فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر مجلسی خیلی خوشمزه که ۲۰ دقیقه ای آماده میشه 😋
مواد لازم :
رشته کادایف :۲۰۰ گرم
کره:۷۰گرم
مواد محلبی:
شیر:نیم لیتر
شکر :دو سوم لیوان
نشاسته گندم یا ذرت:۵ق غ
آرد:نصف لیوان
خامه صبحانه:۱۰۰گرم
وانیل:کمی
کره:۵۰گرم
✅️رشته های کادایف خشک یا تر و خرد میکنیم و داخل تابه که کره آب شده مرتب تفت میدیم و زیر و رو میکنیم تا طلایی قهوه ای بهشه.حواستون باشه نسوزه
همه ی مواد محلبی رو بجز کره و خامه با هم مخلوط کرده و روی حرارت ملایم مدام هم میزنیم تا به غلظت فرنی برسه. بعد کره و خامه اضافه میکنیم
داخل ظرف نصف رشته کادایف و میریزیم بعد مواد محلبی بعد نصف دیگه رشته ها رو
به مدت ۵ یا ۶ ساعت میزاریم یخچال و هر جور دوست دارید تزئین کنید نوش جان 😍
🥂🌯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3 فنجان شکر
1.5 فنجان آب
3/4 نشاسته ذرت
گلاب
جوهر لیمو
آب پرتقال
پسته و گردو
یک قاشق کره
دو فنجان شکر را با یک و نیم فنجان روی حرارت می گذاریم. روی شعله تا جوش بیاید نشاسته را با کمی آب اضافه کنید ، روی شربت اضافه کنید تا یکدست شود ، سپس فنجان شکر را اضافه کنید و خوب هم بزنید تا شبیه خمیر شود ، سپس کره ، جوهر لیمو ، آب پرتقال را اضافه کنید. آگ و گلاب ، سپس خوب مخلوط کرده و در آخر ، بنا به میل خود ، گردو یا پسته را اضافه کنید
مخلوط کردن را برای 20-25 دقیقه ادامه دهید
شما باید زمان و صبر را تحمل کنید
نوش جونتون
🥂🌯 🌯🥂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Strawberry rolls🍓🎀
من اومدم با یه ایده ی پینترستی واسه ولنتاین🥹
…
خمیر هزارلای شیرینی رو به برش های باریک مثل من تقسیم کن
بعد رو یه لایه توت فرنگی خرد شده بریز و یه لایه خمیر بزار روش و رولش کن💗 اگه توت فرنگیا از وسطش ریخت اصلا نگران نشو در آخر که رول کردی توت فرنگیا رو آروم با یه چنگال فرو کم داخل رول🙂
بعد روشم زرده تخم مرغ زده شده بزن تا خوش رنگ بشه🥧
فر رو از قبل به مدت یک ربع گرم کنید
دمای فر ۱۷۰ درجه به مدت نیم ساعت
در ده دقیقه ی آخر شعله ی بالای فر رو هم روشن کنید تا روش طلایی بشه😍🍓
در اخر روش شیرعسلی اماده که از لوازم قنادی میتونید بخرید بریزید با پرک بادوم🫠
…
…
امیدوارم درستش کنی و برام عکساشو بفرستی☺️
🥂🌯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0 وقتی مهمون فوری داری
.
عناصر:
فیله مرغ 450-500 گرم.
نمک، فلفل سیاه
. ارد 2 قاشق غذاخوری
روغن نباتی 50 میلی لیتر.
به مدت 15-20 دقیقه روی حرارت متوسط بپزید
. سیر 3 حبه.
کره 50 گرم
گشنیز 1/2 قاشق چایخوری
ارد 1-2 قاشق غذاخوری.
آب مرغ 100 میلی لیتر.
.
