پروانه های وصال
#ولایت 45 ✅ همۀ رنج هایی که از اول بحث تا اینجا گفتیم تا به نقطۀ نهایی یعنی #ولایت میرسه برطرف میشه
#ولایت 46
✅ آدمی که #سالم باشه وقتی به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میرسه میگه:
آقا شما چقدر خوبید! 😌😍
من تا حالا شما رو نمیشناختم. برای همین بی دین بودم..... 😢😓
من حاضرم جونمم براتون بدم...😇❤️
من فکر میکردم دینداری سخته... وقتی شما اومدید کارم راحت تر شد...😊
🌹 " امام تسهیل کنندۀ عبودیّت هست"
💖 " تسهیل کنندۀ مبارزه با هوای نفسه"
⭕️ برای همین از این نقطه به بعد دشمنی با دشمنان خدا شروع میشه.....
🌺
پروانه های وصال
دستی به موهای بابلیس شدش کشید و با ناز گفت: شیما: چطوره؟؟؟ خوب شده؟؟؟ نگاهش کردم... هر روز رنگ و
همینطور که پیشونیمو ماساژ میدادم و سعی میکردم به ذهنم فشار بیارم گفتم:
به جا نیاوردم...!!!
صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما...
مرد: احمدم پسرم، تو هیئت...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
من: آهان بله...
یاد همون شبی که رفتم هیئت افتادم، همون شبی که به لباس قرمزم چپ چپ نگاه کردن اما
وقتی حال یکی از عزادارا بد شد تونستم با علم پزشکی که خییلی کم ازش استفاده می کردم،
به دادش برسم...!!!!
منظورم از کم استفاده کردن این بود که مدام توی بیمارستان و مطب نبودم، یعنی اصال مطبی
نداشتم...
مطب نداشتم چون دوست نداشتم...!!! چون احتیاجی به پولش و معطلیشو پر کردن وقتم
نداشتم...
روزی چند ساعت به بیمارستان های محروم میرفتم تا چند تا عمل انجام بدم و از اینکه کسی
رو به زندگی برگردوندم لبخند بزنم، همین....
اون شب شمارمو همین احمدآقا گرفت و گفت اگه کسی نیازمند بود واسه عمل شمارمو میده
بهش تا باهام تماس بگیره...
من: شرمنده نشناختم...
احمد آقا: خواهش میکنم، خوبی؟ کجایی نیومدی دیگه دکتر...
من: جای ما اون جا نیست احمد آقا...
انگار لیاقت ندارم دیدی ک...
نذاشت ادامه بدم و گفت:
احمد: لیاقت داشتی ک دعوت شدیمصطفی و بچه ها شاید تو نگاه اول زود قضاوت کردن تو بزرگی کن و به دل نگیر بابا...
هیئت ساعت هشت شروع میشه...
عاشورا تموم شد اما تازه اول ماجراس...
اول اسارت بی بی زینب و بچه های یتیم کاروان...
تازه دلشون غم داره...
واسه همدردی بیا...
ما که کسی نیستیم...
آقای صاحب عزا منتظرته...
خدا نگهدارت...
نذاشت حرف بزنم و قطع کرد...
***
شیما کاله حوله لباسیو روی سرم حرکت داد و گفت:
شیما: سرتو خشک کن درد نگیره عزیزم، همینطوری خیس میذاری بعد میگی سرم درد
میکنه...
بوسه ای روی موهام زد و گفت:
شیما: میخوام کدبانو شم، شام چی میخوری بپزم برات آقا؟؟؟
خیره به صفحه ی خاموش گوشی گفتم:
من: شام نمیخوام، میخوام برم هیئت...!!!
روی پام نشست و همینطور که بوسه ای به پیشونیم میزد گفتشیما: هیئت؟؟؟!!!
تو از کی تا حاال هیئت برو شدی؟؟؟
شونه باال انداختم و گفتم:
من: نمیدونم..!!! حاال که شدم... میای بریم؟؟؟
پوزخندی زد و گفت
شیما: من بیام هیئت؟؟؟ همون تو میری کافیه...!!!
بلند شدم و گفتم:
من: پس به سالمت، من میخوام برم بیرون توأم برو...
*فصل پنجم*
من: سالم احمد آقا...
