوت بودیم ..یهو مسیر رو عوض کرد که گفتم :کجا میریم ؟؟..
تک تک اجزای صورتش لبخند رو داشت ..همین طور هم گفت :میخوام برم کلیسا ..نمی دونی
چقدر ارامش داره ..اصال ولش کن متوجه نمی شی...
اولین بارو باید خود بگم ..تند گفتم :بچمون مسلمون میشه ها اسمشم محمد منصور میشه ..
ابروی داد باال وگفت :اذیت نکن دیگه ..خوشیمون روزهر نکن ...
با حرص گفتم :االن من بگم باشه هرچی تو بگی ..خوش حالی وخوشیت زهر نمیشه ..اما من که
۷۹
پروانه های وصال
خندید وگفت :چقدر نگران بنظر میاین ..چیز طبیعی دیگه ..البته ازاونجایی که رشد نی نی تونم خیلی خوب بود
بگم ...
پرید میون حرفم وگفت :میشه عصبی نشی ..نمی خوام روی اون تاثیر بذاره ..
تو این مدت تنها حرفی که میزد همین بود ..ناخونم رو تو دسته کیفم فرو کردم وگفتم :اوال منو ببر
خونه مامان ..دوما کل این مدت رو همین رو شنیدم اما به روت نیاوردم ..یعنی اگر این نمی بود
واسه تو مهم نبود که خودم ناراحت نشم واعصبانی ؟؟..
با عصبانیت دنده رو جابه جا کرد وگفت :معلوم هست چی میگی خوب وقتی عصبی باشی روی اون
تاثیر میذاره ..اصال ولش کن
تکیه دادم به صندلی وگفتم :نمی خوام ..منو ببر خونه مامانم ..
پوزخندی زد وگفت :دیگه نمی ترسی از روبه رو شدن باهاشون ؟؟..
بلند گفتم :ارسن کاری نکنم که خودت پشیمون شی ها ..منم یاد دارم حرصت بدم ..
خندید وخم شد سمتم که با جدیت گفتم :دست بهم بزنی به کل میزنه به سرم ها ..
اخم کرد وازدستی دستم رو گرفت وگفت :خب میخوای چیکار کنی الان ؟؟..
نفهم بود دیگه ..زیر لب گفتم :کی بشه این نه ماه هم تموم بشه راحت شم ..بچه اتم مال خودت
هرکار خواستی بکن ..فقط موندم که چرا گاهی خر میشم وکنار تو میمونم ...
لبخندی زد... که گفتم :اما به این خره گفتم دیگه خر نخواهم شد ..واال ...
دستمو فشار داد وگفت :مگه نمی گی که دوستش داری ؟؟..خوبه همین االن خودتم ذوق داشتی
واسه دونستن جنسیتش ..سالم بودنش ..
پوزخندی زدم وگفتم :من هنوز سر حرفم هستم ..این که گاهی یک چیزی میپرونم ...ازروی اون
غریزه مادریه ..واگر نه فکر که میکنم ..چندان خوشم نمیاد ازش ...
اخماش بیشتر تو هم رفت وچیزی نگفت ..ای که چقدر خوب حرصت دادم دهنت بسته شد ...بااین
که خودم ناراضی بودم ازبه وجود امدنش اما کاری بود که شده بود باهاش کنار امده بودم واتفاقا
خیلی هم باهم جور بودیم ..بیشتر زمان تنهاییم رو باهم حرف میزدیم واونم با تکون ها کوچولوش
..بیشتر ازقبل منو متوجه خودش میکرد ...نگاهش کردم ..فکش منقبض شده بود وعصبی بود
..حقته ...
بعد ازده دقیقه به حرف امد وگفت :مگه نمی خوای بری خونه کارای اماده شدن برای جشن رو
بکنی ؟؟.
.به بیرون نگاه کردم وگفتم :فردا انجام میدم
خوابم میومد خیلی شدید...چشمام رو بستم تا رسیدن به خونه مامان بااین ترافیک سنگین یک
بیست دقیقه ای طول میکشید ...
دستمو گرفت وگفت :سپیده امروز میشه نری اونجا؟؟..
همون طوری گفتم:نه نمیشه ...یکسری از وسایلمم خونه مامانه ..میشه دستت رو برداری ؟؟..
خندید وگفت :باز تو بد اخالق شدی ؟؟..
لجبازی باهاش رو دوست داشتم ...گفتم :دلم خواست ..
دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت :آخ.....آخ ..بازتو قرصات رو نخوردی ..
با داد گفتم :دیونه خودتو هفت جد ابادتی ..فهمیدی ...