بچهها برا ددست کردن اب مرغ میتونید یهرب مرغها اب پز کنید یا هماز عصاره مرغ استفاده کنید که علیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقصر وضع موجود کیست؟
🔹️به چه کسی رای دهیم؟
✅️لطفا نشر دهید تا مردم آگاه شوند #انتخابات #انتخاب_مردم #مشارکت_حداکثری
🌟🌸 ولادت پرنور و سرور حضرت ارباب، شاه عالمین، سُرور قلب محمد مصطفی(ص)، نور دو عین علی مرتضی(ع) و میوه دل فاطمه زهرا(س)، حضرت اباعبداللهالحسین علیهمالسلام، مبارکباد 🌸☘️🌺 #امام_حسین
✅حضرت آیتالله بهجت قدس سره:
✨ «السَّلَامُ مِنَ اللَّه عَلَیْکَ یَا ابَاعَبْدِالله؛ سلام خدا بر تو ای اباعبدالله!» یعنی چه؟ اینطور تعبیرات زیاد است؛
✨ [یا] «سَلَامٌ عَلَى آلِ یَاسِین؛ سلام بر آل یاسین»؛ محل و مَحمل این عبارات چیست؟
🔹یعنی مأذون هستم به اینکه «تحیّةالله» و «سلامالله» را بدهم به اباعبدالله علیهالسلام؛ [یعنی] میدانم خداوند راضی است که من تحیات او را بدهم به اباعبدالله علیهالسلام؛
📚 رحمت واسعه ، ویراست سوم، ص٢۶۵
#میلاد_امام_حسین تبریک به #امام_زمان 🎊🎊🎊
🌷سیمای زن در قرآن:
🌷1.آرام بخش................23 روم
🌷2.بامحبت.....................23روم
🌷3.رحمت برای خانواده...23روم
🌷4.لباس برای مرد........187بقره
🌷5.عاقل از 9 سالگی
🌷ماموریتها:
🌷1.نماز................................33احزاب
🌷2.حجاب وعفت...............33 احزاب
🌷3.تربیت خانواده......10و11 تحریم
🌷تربیت یک انسان،به قدرتربیت همه ثواب دارد
من احیاهافکانمااحیاالناس جمیعا...۳۲ مائده
💦❄️⛄️❄️💦
🔴 چند پیام ناب قرآنی
🌟جلو هوای نفس و خواسته های نامشروع دلتان را بگیری.
📖نازعات آیه۴۰
🌟بدانید که همراه هر سختی، آسانی و راحتی وجود دارد.
📖انشراح آیه۵
🌟 نماز را سبک نشمارید و در بجا آوردن عبادات ریاکار نباشید.
📖ماعون آیات۵-۶
🌟 به یتیمان محبت کرده و همدیگر را به دادن سهم غذای فقیران تشویق کنید.
📖فجر آیات۱۷-۱
🌟هرکس به اندازه ذره ای خوبی و بدی انجام داده باشد نتیجه اش را می بیند.
📖زلزال آیات۷-۸
🌟 خدا را واقعی بپرستید، حق طلب باشید، نماز را به پا دارید و صدقه دهیدکه این برنامه درست زندگی است.
📖بینه آیه۵
🌟 اینگونه نباشید که وقتی از مردم چیزی می خرید، کامل می کشید و وقتی می خواهید بفروشید کم، وزن می کنید.
📖مطففین آیت۲-۳
🌟هر کس خسیس باشد و خود را بی نیاز از خدا بداند و وعده های خدا را دروغ بداند زندگی سختی خداهد داشت.
📖لیل آیات۸-۱۰
🌟سرمایه عمرتان را می بازید مگر اینکه ایمان آورده، کارهای خوب کنید و یکدیگر را به طرفداری از حق و صبوری سفارش کنید.
📖عصر آیات۲-۳
❄️💦⛄️💦❄️
🇮🇷🇵🇸
﷽
🖼 #عکس_نوشت | روز شمار #انتخابات
🍃🌹🍃
✅ ۱۲ روز مانده تا #انتخابات_مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان
#رای_میدهم | #مشارکت_حداکثری
📝 شعار انتخاباتی در کانادا: سیاستمداران بد توسط مردم خوبی که رای نمیدهند انتخاب میشوند با بی تفاوتی خوبان افراد بد اکثریت میشوند.