احمد آقا دست از چای ریختن برداشت و شیر سماور بزرگی که کنارش بود و بست، با لبخند
نگاهم کرد و گفت:
احمد: به به سالم آقا هامون، خوش اومدی...
من: ممنون، چیکار میکنین؟
احمد آقا: دارم چای یه رنگ میکنم راحت باشیم واسه ریختنش...
من: میخوایین من چای بریزم؟؟
احمد: نه بابا، تو برو بشین داخل روضه گوش کن...
۷
پروانه های وصال
همینطور که پیشونیمو ماساژ میدادم و سعی میکردم به ذهنم فشار بیارم گفتم: به جا نیاوردم...!!! صدای مر
سرمو انداختم پایین و گفتم:
من: من نرم داخل بهتره..
احمد آقا: چرا ؟؟؟
من: آخه یه جوری نگاه میکنن که...
نذاشت حرفمو تموم کنم
احمد قا: غلط کردن، هرکی چپ نگاهت کرد حسابش با صاحب خونس... من که کسی نیستم
مهم نگاه آقاست که صاحب مجلسه، اون نگاهت کرده و دعوت نامه فرستاده برات، اگه اون
نمیخواست تو االن اینجا نبودی، پس برو و نگران هیچی نباش...
رفتم داخل، دیر رسیده بودم انگار، سخنرانی تموم شده بود و به سینی زنی رسیده بود...
اون روزی که رفته بودم یه گوشه نشسته بودم اما اون روز...
ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احمد آقا بهم هدیه داده بودو
انداختم روی سرم...
سینه میزدم و در کمال تعجب...
اشک میریختم...!!!!
توی اون شوری که راه افتاده بود احساس خفگی میکردم، سرم مثل چند روز گذشته درد
گرفته بود و حس میکردم نمیتونم روی پام بایستم، برای عوض شدن حالم لباسمو پوشیدم و
رفتم بیرون...
عرقی که روی پیشونیم نشسته بود و پاک کردم، با صدای احمد آقا به خودم اومدم
احمدآقا: هامون جان پسرم، بیا بابا این قیمه ها رو ظرف کن اگه بیکاری
آستینامو تا زدم و گفتم:
من: فکر نمیکنم بلد باشم....!!!!
خندید و گفت:
احمدآقا: بلدی نمیخواد که، یه مالقه قیمه بریز روی برنجا...
همینطور هاج و واج به دیگ قیمه نگاه کردم...
چه کارایی احمد آقا میخواست ازم...!!!
احمدآقا که انگار فهمیده بود من آدم این کار نیستم گفت:
احمدآقا: بیا، بیا تو چای بریز من خودم اونا رو ظرف میکنم...
خندیدمو گفتم:
من: آها حاال بهتر شد...
کتری بزرگ طالیی رنگی که منو یاد چای ذغالی های بیرون شهرهای دورهمی مینداخت
برداشتم و شروع کردم به پر کردن لیوان های یبار مصرف کاغذی...!!!
سینی اولو ریختم و رفتم سراغ سینی دوم...
کم کم صدای احمد آقا که داشت در مورد محرم و مراسم حرف میزد، نامفهوم شد...
تمام بدنم عرق کرد و چشمام سیاهی رفت...
دیگه هیچی نفهمیدم...
احساس میکردم بدنم داره میسوزه...
و سرم به شدت درد میکنه...
به سرمی که قطره قطره انرژی به رگ هام تزریق میکرد خیره شدم...
چرا اینجا بودم...؟؟؟
با دیدن احمد آقا کم کم یادم اومد...
احمد آقا کنارم اومد و گفت
احمد: خوبی بابا؟؟؟
چقدر راضی و خوشحال بودم از اینکه یکی بهم میگفت بابا...
وجای پدر نداشتمو پر میکرد...
لبخندی زدم و گفتم:
من: خوبم، ولی بدنم میسوزه، سرم درد میکنه...
احمد آقا نشست روی صندلی کنار تختم و گفت:
احمد آقا: به خیر گذشت پسرم، اون همه چای جوش ریخت روی تنت، به حرمت مجلس امام
حسین بود که سوختگیت سطحیه وگرنه االن باید تمام بدنت پانسمان میشد...
دکتر گفت یه پماد بزنی درست میشه شدتش خیلی کم بوده...
من: خیلی میسوزه خییلی...