ابروهاش باال پرید ...ادامه دادم :اصال میخوام تا به دنیا امدنش خونه مامان باشم ..خوشم نمیاد
هرچیزی رو که تذکر میدی فقط بخاطر وجود اون باشه..خسته شدم چپ میرم راست میرم همش
میگی فالن نکن که فالن تاثیر رو داره ..هرکاری هم که دلم بخواد میکنم ...فردا هم عروسی سارا
میخوام موهام رورنگ کنم ...
خندید وگفت :سپیده این همه حسادت یعنی چی ؟؟..من هرچی میگم واسه این که ...اصالمیدونی
اون مواد شیمیایی چقدر بده ؟
عقده گشایی میکردم ...با داد گفتم :میدونم واسه این میگی که کاری نشه ...حرف نزن سرم درد
میکنه ..
اخم کرده دستی به پیشونیش کشید وگفت :درست حرف بزن بامن ...
باسرتقی گفتم :هرجور که دلم بخواد حرف میزنم ...
دنده رو عوض کرد وگفت :بیجا کردی ..
واسه بیشتر بهم زد اعصابش گفتم :بروبابا ...خیلی ترسیدم ...
با جدیدت گفت :نذار احترام ها ازاین بیشتر شکسته بشه ..تحملت داره سخت میشه ...
به زور چشمام رو جمع کردم تا یک قطره اشک بیاد وبعد گفتم :نه تورو جون من تحملم کن ..جون
خودت ...من تنهایی چکار کنم ...بعد با حرص خندیدم وگفتم :خوب منم میخوام برم خونه مامان
باشم که مجبور نباشم هرزمان چشمم بخوره بهت حالم بدشه ..تحمل تو هم واسه من سخت
شده ...
ساکت شدوحرفی نزد ...نمیفهمید یک زن جامله نیاز به توجه داره فقط واسه خودش ..نه واسه اون
تحفه ای که تو وجودشه ...
جلوی در خونه نگه داشت .بی حرف پیاده شدم که چشمم خورد به پرهام که با مجید وسارا دم در
حرف میزدن ..
رفتم سمتش وگفتم :سالم به همه گی ..سارا با لبخند گفت :سالم خوشگله ...
مجید وپرهامم سلام کردن که پشت سرم ارسن ایستاد وبلند سلام کرد ..ازاین که گرفته بودم
بدم میومد ..
پرهام با لبخند گفت :چطوری ؟؟..اذیتت که نمی کنه اون ریزه میزه ..
خندیدم وگفتم :مگه ماما هستی ؟؟..به تو چه پرو ...
لحنم مشخص بود که شوخیه ...خندید وگفت :دارم تخصص میگیرم پس چی فکر کردی ؟؟..اصال
۸۰
پروانه های وصال
بگم ... پرید میون حرفم وگفت :میشه عصبی نشی ..نمی خوام روی اون تاثیر بذاره .. تو این مدت تنها حرفی
شیرین ترین کار دکتر زنان بودنه ..
خندیدم وگفتم :خاک تو سر هیز ومنحرفت کنند ...خداروشکر که این رشته واسه اقایون نیست
واگرنه تو چیکار میکردی ...
با نیش شیش متر باز گفت :حیف که حیف ...فعال تخصص داریم تو اطفال ..هی ..
همه گی خندیدن که نگاهم رفت سمت ارسن که بازم اخم داشت ..محل ندادم وگفتم :بیچاره زنت
...
با سارا داخل شدم ..همه فامیل داخل خونه بودم ..با اکثریت سالم کردم بعدا تو بغل مامان رفتم
وزیر گوشش گفتم :مهمان نمیخوای واسه یک مدت ...
نگاهم کرد وگفت :قدمت روی چشم اما باز دعوات شده باارسن ؟؟؟..
خندیدم وگفتم :فقط میخوا حرصش بدم ازخودش بفهمه ..
خندیدوگفت :ازدست تو ..برو لباست رو عوض کن ..بیا داریم لباس سارا رو که اخراش هست که
تموم میشه رو درست کنیم ..
لبخند زدم ورفتم باال ..یک تونیک ازاد پوشیدم با شلوار جین مشکی که در باز شد وارسن داخل
امد وگفت :خوشم نمیاد با یک غریبه اینطوری گرم میگیری ومیخندی ..
رفتم سمت در وگفتم :عددی نیستی که جلوی خوشی منو بگیری ..درضمن غریبه نیست وپسر
داییمه ..
داشتم میرفتم پایین که نگاه همه امد رو شکمم ..با این که ماه سه بودم اما نسبت به دیگران یکم
بیشتر تو ذوق میزد ...هرکی نمی دونست فکر میکرد ماه چهار هستم ..