🍃🌹🍃
#مشارکت_حداکثری | #انتخابات
1.MP3
15.33M
﷽
🔊 #صدای_ثامن | دستاوردهای نظامی- امنیتی و تأثیر آن در انتخابات
🍃🌹🍃
🎙 حجت الاسلام و المسلمین #ابراهیمی
#روشنگری | #مشارکت_حداکثری
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 300 بعد روایت میفرماید: آیا نمیترسی همین الآن چهرهی تو رو تبدیل کنم به چهرهی حمار؟
#کنترل_ذهن 301
🔵 گفتیم که ما باید همیشه مراقب ذهن خودمون باشیم. خیلی از مشکلات و بلاهایی که سر ما میاد به خاطر افکار منفی ماست. سوء ظن هایی که به خدا داریم و...
بذارید همین اول کار یه دعایی بکنم!
🌹 الهی هر مشکلی که پیدا میکنیم، مشکلاتی باشه که خدا "از سر محبتش" به ما داده!
💢 مشکلاتی نباشه که به خاطر خطورات ذهنی غلط سرمون اومده!
💢 بلایی نباشه که خودمون، سر خودمون آوردیم!
💖 به خاطر عشق خدا به ما باشه که بخواد توی اون مشکلات رشدمون بده برای خودش...
مثل مشکلاتی که امام حسین توی کربلا داشت! همه مشکلاتش ناب، ناز، نورانی، لطیف...🌷
حتی یه دونه از مشکلات امام حسین (ع) مال بلا نبود که مثلاً بلا بهش بدن که تنبیهش کنن!
امام حسین سابقهی بدی نداره که تنبیه بخواد بشه!!!
🌹
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 301 🔵 گفتیم که ما باید همیشه مراقب ذهن خودمون باشیم. خیلی از مشکلات و بلاهایی که سر ما م
#کنترل_ذهن 302
مشکلات مؤمنین، اینجوریه.☺️
✅ مشکلات نیست،خشکلات هست!😊
اصلاً خیلی عالیه👌
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او...
💞💞💞
🔴 اگه کنترل ذهن نکنی و چیزای بدی به ذهنت بیاد اونوقت خدا با همون ها، همون ها رو سرت میاره!
🔷 حالا روایتش رو هم بخونم براتون خوبه. میفرماید:
خداوند به بنده خودش نگاه میکنه، هرچی توی دلش باشه میاره بیرون، لباس میکنه، تنش میکنه!
إِنْ خَيْرٌ فَخَيْرٌ وَ إِنَّ شَرٌّ فَشَرٌّ
🔶 بحار، ج 67، صفحه 385
🌹
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۹۲ 🎬 همینطور که پشت سر علی میرفتم ،اهسته گفتم پس الان
🦋ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۳ 🎬
صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ای تنها بودم واحساس ارامش بهم دست میداد اما اینقدر ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود که حس این ارامش برام قابل درک نبود.
هنوز هم بابت کشته شدن ناریه ناراحت بودم اما یک حس درونیم میگفت که بیش ازاین حقش بود ,نمیدونستم سرفیصل چی میاد,درسته پوست وگوشت واستخوانش از وهابیهای سعودی وخونخواران داعش بود منتها هنوز,بچه است گناهی ندارد.
عماد غرق تماشای تلویزیون بود .بهترین موقعیت برای من که یک سرکی به کل اپارتمان بکشم.
هال واشپزخانه اش راکه دیدم ,رفتم سراغ اتاق خواب،یک تختخواب دونفره با میزتوالت و... داخل کمد لباس رانگاه کردم ,چیزی نبود خالی خالی ,گوشه ی اتاق هم دوتا چمدان بسته ,انگار ساکنان خونه قصد سفرداشتند,ازاینکه داخل خونه ای بودم که بهم تعلق نداشت ,احساس بدی داشتم اما وقتی به این فکر میکردم که علی من رااینجا اورده ,احساسم چیز دیگه ای میگفت من به علی وطارق وکارهاشون ایمان داشتم ,میدونستم کاری که خلاف خواست خدا باشه ,محاله انجام بدهند.