سر تکون داد و گفت:احمد آقا: به خاطر ارباب بدنت سوخت، انشاأاهلل خودش شفاعتتو میکنه آتیش جهنم بهت حروم
بشه، این سوختگی در برابر جهنم هیچه بابا.... ای داد بی داد که اگه آقا به دادمون نرسه جامون
تهه جهنمه با این همه گناه...
خیره شدم به اشک چشمش و به فکر فرو رفتم...
پیر غالم حسین میگه گناه کارم و گریه میکنه...
اونوقت من دیگه چی باید بگم...!!!
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم:
اصال مگه جهنمی هست؟؟!!!
نمیدونستم...!!!
در اتاق باز شد و یه زن سفید پوش آشنا اومد توی اتاق... یه دکتر که...
اون زمان فقط دانشجو بود...!!!
یه همکالسی، یه همکالسی که فکر می کرد من عاشقشم با اینکه میدید هر روز با یه نفر
میگردم...!!!
خیره شدم بهش و اون فقط با یه پوزخند مسخره نگاهم میکرد...
همینطور خیره به من گفت:
شبنم: پدر جان ایشون مرخصن، برید برای کارهای ترخیص...
احمد آقا بلند شد، باشه ای گفت و رفت...
سری تکون دادم و گفتم:
من: پس بألخره دکتر شدی...
۸
پروانه های وصال
سرمو انداختم پایین و گفتم: من: من نرم داخل بهتره.. احمد آقا: چرا ؟؟؟ من: آخه یه جوری نگاه میکنن ک
با لحن مسخره ای گفت:
شبنم: من همونی شدم که خواستم و توام همون کثافتی هستی که بودی...
من: آره، تو فکر کن کثافت، اما کثافت کسیه که به راحتی تن به هر رابطه ای میده...
شبنم: کثافت کسیه که یه دخترو با کاراش گول میزنه...
من: کثافت کسیه که با اینکه میدونه یه پسر یه بار میخوادش بازم پا میذاره تو خونش...
خودت خوب میدونی که با یه نفر هم به زور نبودم و همه میدونن عمرشون یه باره...!!!
شبنم با همون پوزخند گفت:
شبنم: باشه، از ما که گذشت، از دیگران هم میگذره... آه و نفرین مردم پشتته که آخراته
بدبخت...
ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم:
من: یعنی چی که آخرامه؟؟؟؟
عکسی که توی دستش بود و به سمتم گرفت و گفت
شبنم: خوشبختانه یه توده توی سرته و به زودی از پا دردت میاره...
امیدوارم خیلی زود بری به درک....!!!!
این حرفو با غیض گفت و رفت...
و من موندم و فکر توده ای که توی سرمه...!!!
همیشه آدم قوی و با اراده ای بودم....
ولی حاال هر کار میکردم که با این بیماری مقابله کنم و محکم رو به روش بایستم، نمیشد که
نمیشد...
انقدر حالم بد بود که هیچی آرومم نمیکرد...
حتی جرأت اینکه پیش یه متخصص برم و عکس سرمو نشون بدمو هم نداشتم...
آخه ناسالمتی خودم متخصص بودم واز پزشکی سر در میاوردم، درسته تخصص من در زمینهی
مغر نبود اما یه پزشک عمومی هم میتونست با دیدن عکس سر من بفهمه که دیگه روزای آخر
عمرمو میگذرونم.....
فقط به فکر مرگ بودم و اتفاقایی که پیش روم قرار گرفتن.....
حاال که مرگو نزدیکای خودم حس میکردم تازه یادم افتاده بود به بعد از مرگ فکر کنم..
که آیا مرگ آخر زندگیه یا نه؟
اون دنیایی هست؟ بهشتی؟ جهنمی؟
خدایی؟؟؟ حسینی؟ عباس و زهرایی؟؟؟
نمیدونستم، هیچ اطالعاتی نداشتم و حاال دلم میخواست تند و تند در موردشون بپرسم و
سوال کنم...
یه هفته ای از شنیدن خبر بیماریم گذشته بود...
و من توی این یه هفته از دنیا و دوستام بریده بودم و نشسته بودم کنج خونه...
البته هنوز سعی میکردم حداقل روزی یه عمل انجام بدم تا اونایی که امید به زندگی دارن
برگردن و زندگی کنن...