لبخند زدم به همشون که ارسن تند بازوم رو گرفت وگفت :رو این مورد شوخی کنی ..بدجور سگ
میشه اخلاقم ..باهرچی کنار بیام بااین یکی نمیام میدونی که شوخی هم ندارم لهت میکنم ...
حرص واسه حفظ ابرو خندیدم وگفتم :دراین که تویک وحشی هستی شکی نیست ...سرلج نداز
منو..
نگاهم رفت روبقیه که نگاهم میکردن با دقت تابفهمن ارسن چه نجوای عاشقونه ای سر داده که
من خندیدم ..اصال نمی دونم چرا فامیل نمی تونند زندگی منو ببینند ..منم یک ادم عادی بودم مثل
همه ..نه شوهرم خیلی رویایی بود نه خودم ...ملت مشکل دارن ؟؟!!!!...
رومبل راحتی نشستم وخیره شدم به مروارید های که دوخته میشد ...
سارا رو دسته مبل کنارم نشست ودست انداخت دورگردنم وگفت :فینگیل خاله خوبه ؟؟..
لبخندی زدم وگفتم :خوبه ...
که زن عمو بهداد گفت :میدونی پسره یا دختر ؟؟..
با سرفرازی گفتم :پسره ..
بااین که واسه خودم فرق نداشت پسریا دخترش اما خب فامیل ما مثل اکثریت ..طرفدار پسر
بودن ..چشمای مامان برقی زد وروبه ستاره خانوم که واسه کمک به پذیرایی از یک شرکت خدمه
ای امده بود گفت :سبنج دود کنه واسه من ..
ازمامان بعید بعید بود اینکارا ...سبنج که امد ..بامزه دست ارسن رو گرفت اورد کنارم وسارا رو بلند
کرد ارسن رو نشوند ..خندم گرفته بود ارسن مو به مو کار های مامان رو انجام میداد مثل عروسک
کوکی ...بعد مامان رو به سارا گفت دوربین رو بیاره ...تموم زنعمو هام وعمه وخاله ...نگاهم
میکردن با لبخند بعضی ها هم با پشت چشم نازک کردن ...یک مشت سبنج رو دور سر من وارسن
دور داد وبه همراه یک تراول 51 تومنی ...بعد سبنج رو ریخت تو ذغال های قرمز اشتیی ..دراخرم
دور سرمون دورش داد ...ویک عکس ازمون گرفت
ارسن کنار گوشم گفت :فکرشم نمی کردم مامان اینقدر خوش حال بشه ..
.یهو مامان ارسن فرشته جون هم امد جلو با محمود اقا واونا هم یک تراول صد تومنی برامون دور
سرمون دور دادن وسبنج رو هم همین طور ...
ته دلم شیرین شد ازاین همه توجه مامان ومادر پدر ارسن ..یک لحظه ازذهنم گذشت یعنی دختر
می بود اینا بازم این کاررو میکردن
۸۱
مداحی آنلاین - پیشنایت عرش خدا - علی فانی.mp3
5.1M
🌸 #میلاد_امام_سجاد(علیه السلام)
💐امام دعا یا سجاد(علیه السلام)
💐نسیم صفا یا سجاد(علیه السلام)
🎤 #علی_فانی
👏 👏👏👏👏
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میلاد_امام_سجاد(علیه السلام)
✨🌸
✨امشب كه در بهشت وا مى گردد
هر درد نگفتنى دوا مى گردد
✨از يمن ولادت امام سجاد(علیه السلام)
حاجات دل خسته روا مى گردد
✨🌸
✨میلاد با سعادت چهارمین نور هدایت امام سجاد (علیه السلام) مبارک باد✨
#تبریک_یا_صاحب_الزمان
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب كه
🎊در بهشت وا مى گردد
🌸هر درد نگفتنى دوا مى گردد
🌸از يمن ولادت امام سجاد(ع)
🎊حاجات دل خسته روا مى گردد
🌸میـلاد امام
سجاد علیه السلام مبارک💐
عیـدتون مبـارک🌹
و همگـی حاجت روا🙏
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
✅تلنگر
✍بعضی آدمها مثل چوب خشکاند! تا عصبانی میشوند، آتش میگیرند و همه جا را دودآلود میکنند. همه جا را تیره و تار کرده، اشک آدم را جاری میکنند. ولی بعضیها این طور نیستند؛ مثل عودند... وقتی حرفی را میزنی که ناراحت میشوند و آتش میگیرند، بوی جوانمردی و انصاف میدهند و «گذشت»، انگیزهی انتقام را در آنها خاموش میکند.
این است که میگویند: «هر کس را میخواهی بشناسی، در وقت عصبانیت و خشم بشناس.»
❄️🌨☃🌨❄️