دست به چمدانها نزدم چون نمیدونستم واقعا اجازه دارم یانه،از اتاق امدم بیرون ورفتم برای نهار چیزی درست کنم,یخچال خونه برخلاف چمدانهای بسته,پروپیمان بود,مطمینم کارعلی است,دوست داشتم غذای مورد علاقه عماد را بگذارم تا بعدازمدتها دربه دری وزجر وشکنجه, یک امروز احساس راحتی کند وخوش باشد....
نهار که ماهی سوخاری باکلی سیب سرخ شده بود,اماده شد کشیدم داخل ظرف ورفتم که عماد را بغل کنم وبیارم سرمیز تاباهم بخوریم,اخه اولا علی گفته بود باعماد حرف نزنم وصداش نکنم,حتما موردی داشته که تذکر داده وثانیا علی گفت که تا شب نمیاد پس ما نتها باید غذا بخوریم.
همونطور که عماد رابغل گرفتم وبی صدا گونه اش رابوسیدم,گوشی موبایل که علی بهم داده بود زنگ خورد.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۹۳ 🎬 صبحانه عمادرا دادم,بعدازنزدیک به یک ماه در خانه ا
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۴ 🎬
عماد راگذاشتم روی صندلی اشپزخونه وگوشی رابرداشتم:الو...سلام ع...یکدفعه به خودم اومدم ,من نمی بایست اسم علی رابگم
سلام اقا هارون بفرمایید..
علی:هانیه جان نهارتون را بخورید واهسته گفت برو داخل اتاق خواب ,اونجا میتونی راحت صحبت کنی...
همینطور که حرف میزدم رفتم داخل اتاق خواب برای اطمینان در راپشت سرم بستم .
من:الان اتاق خواب هستم چی شده؟
علی:ببین داخل هال واشپزخونه میکروفن کارگذاشتند اما اتاق خواب پاکسازی شده,هرچی میگم گوش کن وبه خاطربسپار ,البته همه اش برای احتیاطه,نترسی هااا
الان غذاتون رابخورید بعداززغروب افتاب اذان را که گفتند باعماد بیا تواسانسور ومستقیم برین زیرزمین ,داخل زیرزمین سمت چپت ردیف اول را نگاه کنی یک بی ام و بارنگ بژ میبینی که روی شیشه ی عقبش پرچم داعش را زدیم, درش بازه وسوییچ روش ,سوار شو ادرس داخل داشتبرد روی جلد بیسکویت سوم هست،خیلی بااحتیاط میای بیرون وبه محل مورد نظر که رسیدی ,سه بار پشت سرهم ،زنگ میزنی بدون فاصله ,اونجا که بری همه چی رامیفهمی...کاری نداری عزیزم؟
با گفتن عزیزم علی...تنم داغ شد وگونه هام گر گرفت ,خیلی دستپاچه گفتم:نه نه ممنون وگوشی راقطع کردم...
تمام تنم غرق عرق بود.
رفتم اشپزخونه,عماد خیره به یکجا نشسته بود ,روی زانوم نشاندمش ولقمه لقمه غذا دهنش کردم,مثل زمانی که پدرم زنده بود.
بعداز نهار ظرفها راشستم عمادرابغل کردم وبردم تواتاق خواب,اینجا ازادانه میتونستم باهاش حرف بزنم,یه بوسه بزرگ ازگونه اش گرفتم وگفتم:عمادم میخوای روی تخت بازی کنی؟عمادباخوشحالی سرش راتکون داد.
من:پس بیا باهم یک حمام دبش وگرم بریم بعدش میایم هرچی دوست داری بازی کن...
بعدازمدتها،فارغ از دنیای بیرون باعماد کلی اب بازی کردیم وخوش گذروندیم اما نمیدونستم این اخرین باری هست که باعماد اینجور خوشم...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
@
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۹۴ 🎬 عماد راگذاشتم روی صندلی اشپزخونه وگوشی رابرداشتم:
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۵ 🎬
نفهمیدم کی خوابم برد اما وقتی بیدارشدم نزدیک اذان مغرب بود باعجله بلند شدم ,وای وقت گذشت,نگاه کردم عماد هم راحت روی تخت خوابیده بود,دلم نیامد بیدارش کنم ,سریع اماده شدم اهسته وبا نوازش عماد رابیدارکردم ,ابی به دست وروش زدم وکلیدها را برداشتم,برق هال را روشن گذاشتم واهسته اومدم توراهرو ،هیچ کس نبود,همونطور که علی گفته بود بااسانسورطرف زیرزمین رفتیم .
