eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سوال مجری درباره اینکه آیا کم آبیِ بدن در زمان روزه داری خطرناک و آسیب زننده است؟ جواب پزشک آلمانیو ببینید و ببینانید... ▪️چیزهایی که اسلام ۱۴۰۰ سال پیش گفته، اینها تازه دارن بهش میرسن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🍳👩‍🍳 💚💜مواد لازم برای ۶ نفر : برنج ۱ پیمانه بلغور گندم نصف پیمانه حبوبات لوبیا نخود عدس ماش از هر کدام نصف پیمانه نمک فلقل سیاه به میزان لازم پیاز ۱ عدد درشت گوشت گوسفندی ۳۰۰ گرم آب ۶ پیمانه در صورت نیاز اضافه شود سبزی آش ۵۰۰ گرم همرا با ترخون مرزه
رولت فوری چگونه تهیه میشود؟😍😋 ✅مواد لازم 🍘3 عدد تخم مرغ بزرگ 🍘1 پیمانه آرد 🍘4 ق غ شکر 🍘1 ق چ بکینگ پودر 🍘2 ق غ روغن 🍘نصف پیمانه شیر 🍘4 ق غ پودر کاکا ئو مراحل🥣🥣🥣🥣 ابتدا تخم مرغ را خوب هم بزنید سپس شکر و بعد روغن و وانیل و سپس شیر را به ترتیب ریخته و هم بزنید در ظرفی دیگر آرد و پودر کاکائو و بکینگ پودر را مخلوص کرده و به مواد آرام اضافه کرده و خوب هم بزنید تا یکدست شود دوستان توجه کنید مایع این کیک خیلی رقیق باید باشه حالا کف تابه دو طرفه یا معمولی رو کاغذ روغنی پهن کنید و درش رو بذارید تا گرم بشه وقتی گرم شد مایع رو داخلش بریزید شعله بسیار کم تا بپزه ۳۰ تا ۴۰ دقیقه بعد از پخت کمی که سر شد بدون اینکه کاغذ روغنی رو بکنید وسطش مواد دلخواه بریزید و رول کنید و کیسه فریزر بپیچید و دوتا سه ساعت داخل یخچال بگذارید و سپس بیرون اورده و کاغد را جدا کنید در اندازه دلخواه برش بزنید و نوش جان کنید
🍍 🍨 😋 آناناس خردشده1/4 پیمانه پودر یخ 1/4پیمانه آناناس یک حلقه بستنی چهار اسکوپ آب کمپوت آناناس نصف پیمانه سس پرتقال دو قاشق سوپخوری 🔸آناناس خردشده، دو اسکوپ بستنی، آب کمپوت، یک قاشق سس پرتقال و پودر یخ را مخلوط کرده، در لیوان بریزید. سپس با بستنی باقی‌مانده و آناناس تزئین کرده و یک قاشق سس پرتقال را روی آن بریزید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوای زعفرانی با آرد نخودچی بسیار خوش عطر و خوشمزه، مناسب پنجشنبه ی آخر سال و افطاری ماه رمضان، حتما درستش کنید قطعا یکی از خاص ترین حلوها هایی میشه که خوردنشو تجربه کردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا(علیه السلام) روا شد ✍ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من! به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم. 💥غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد! 📚برگرفته از اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين نوشته استاد حسین انصاریان 🍃🌺🌸🌺🍃