مرگ انقدر فکرمو درگیر کرده بود که دیگه اهمیتی به شهوتم نمیدادم...
و بریده بودم از کسایی که منو به شهوت رانی تشویق میکردن...
مشتمو محکم به سرم کوبیدم و گفتم:
من: لعنتی...
مصطفی که حاال یکی از دوستام به حساب میومد با نگرانی گفت:
مصطفی: دوباره گرفت؟؟
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم
مصطفی بیخیال هم زدن دیگ شله زرد شد و گفت:
مصطفی: دِهَ چقدر بی فکر و لجبازی تو...خب چرا یه دکتر نمیری هامون؟؟خیـلی خطرناکه
پسر...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
من: خودم بوقم؟؟؟ وقتی میدونم چه مرگمه... وقتی میدونم درمونی نداره، عمل کردنش از
نکردنش خطرناک تره... دیگه کدوم گوری برم؟؟؟
مصطفی سکوت کرد...
سرم کم کم بهتر شده بود، به کارم ادامه دادم و مشغول دارچین ریختن روی شله زرد های
ظرف شده شدم...!!!
آروم گفتم:
من: این کاروانی که قرار بود بچه های هیئت باهاش برن کربال تکمیل شد؟؟؟
لبشو به دندون گرفت و گفت:
مصطفی: آره فکر کنم، واسه چی؟؟؟
همینطور که به اسم حسین روی ظرف شله زرد خیره شده بودم گفتم:
من: قبل از مردنم باید این حسینو ببینم...!!!
به شوخی زد پشت سرم و گفت:
مصطفی: برادر من، اگه لجبازی نکنیو بری دکتر متخصص خطر رفع میشه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من: دکتر؟؟؟دکتر متخصصم همینو میگه...روزهای آخرته هامون.. مگه نمیگین رد خور نداره از
حسین چیزی بخوای و نه بگه؟؟؟ انگاری حسین دکتره...!!! خب پس میرم پیش اون......
از دست دکترای ما که مطمئنا کاری بر نمیاد... اگه اون میتونه خب باشه قدرت نمایی کنه...
سکوت کرد...
پوزخند زدم و گفتم:
من: چیه؟؟؟ به گفته های خودتون شک دارین؟؟؟
صدای احمد آقا رو شنیدم...
احمدآقا: نه هامون جان، من به گفته ی خودم شک ندارم...!!!
هنوز وقت هست، درسته کاروان تکمیل شده اما تا وقت هست من انصراف میدم و تو برو...
برو و شفاتو از ارباب بگیر تا بفهمی حسین کیه و چه قدرتی داره...
من: قدرتش از خدا بیشتره؟؟؟!!!
استکان کمر باریک چایشو به من داد و گفت:
احمد آقا: نعوذبااهلل...
نه که بیشتر نیست، ما که مشرک نیستیم...
اگه میگیم آقا قدرت داره و شفا میده به این منظوره که اونا رو واسطه قرار میدیم...
خدا ممکنه به ما نه بگه ولی اگه اونا چیزی بخوان نه نمیاره....
بیا جای من برو و با ایمان کامل برگرد...
مصطفی: چرا جای شما حاجی؟؟
من میرم انصراف میدم جام هامون بره...
بدون هیچ مخالفتی گفتم:
من: من جای مصطفی میخوام برم کربال...
۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیانات روشنگرانه استاد عالی در حسینیه امام خمینی(ره) و روشنگری در مورد پروژه برداشتن حجاب و عاقبتی که برای بشریت پس از آن طرح ریزی کرده اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 باز نشر | با توجه به فرمایشات رهبر معظم انقلاب،کشف حجاب در ملأ عام، در جامعه و حکومت اسلامی، حرام شرعیست که باید با آن قاطعانه برخورد شود
🔴 جمع کردن امضاء خبرگزاری فارس برای مبارزه با کشف حجاب و جرمانگاری این موضوع به عنوان یک جرم امنیتی:
https://www.farsnews.ir/my/c/183917
اینو برای هرچی مخاطب توی گوشیتون دارید که حدس میزنید، حتی ذرهای احتمال داره امضاء کنه (در ایتا یا پیامکی) بفرستید.
برسه به 50 هزار نفر، در صحن مجلس پیگیری میشه.
یا علی.
✅ #بسپار به خدا، چون بهت نیرویی میده که از پس مسیرای #سخت بربیایی.