اهان ماشین را دیدم ,درسته درش بازبود ,سوارشدم وعمادرا هم گذاشتم صندلی عقب,داخل داشتبرد یک بسته ده تایی بیسکویت بود سومین بیسکویت را دراوردم...ادرس روی جلدش بود,یه بیسکویت دادم به عماد تا مشغول باشه وحرکت کردم طرف ادرس واینده ای نامعلوم.
ادرس سربه راه بود ومال قسمتی ازشهربود که بارها وبارها ازاونجا گذشته بودم ,به راحتی خونه را پیدا کردم وهمونطور که علی گفته بود زنگ زدم.
دربازشد,یه خونه ی حیاط دار باحیاطی باصفا بود در هال که رسیدم ,باورم نمیشد.
طارق بود...برادرم....
عماد با دیدن طارق خودش را بغلش انداخت ومن هم ناخوداگاه دستام را دور دوتا برادرم که تنها بازمانده ی خانواده ی ابوطارق بودند انداختم ویک مثلث محبت تشکیل شد ,عقده ی دلم واشده بود,انگارفیلم تمام مصیبتهایی که طی این یک ماه برسرم امده بود جلوی چشمام ,نمایش داده میشد...گریه کردم ازدردفراق پدرومادرم از مظلومیت لیلای جوانمرگم از زبان بسته ی عمادشیرین زبانم گفتم وگریه کردم...گفتم وزار زدم...وقتی به خودم امدم دیدم عماد باچشمای مظلومش نگاهم میکنه وباگریه های من اشک میریزه,کوتاه امدم.
طارق صورتم راغرق بوسه کرد وگفت :گذاشتم گریه کنی تاسبک بشی,اما تو یک شیرزنی سلما...شیرزنی که از صدتا مرد مردتری,دستم راگرفت وبه سمت حمام ودسشویی بردگفت:وقت تنگ است ,برو یک اب به دست وصورتت بزن وبیا داخل اون اتاق که همه منتظر توهستند.
باتعجب گفتم همه؟!منتظر؟!
اینجا چه خبره؟!!
رفتم طرف سرویسها.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۹۵ 🎬 نفهمیدم کی خوابم برد اما وقتی بیدارشدم نزدیک اذا
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۹۶ 🎬
باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اومدم برم طرف اون اتاقی که طارق اشاره کرده بود که علی را دیدم ازطرف یک اتاق دیگه ای میامد ویه بسته هم دستش بود.
بادیدن علی هول ودستپاچه شدم گفتم:س س سلام,نمیدونستم شما هم هستین
خنده نمکینی کرد وبسته را داد طرفم وگفت:مال توهست ,بازش کن بعدشم کجا دیدی مجلس عقدباشه وداماد حضورنداشته باشه.
من:عقد؟!داماد؟
کل بدنم گر گرفته بود،علی اشاره کرد به بسته وگفت بازش کن بپوش ,خوب نیست با چادر مشکی خطبه عقدجاری بشه...
میدونستم که الان صورتم مثل لبو قرمز شده,بسته راباز کردم ,یک چادر سفید قشنگ با گلهای ریز قرمز واکلیدهایی که برق میزد.
چادر راپوشیدم وشانه به شانه علی وارد اتاق شدم.
داخل اتاق طارق وعماد وفکرکنم احمد وعباس بودند ویک پیرمرد نورانی که لبخند به لبش بود.
باراهنمایی علی ,بالای اتاق نشستیم وبا افراد داخل اتاق ,باسری پایین سلام وعلیکی کردیم وعلی رو به پیرمرد کردوگفت:عمو محمد شروع کن و طارق اشاره کرد که صبرکن وسریع رفت قران خودش را اورد وداد به دستم به این ترتیب خطبه عقدمن وعلی جاری شد.