✨﷽✨ ‍🌼 پدر و مادر را راضی نگه دارید ✍ دقت کنید که پدر و مادرتان را راضی نگهدارید. اگر از دنیا رفته‌اند، سحرها هنگام نماز شب برایشان دعا کنید. ✸ اگر وضع مالی‌تان خوب است برایشان گوسفند بکشید و خیرات بدهید. هر چیزی که پدر و مادرتان در زمان حیات دوست داشتند برایشان خیرات بدهید که به آنها می‌رسد. ✸ فاتحه‌ای که شما برای پدر و مادرتان می‌خوانید و حمد و سوره‌ای که برایشان می خوانید به آنها می‌رسد. ✸ یکی از خویشان ما می‌گفت: «من سر قبر پدرم در امامزاده عبدالله در حال خواندن فاتحه بودم که یک عده هندی از مقابلم گذشتند. من حواسم پرت شد و مشغول تماشای آنها شدم و حمد و سوره‌ام را بدون حضور قلب خواندم. همان شب پدرم را در خواب دیدم که به من می‌گفت: «این چه حمد و سوره‌ای بود که برای من خواندی؟!» 📔 منبع: ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۲۵ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره) 🍃🌺🌸🌺🍃
🌷۴ ضرر بزرگ ترک نماز: 🌷۱.ترک نماز ، زندگی راخراب میکند.۱۲۴طه من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا 🌷۲.باعث اتصال به شیطان میشود.۳۶زخرف من یعش عن ذکرالرحمن نقیض له شیطانافهوله قرین 🌷۳.نشانه ضعف عقل است.۵۸مائده اذانادیتم‌ الی الصلوه اتخذوهاهزواولعباذالک بانهم قوم لایعقلون 🌷۴.باعث جهنم میشود.۴۳مدثر،۴ماعون،۵۹مریم ماسلککم فی سقر،قالوالم نک من المصلین 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷۴ فایده مهم نماز: 🌷۱.نماز ازگناه بازمیدارد.۴۵عنکبوت ان الصلوه تنهی عن الفحشاء والمنکر 🌷۲.نماز گناهان راازبین میبرد.۱۱۴هود ان الحسنات یذهبن السیئات 🌷۳.نماز باعث آرامش میشود.۲۸رعد الابذکرالله تطمئن القلوب 🌷۴.نماز ،ایمان راتقویت میکند.۹۹حجر واعبدربک حتی یاتیک الیقین 🍃🌺🌸🌺🍃
❓ سؤال: گاهی اوقات در عبادات، ریا می‌کنم و بعداً سخت رنج می برم؛ علاج آن چیست؟ 🌷 آیت‌الله : بسمه‌تعالی، علاج این است که ریا بکند، ولی اگر در مقابل شاه و گداست، ریا برای شاه بکند[نه گدا!]؛ فافهم إن کنت من أهله. (به‌طوریکه برای خداوند خالق هستی ریا بکند نه برای بندگانش!) 📚 به سوی محبوب، ص٧٠
35.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غوغای فیلم سخنرانی مهران رجبی درباره ولی فقیه 🌸 درود به غیرت و شرفش 👌 واقعا دلائل مستدل و زیبایی را بیان میکند. آفرین و صدها آفرین بر آقای مهران رجبی هنرمند غیرتمند . درد بلات بخوره تو سر اونایی که نون دین و امام زمان را میخورند اما به این اندازه هم از ولی فقیه هنر دفاع کردن را ندارند این کلیپ را در همه کانال ها و شبکه های مجازی منتشر کنید. سید علیرضا آل‌داود✍
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸آب حیات، افسانه نیست! همین زیارت امام رضا (علیه السلام) آب حیات است! نگو آبی که انسان را برای همیشه زنده کند، افسانه است. نه! نه! اگر از این زیارت نصیب تو شد و یک زیارت از تو قبول شد، آب حیات خورده‌ای و دیگر نمی‌میری! 🔸 (علیه السلام) محبوب خداست. کاسبی کرده است! یعنی هرچه خدا به او داده است را در راه رضای خدا خرج کرده است. الان شده است محبوب خدا. رودخانۀ رحمت الهی شده است. مردم می‌آیند از این رودخانه که آب حیات است، به اندازۀ ظرف خود، آب رحمت بر می‌دارند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی آیت الله مجتهدی(ره) 🎬موضوع: نماز خواندن از ترس جهنم