➕چون با بودنش #هیچوقت سخت به معنی غیر ممکن نیست.
➕چون قبلا راهی رو که تو دوست داری #مسیرشو باز کرده واگرنه هیچوقت تو سرت نمینداخت.
➕ چون بهت آرامش میده.
➕چون ازت دفاع میکنه.
➕چون اون هیچوقت بهت آسیب نمیزنه.
➕چون هیچ قدرتی بالاتر از اون نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗خـدایـا
✨چقدر لحظه های
🌸با تو بودن زیباست است
💗بارالهی
✨در این لحظات نزدیک افطار
✨مشگل گشای تمام
✨گرفتاریهای بندگانت باش
✨مسیر زندگیشان را
✨همـوار کن
✨و صندوقچه سرنوشت شان
✨را پرکن از سلامتـی
🌸آميـن🙏
🌸🍃
#نماز_شب
💠علامه طباطبایی(ره):
🔸نوافل نوری دارد که انسان را به انجام واجبات بلکه به ترک محرمات میکشاند، لذا از آثار مثبت آن نباید غافل بود و نباید خود را از آن محروم ساخت.
🔸ببینید یک روز که به نماز شب موفق میشوید با شبی که موفق نمی شوید چه قدر فرق دارد؟!
🔸ملاحظه نمایید شبی که به نماز شب موفق میشوید، چه قدر در انجام کارهای خیر موفق هستید و کار ها در آن روز برای شما روبه راه است ، به خلاف شبی که موفق به نماز شب نشده اید ، که به هر کاری دست میزنید و به هر چیز که رو میآورید میبینید که به بن بست میخورد.
📚در محضر علامه طباطبایی ص 381
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
🔔
⚠️ #تلنگرانه
هولناڪترین حربه شیطان علیه انسان
چیست؟
اگر به این مرحله رسیدی مطمئـن باش
سقوطت نزدیڪ است....
شیطان آنقدر از داشــتههایت تعـــریف
میکند که باور کنی واسه خودت کسی
شدی و تافــته جــدابافته شــدی و اگر
کسی ازت انتقاد کرد بهـت برخورد، این
همان عُجــب یا همان به خــود بالیــدن
اســـت ڪه باعــث نابـــودی است و از
بزرگتــرین گنــاهـــان
پیــامبــر صلی الله علیه و آله فرمودند:
سه چیــز هلاڪ ڪننـده ى آدمى است:
۱- حرصى ڪه اطاعت و پىگیــرى شود.
۲- هـــواى نفســـى ڪه تبعیــت گـــردد.
۳- و عُجـــب انسان نسبت به خـــودش.
💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب زیبای بهاریتون
🌸متبرک به
💫گرمی نگاه خدا
🌸الــهی...
💫دلخوشیهاتون افزون
🌸دلاتون مملو از شادی
💫و جمع خانوادهتون
🌸پراز دلگرمی و عشق و لبخند
شبتون بخیردرپناه خدا💫🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام گشاینده کارها
✨ ز نامش شود سهل دشوارها
🌸 با توکل به نام الله
✨آغاز می کنیم امروزمان را
🌸با امید بهترینها برای همه
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨لطف خدا همیشه شامل حالتان
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز یازدهم
مـاه مبـارک رمضـان 🌺
#ماه_رمضان
#رمضان
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ازهم بگشای
دیده را با صلوات 💗
🌸با خنده بگو
شکرخدا را صلوات 💗
🌸برگی بزنی بار دگر
دفتـر عمـر
🌸صبحست و بگو
محفل ما را صلوات 💗
🌸''اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
وآل مُحَمَّد وَ عجِّّل فرجهُم🌸
🌸🍃
www.sibtayn.com - www.sibtayn.com.mp3
13.86M
ترتیل جزء یازدهم قرآن
با صدای استاد عبدالباسط
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫سحر هنگامه راز و نياز است
✨سحر ميخانه دلدار باز است
💫سحر جود و كرم بسيار دارد
✨سحر بوی خوش دلدار دارد
💫سحر مهمانی خاص الهی است
✨سحر وقت گذر از روسياهی است
💫در یازدهمین سحر ماه مبارک
✨ رمضان ما را هم دعا کنید 🌸
التمــاس دعـــا🙏
🌸🍃