سرشاراز حس خوبی بودم,اما بایاداوری نبودن پدرومادرولیلا واین ازدواج غریبانه ام ,اشک به چشمام نشست.
شنیده بودم که سرسفره ی عقد هرچه آرزو کنی براورده میشه,پس تودلم ارزو کردم داعش از بین بره وخدا امام زمانم رابه فریاد جهانیان برساند,تا دیگر نه ظلمی باشد ونه ظالمی...دعا کردم خدا پدرومادرم را بیامرزد هرچند که ایزدی بودند اما اینقدر پولشان حلال واعتقادشان پاک بود که بچه هایشان همه مسلمان وشیعه شدند....
نگاهم به نگاه عماد خورد دعا کردم زبان بازکند وعاقبت به خیرشود ,برای طارق هم ارزوی موفقیت وسلامتی کردم.
عمومحمد:عروس خانم ایا بنده وکیلم
من:با اجازه برادرم طارق وامام زمانم بله....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۹۶ 🎬 باعجله دست وصورتم راشستم وچادرم رامرتب کردم ,اوم
🦋ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۹۷ 🎬
عقد که تمام شد همه به جز علی وطارق وعماد ,اتاق راترک کردند.
طارق دست من را در دست علی نهاد وگفت:علی جان تنها خواهرم را اول به خدا وبعد به تومیسپرم ,مثل چشمهات ازش نگهداری کن.:
علی برپشت دست من بوسه ای زد ودست برچشمش نهاد ,خدا راشکر کردم برای اینهمه موهبت خدا پس ازازمایشهایی سخت.
من:حالا میشه بگید اینجا چه خبره؟اخه کلا گیج شدم .
علی لبخندی زد وگفت :هیچی نشده که...طارق را یک شیرزن شیعه از چنگ ابلیسیان فراری میدهد,طارق شماره خصوصی من را که کسی ندارتش ,داشت,گوشی نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود به من زنگ زد وگفت کجا هست ,منم رفتم دنبالش واوردمش تواین خونه که میبینی,ساکنان این خونه ازاشناهام بودندو از ترس داعش متواری شدند .
من از همون روز اول که شهر به تصرف داعش درامد به دنبال شما بودم ,منتها نمیدانم تقدیر چنین بود یاکوتاهی ازمن بود که همیشه یک پله ازشما دورتر بودم ,ردتان را تا خانه ابوعمر زدم اما بعدازاون انگار اب شده بودید وبه زمین رفته بودید ,هرچه بیشتر جستجومیکردم ,کمتر ردی ازتون پیدا میکردم تااینکه
وقتی اومدم و طارق واحمد وعباس را دیدم وفهمیدم توسط,شما فراری شدند.همان شب باحرفهایی که طارق از ام فیصل وشما زد,خودم رابه اردوگاه رساندم .
شاید ده ها بار کانکس ام فیصل را دورزدم وزیرنظرداشتم تااینکه دم دمای صبح متوجه خروجتان شدم وشما را تعقیب کردم وبقیه اش هم که خودت میدونی.
باتعجب گفتم:علی اقا مگه شما چکاره اید که اینقدر راحت بین داعشیا رفت وامد میکنی؟
طارق خنده ای کردوزد پشت علی وگفت:هنوز مونده تااین مارمولک رابشناسی خخخخ البته توهین نمیکنم اما تروفرزیش ادم را یاد مارمولک میاندازه...
علی زد زیر خنده ودستم راکه هنوز تودستش بود فشارداد وگفت :به جمع مارمولکها خوش امدی وهرسه زدیم زیر خنده,عماد باخنده ما باصدای بلند خندید ....گرفتمش توبغلم وگفتم:قربون خنده هات بشم که چندین وقته بی صدا بودند.
علی نگاهی روساعتش کردوگفت:دیگه خداحافظی کنید که وقت تنگ است.
من:خداحافظی؟!!باکی؟برایچی؟؟مگه باهم نیستیم?
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