🌷آیت‌الله : ✨به‌گونه‌ای بخوان که چشم تو قرآن را ببیند، گوش تو قرآن را بشنود و قلب تو نسبت به بلند او حضور داشته باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#ولایت 52 🌹 مثلاً شهید محمود غفاری از شاگردان آیت الله حق شناس بود. اوایلش میگفت من میخوام بدنم بر
53 🌺 عنایت امام (ع) سخت ترین کارها رو برای آدم زیبا میکنه. 💞 🔷 یه بنده خدایی میگفت نماز اول وقت خوندن برام سخت بود...😫 اما از وقتی شنیدم که امام زمان (عج) نمازِ اول وقت میخونه، دیگه نمیتونم نماز اول وقت نخونم... اصلاً نمیدونم چی شده؟! 😌💖 ❤️🌷 «امام، مبارزه با نفس رو تبدیل میکنه به تفریحِ لذّت بخش....» ✅📢 «عزیز دلم هر جا توی زندگیت دیدی که کار برات سخت شده، برو ولایتت رو درست کن....» 🔸خداوند متعال چرا پیامبران و اهل بیت علیهم السلام رو فرستاده؟ 👈 میفرماید شما ناز هستید، زیبا هستید... برید بنده های منو بیارید پیش من....❣ 🌹 امام حسن عسکری علیه السلام فداش بشم میفرماید: «برید دل های مردم رو به سمت ما بکشید». ✅ "نقش یه مومن" اینه که دل های بقیه رو "جذب مولا" کنه تا زندگی دنیا براشون "آسون و لذت بخش" بشه....😌💞 🍒
پروانه های وصال
کلاس سوم ریاضی...طبقه ی چهارم چهار کلاس سوم تجربی ،دو کلاس پیش تجربی و دو کالس پیش ریاضی...انسانی
سحر:نمردیم اقای نعمتی یه بار دیر کرد...ترانه ا لحنی نگران و مادرانه گفت:اخ ناهار شماها دیر شد...حاال من علف از کجا بیارم؟؟؟ شمیم با خنده گفت:لووووووس...قد خر نمیفهمی به ما میگی گوسفند؟ ترانه شکلکی در اورد و همان موقع اقای باقری مسئول راننده سرویس ها فریاد زد:بچه های امیر اباد...کجایین؟ دخترها با گامهایی تند خود را به اقای باقری رساندند و سالم کردند.اقای باقری با حرص سیبلش را میجوید گفت:برین اقای نعمتی بیرون حیاط پارک کرده...چقدر دیر کردین...بجنبین..به سالمت...اقای نعمتی از اول دبیرستان راننده ی سرویس این چهار نفر بود.مرد مهربان و پاکی بود.و هر چهار دختر مثل یک پدر دوستش داشتند.پژوی سیاه اقای نعمتی مثل همیشه از تمیزی برق میزد.دخترها جلو رفتند و باشوق و ذوق سالم کردند.اقای نعمتی گرم پاسخشان را داد و مثل یک پدر صمیمانه با انها احوالپرسی کرد و به رس ادب درهای عقب و جلو را برایشان بازکرد .دخترها تشکر کردند و داخل ماشین نشستند. ترانه رو به اقای نعمتی گفت: اقای نعمتی دلمون براتون تنگ شده بود....اقای نعمتی لبخندی زد و گفت:منم دخترم....خیلی دلم واستون تنگ شده بود...دخترای من که هیچ سراغی از پدرشون نمیگیرن....همشون رفتن سر خونه زندگیشون...اهی کشید و سکوت کرد.ماشین به حرکت د رامد و اقای نعمتی رو به ترانه گفت:دخترم کمربندتو ببند...ترانه:اقای نعمتی همش تو خیابونیم....اقای نعمتی:باشه دخترم....ولی احتیاط شرط عقله...ترانه مثل همیشه مغلوب این لحن گرم و محبت امیز اقای نعمتی شد و کمربندش را بست.ترانه برای عوض کردن جو گفت:اقای نعمتی بابا این ماشینتون و سی خور کنین دیگه...راستی هنوزم نوار داریوش و دارین...الاقل اونو بذارین....اقای نعمتی با لبخند قبول کرد کمی بعد صدای داریوش در فضا پخش شد.ترانه مثل همیشه اولین نفر پیاده شد و قبل از بستن در گفت:7.52 دقیقه دیگه اقای نعمتی...اقای نعمتی:اره دخترم...به سالمت.وترانه بعد از خداحافظی وارد مجتمع شد.منزل انها در یک برج شیک و زیبا با نمای سنگی بود و پدر ترانه مدیر عامل یک شرکت واردات و صادرات بود و مادرش هم لیسانس حسابداری و در همان شرکت مشغول به کار بود.هر دو ادمهایی منطقی و تحصیلکرده بودند و تمام فکر و ذکرشان تامین نیازهای یگانه دخترشان ترانه بود.ترانه گاهی از تنهایی می نالید اما وقتی بیشتر با خودش به مزیت های تنهایی فکر میکرد به این نتیجه میرسید نه تنها بد نیست بلکه ارزویش بود.ترانه گاهی از تنهایی می نالید اما وقتی بیشتر با خودش به مزیت های تنهایی فکر میکرد به این نتیجه میرسید نه تنها بد نیست بلکه ارزویش بود که پدر و مادرش همان 8شب هم به خانه بازنگردند.تک فرزند بودن یعنی رفاه کامل یعنی هرکار دلت میخواهد انجام بده....بعد از تعویض لباس به سراغ یخچال رفت تا غذایش را دورن ماکروفر بگذارد و گرمش کند،سپس به سراغ تلفن رفت و بعد از تماس با مادرش ضمن انکه خبر رسیدنش به خانه را بدهد و شنیدن و گفتن حرفهای تکراری به پریناز زنگ زد.میدانست که االن رسیده است.درست یک کوچه با هم اختالف داشتند.برعکس ترانه خانواده ی پریناز پر جمعیت و شلوغ بودند و وضع مالیشان نسبتا بهتر...پریناز و خانواده اش در یک ساختمان پنج طبقه که متعلق به خودشان بود زندگی میکردند..یک اپارتمان شیک که پدرش ان را برای خودش و چهار فرزندش ساخته بود.طبقه ی پنجم خودشان مینشستند و طبقه ی چهارم برادرش پرویز که هشت ماهی بود ازدواج کرده بود و سه طبقه ی دیگر فعال مستاجر نشین بود.برادر و خواهر دیگر پریناز به نام های پرهام و پریچهر هر دو در شهرستان درس میخواندند.نسبتا خانواده ای مذهبی بودند.ضمن انکه مادر پریناز خانه دار بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان...مشغول باز کردن بند کفشش بود که مادرش جلو امد و گفت:بیا ترانه زنگ زده...تلفن را به دست پریناز سپرد.شمیم با اختالف سه کوچه با خانه ی پریناز از اتومبیل اقای نعمتی پیاده شد و گفت:پس فردا ساعت 5 و پنج دقیقه منتظرم...خداحافظ...شمیم و خانواده اش سطح متوسطی داشتند و در طبقه ی دوم یک اپارتمان چهار طبقه زندگی میکردند.یک خواهر کوچکتر از خودش به نام شیدا داشت که محصل و در مقطع دبستان بود.پدر و مادرش هم هردو شاغل بودند.پدرش کارمند بانک و مادرش هم در یک شرکت فراورده های غذایی مشغول بود.شمیم نگاهی به عروسکها و دفترنقاشی و پاستیل و مداد رنگی ها ی خواهرش که همه در سالن پذیرایی پراکنده بود انداخت وبا عصبانیت گفت:شیدا یا اینا رو همین الان جمع کن.....یا از ناهار خبری نیست...فهمیدی؟ سحر وارد خانه ۳
پروانه های وصال
سحر:نمردیم اقای نعمتی یه بار دیر کرد...ترانه ا لحنی نگران و مادرانه گفت:اخ ناهار شماها دیر شد...حاال
شد.یک خانه ی دوطبقه ی قدیمی که طبقه ی همکف را اجاره کرده بودند.پدر سحر سالها پیش در یک تصادف جانش را از دست داده بود و مادرپرستارش برای تامین نیازهایشان مجبور بود بیش از چند شیف در هفته اضافه کار بایستد و برادر بزرگترش سهیل با تمام عشق و عالقه ای که به درس و دانشگاه داشت....درسش را تا نیمه رها کرده بود و به سرکار رفته بود تا باری را از دوش مادرش کم کند.و همیشه نهایت ارزویش این بود :حاال که خودش به جایی نرسیده است....سحر درسش را ادامه دهد و باالترین مدارج علمی را کسب کند و رویاهای پدر ناکامش و مادر همیشه خسته اش را به واقعیت تبدیل کند.و سحر هم انصافا همیشه لطف بیکران مادر و برادرش را سپاسگزار بود و توانسته بود انها را راضی نگه دارد.صبح روز بعد دخترها بدون تاخیر یک به یک سوار شدند و به مدرسه امدند.اقای نعمتی برای اولین باز از اتومبیلش پیاده شد و گفت:بچه ها براتون ارزوی موفقیت میکنم...خداحافظ.دخترها متعجب نگاهش میکردند.اقای نعمتی عادت نداشت از ماشین پیاده شود و اینطور از انها خداحافظی کند.زنگ اول ترانه و سحر دبیر نداشتند و سحر داشت از همان پسر همسایه ی معروف برای ترانه تعریف میکرد.مدتها بود که پسری که در خانه ی رو به روی انها زندگی میکرد دنبال سحر بود و هردفعه به نحوی جلوی سحر سبز شده بود و این بار میخواست به زور نامه ای را به او بدهد.و سحر داشت جریان نامه را تعریف میکرد.ترانه:خر نشی یهو نامه قبول کنی...بدبخت میشی ها...سحر:مگه دیوونم....بعدشم اصال از ادمای کنه خوشم نمیاد...خیلی ادم مذخرفیه....ترانه: از این جماعت یه بار شماره و نامه بگیری دیگه ولت نمیکنن...اونم با اون داداشی که تو داری...سحر نگاهی به ترانه انداخت و گفت:مگه داداشم چشه؟ ترانه:چش نیس گوشه...خیلی غیرتیه... وقتی هم عصبانی میشه دیگه هیشکی و نمیشناسه...سحر:تو عصبانیت اونو از کجا دیدی؟ ترانه:یه بار یادت نیست..راهنمایی بودیم...اومده بود دنبالت... منو دید موهام بیرونه سر تو داد زد:موهاتو بده تو...سحر:خوب رو این چیزا اره یه ذره حساسه...وگرنه داداشم خیلی مهربوون وحیوونیه....ترانه با لحنی خاص گفت:اره حیوونی یه...سحر اول متوجه منظور ترانه نشد....کمی بعد با حرص محکم به پهلوی ترانه زد و گفت:بیشعور عوضی....و ترانه فقط با صدای بلند میخندید.زنگ تفریح بود و پریناز باشور و هیجان خاصی داشت از دوست پسر جدیدش تعریف میکرد.هر چهار نفر روی زمین نشسته بودند.ترانه دستهایش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدایا یه عقلی به این بده....یه پولی به من...دختر نمیگی پرویز بفهمه میکشتت...من نمیفهمم چه جوری جرات میکنی این کارار و بکنی...پریناز با حسی که انگار قله ی اورست را فتح کرده باشد گفت:هنریه واسه خودش...شمیم:خوب خانم هنرمند یه ذره از این استعدادت به ما هم یاد بده...پریناز:چشم فرصت کردم...حتما...ولی باید با وقت قبلی باشه...سحر شکلکی در اورد و خواست چیزی بگوید که ترانه اهسته گفت:دلفین پیر اومد...پاشین بریم سر کالس....خانم دلفان به انها رسید ولی هر چهار نفر با زرنگی از دستش فرار کردند و به دو پله ها را باال رفتند.روزهای اول مدرسه تق و لق بود....دوم مهر هم بدون هیچ اتفاقی سپری شد.چهار نفری در حیاط مدرسه ایستاده بودند و منتظر اقای نعمتی..اما خبری از ان مرد خوش پوش و مرتب و خوش وقت نبود.اقای باقری فریاد زد:بچه ها امیر اباد...دخترها به سمت او رفتند.اقای باقری:بچه ها راننده سرویستون عوض شده...چند لحظه اینجا صبر کنید تا بهتون بگم راننده ی جدید کیه....و خودش به سمت جمعی از راننده ها رفت که گوشه ای از حیاط ایستاده بودند.هر چهار نفر با بغض ایستاده بودند...ترانه با حرص گفت:یعنی چی..........برای چی عوضش کردن..شمیم:اگه گذاشتن یه روز اب خوش ازگلومون پایین بره........لعنتی...پریناز هم با غیظ گفت: اون از دیروز اینم از امروز.......حاال کدوم ادم گند دماغی میخواد رانندمون بشه خدامیدونه........سحر:خدا کنه ماشینش پراید نباشه....ترانه چشمهایش را گرد کرد و گفت:پیکان نباشه.........وای من حالم از بوی پیکان به هم میخوره....سه دختر دیگر با وجود ناراحتی خندیدند و سحر گفت:مگه ماشینم بوداره....ترانه دماغش را باال داد و گفت:اره..........بو داره..........و رو به اقای باقری که هنوز انجا ایستاده بود شروع کرد به غر زدن:مرتیکه ی شیکم گنده.....کچل بیریخت.....با اون سیبیالی از بناگوش دررفته اش.........اه حالم ازش بهم میخوره....نکبت چندش.....اقای باقری رو به انها فریاد زد:بچه های امیر اباد....برین بیرون یه سمند نقره ای ۴
پروانه های وصال
شد.یک خانه ی دوطبقه ی قدیمی که طبقه ی همکف را اجاره کرده بودند.پدر سحر سالها پیش در یک تصادف جانش را
جلوی در پارک کرده...برین ادرساتونو بهش بدین...صبح چه ساعتی سوار بشین...ظهر کی بیاد...همرو باهاش طی کنید.....برید به سالمت...دخترها سالنه سالنه از حیاط خارج شدند..در بین ماشین ها فقط یک سمند نقره ای رو به روی در مدرسه پارک شده بود.ترانه مثل همیشه در جلو را باز کرد و بدون توجه به راننده خودش را روی صندلی ول داد...شمیم و پریناز و سحر هم به ترتیب پیاده شدن سوار شدند.ترانه به سمت راننده برگشت و خواست سالم کند که دهانش نیمه باز ماند و کلمه در گلویش خشکید چشمهایش در حد توپ پینگ پونگ گشاد شده بود.عقبی ها هم دست کمی از او نداشتند...هر چهار نفر مبهوت به او خیره شده بودند.پسر جوانی پشت فرمان نشسته بود...صورتش گرد و استخوانی بود با موهای مشکی که کمی جعد داشت ویک طرفه روی پیشانی اش ریخته بود و چشمهایی ابی روشن ، پوستی سفید و بینی گوشتی کوچک ولبهای صورتی رنگ وچانه ای خوش ترکیب...ترانه با لکنت گفت: ب .... بب....خشید....فک...فکر کنیم اشتباه سوار شدیم...پسر جوان لبخندی زد که نزدیک بود ترانه و بقیه را بیهوش کند...چهره ی جذاب و منحصر به فردی داشت....تضاد رنگ موهای سیاهش با چشمهای ابی روشنش واقعا زیبا بود.پسر جوان با همان لبخند گفت: سالم...ترانه خودش را جمع و جور کرد و گفت:سالم... و دخترهای عقب هم تک تک سالم کردند.پسر جوان:من سزاوار هستم... مسیرتون کجاست؟ ترانه با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت:امیر اباد...سزاوار : من خیلی به ادرس ها وارد نیستم....اگه ممکنه راهنماییم کنید.سپس ماشین را روشن کرد و صدای تیک تیک راهنما در فضای ماشین پخش شد.ترانه حین ادرس گفتن سعی میکرد به روبه رو نگاه کند.از خودش حرصش گرفته بود که چرا مقابل یک پسر اینقدر دست وپایش را گم کرده است....پریناز فقط به اینه ی جلوی ماشین خیره بود تابلکه سزاوار نظری از اینه به او بیندازد.شمیم وسط نشسته بود و سعی داشت زیر و بم لباسهایش را دراورد.یک جین مشکی به همراه یک پیراهن مردانه ی خاکستری پوشیده بود....با کفشهای ال استار مشکی...استین هایش را تا ارنج تا زده بود.قدش به نظر بلند می امد.شمیم ذوق مرگ شده بود و زیر لب دعا به جان اقای باقری میکرد که چنین راننده سرویسی را نصیبشان کرده بود...سحر هم از سکوت داخل ماشین حرصی شده بود....و هینطور چشم میچرخاند تا ببیند تزیینات داخل ماشین چه چیزهایی است.دو عروسک کوچک به شیشه ی جلو و دوتا به شیشه ی عقب...خرگوش سفید و موش خاکستری به شیشه ی جلو چسبانده بود و یک میمون قهوه ای و یک خوک صورتی به شیشه ی عقب....سحر با خود فکر کرد:باغ وحش درست کرده اینجا...ماشین قدیمی به نظر میرسید.نگاه سحر از صندلی ها با روکش مشکی چرم به سزاوارافتاد...گردن بلند و کشیده ای داشت و سرش تا نزدیکی سقف ماشین بود.ترانه به عقب چرخید...هر سه نفر زیر چشمی به سزاوار نگاه میکردند...ترانه پوزخندی زد و گفت:الوووووو...کجایین؟ دخترها از رویا بیرون امدند و به ترانه خیره شدند...ترانه با همان شور و شوق همیشگی اش داشت خاطره ای از تابستان و سفرشان به کیش تعریف میکرد...و وقتی به جاهای بانمک و خنده دارش می رسید بی اراده به سزاوار خیره میشد تا حالت چهره ی ارو ر ا دریابد.اما سزاوار با چهره ای جدی به رو به رو خیره شده بود و کاری به کار دختر ها نداشت.اما سزاوار با چهره ای جدی به رو به رو خیره شده بود و کاری به کار دختر ها نداشت.ترانه اولین نفر پیاده شد.سزاوار:صبح ساعت چند بیام دنبالتون؟ ترانه:اقای نعمتی 5و بیست و پنج دقیقه میومد دنبال من....سزاوار تقریبا فریاد زد:چند؟ دخترها متعجب نگاهش میکردند.سزاوار به خودش امد و ۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرزو میکنم در این شب زیبا 🌸رویاهاتون دست یافتنی 🌷و دلتون شاد باشه 🌸غمی توی دلتون لونه نکنه 🌷لبخند از شما دور نشه 🌸ودنیا همیشه به کامتون باشه شبتون به رنگ آرزوهای قشنگتون🌸🌱 🌸🍃
🔘 داستان کوتاه درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . . ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📿ذکر مومن 🍃آیت الله حق شناس زمانی از حضرت آیت الله بروجردی خواستم ذکری به من بدهد عکس باز شود 👆👆👆👆