7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳ تا ترفند کاربردی خانه داری و آشپزی 😃
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزئین ساده نون و پنیر وسبزی سفره افطار😋🧀😍
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرنی تبریزی مخصوص ماه رمضان
شیر🥛
آرد برنج🥡
مربای گل محمدی
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•سالاد سیب زمینی😋•
یه سالاد خوشمزه و راحت کن هرچی از طعم و مزه ش بگم کمهه🤌🏻
~💜مواد لازم:
سیب زمینی
پیاز قرمز
خیارشور
روغن زیتون
پوست لیمو رنده شده
آب لیمو تازه
مایونز
ترکیب کنجد و خردل و عسل
شوید
ساقه پیازچه
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رول لواش با مرغ😋
مواد لازم :
سس مایونز
لواش ۳ ورق
تخم مرغ ۲ عدد
فیله مرغ ۷۰۰ گرم
سیر و پیاز
پنیر ۳۰۰ گرم
✅ پانزده کلید خوشبختى
1_ موهبتهای خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را.
2_ در لحظه زندگی کنید.
3_ بگویید دوستت دارم.
4_ بخشنده باشید نه گیرنده.
5_ در هر چیزی و هر کسی خوبیها را جستوجو کنید.
6_ هر روز دعا کنید.
7_ هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
8_ در زندگی اولویت داشته باشید.
9_ اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
10_ عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کنید.
11_ زندگیتان را با خوبی پر کنید.
12_ خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
13_ لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
14_ از هیچ چیز یا هیچ کس غیر خدا نترسید.
15_ در سختیها به او توکل کنید.
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 41 ❇️ یکی از کارهایی که در روایات خیلی بهش توصیه شده و ثواب های زیادی هم براش هست شرکت
#مدیریت_زمان 42
🔸 توی تشییع جنازه که هستی هی از خدا بخواه که تو رو دوباره به دنیا برگردونه... هی از خدا تمنا کن...
❇️ بعد که تشییع تموم شد فکر کن خدا بهت مهلت داده که برگردی. دیگه به خودت قول بده که از عمرت به خوبی استفاده کنی.
✔️ همین موارد میشه تمریناتی که اهل بیت علیهم السلام به ما سفارش کردند.
⭕️ یکی از ویژگی های مرگ اینه که "فقط یک بار" اتفاق میفته! وقتی آدم فوت شد دیگه تمومه.... تمووووووووووووم!
🔺 کاش میشد آدم در طول زندگیش چند بار بمیره. با یه بار مردن هم میشد دقیقا فهمید که عمر چقدر ارزش داره.
✅ اونایی که تجربه های نزدیک به مرگ داشتند تعریف میکنند که هر ثانیه از زندگی انسان چقدر ارزش داشته..
🌷
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 42 🔸 توی تشییع جنازه که هستی هی از خدا بخواه که تو رو دوباره به دنیا برگردونه... هی از
#مدیریت_زمان 43
🔶 یکی از ویژگی های زمان اینه که درمان بسیاری از دردهای انسان هست.
🔹 گاهی وقتا میشه که یه جوانی میگه من عاشق شدم و فلان دختر رو میخوام ولی نمیتونم باهاش ازدواج کنم. چیکار کنم؟
- هیچی! بذار یه چند سالی بگذره خیلی راحت فراموش میکنی... تمام این شور حرارتی که داری تموم میشه...😌
دوای دردت فقط زمان هست.
- میگه نه آقا مگه میشه؟ 😳🤬 من تا آخر عمرم نمیتونم فراموشش کنم. دیگه لبخند روی لبای من نمیبینی، دیگه زندگی برام تموم شده و...
⭕️ ای بابا! چرا شلوغش میکنی؟! بذار زمان بگذره بعد قهقهه های مستانه تو رو میبینم!😊
🌷
پروانه های وصال
شاهزاده ای در خدمت #قسمت هجدهم🎬: سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت : من مختصر می دانم ، چ
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت نوزدهم🎬:
روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود که فردا آخرین روز سفر است و بالاخره بعد از روزها سفر، به مدینه النبی می رسند.
از شهرهای بسیاری گذشته بودند و میمونه، با چشم خود مردمی را که داعیهٔ مسلمانی داشتند ، دیده بود و پوشش خود را شبیه ،لباسهای زنان مسلمان نموده بود و عجیب در این پوشش راحت بود.
همانطور که جلوی خیمه ای که برای او برپا کرده بودند نشسته بود و چشم به آتش پیش رو داشت و از شنیدن جرق جرق هیزم های در حال سوختن ، احساس گرما به او دست می داد ،با صدای گام هایی که به او نزدیک میشد ، سرش را بالا گرفت ، حالا میمونه خوب می دانست که چه کسی است ،درست است که نامش را نمی دانست از مدتها بود، که گوش به داستانهای زیبا و واقعی او سپرده بود و او با تمام وجود احساس می کرد که این مرد جوان ، علاقه ای به او دارد و در صدد کتمان آن است و میمونه هم سعی می کرد این علاقه را نادیده بگیرد ، چون درست است که به گفتهٔ آن مرد به جایی می رفت که شهر رسول خدا بود و با دیگر مکان ها فرق داشت و ادعای عدالت این دیار به گوش همگان رسیده بود ، اما هر چه بود ، میمونه به کنیزی می رفت و از آینده مبهمش خبر نداشت.
مرد نزدیک شد و با فاصله ، آن طرف آتش رو به روی میمونه نشست و همانطور که قرص نانی داغ که چند دانه خرما روی آن به چشم می خورد را به طرف میمونه می داد گفت : بفرمایید نوش جان کنید.
میمونه سری تکان داد و از گرفتن امتناع کرد و گفت : من هم مثل دیگر کاروانیان ،قوت خود را خورده ام ، شما از سهم خود به من نبخشید.
سرباز با سماجتی در کلامش ،اصرار داشت که میمونه هم شریک غذایش شود و میمونه ، دانه ای خرما برداشت.
سرباز جوان ، خرسند از این حرکت ، همانطور که لقمه ای نان به دهان می برد گفت : دیگر چه می خواهی بدانی؟!
میمونه که صدها سؤال ذهنش را در بر گرفته بود گفت : از چگونگی ازدواج دختر پیامبر نگفتی...
سرباز خیره به شعله های آتش شروع به گفتن نمود : فاطمه دختر پیامبر بود و معلوم است که خواستگاران زیادی دارند و هر کس برای نزدیک شدن به رسول خدا، تلاش می کند که او را از آنِ خود کند. بزرگان و ثروتمندان مدینه ، یکی یکی پا پیش گذاشتند و هر یک با وعدهٔ دادن مهریه ای زیاد و ثروتی انبوه ، خواستار ازدواج دختر رسول با خود شدند و حتی دو نفر از کسانی که دخترهایشان را به عقد پیامبر درآورده بودند، به نام عمر و ابوبکر با سماجت خواستگار او بودند .
اما رسول خدا دست رد به سینهٔ همهٔ آنان زد ...آخر همه می دانستند که هر کسی هم کفو و همتای زهرا نمی شود.
خداوند در تقدیر زهرا، همسری نوشته بود که چون او بزرگ و بزرگ زاده و مؤمن و متقی بود ، بزرگ مردی که در تمام عرب ، نمونه ای نداشت ، همان عزیزی که خداوند به یمن قدومش ،خانه اش را ارزانی داشت و کعبه برای به دنیا آمدن او مهیا شده بود و دیوارش از هم شکافته شد...آری علی اعلی باید داماد محمد شود که اگر علی نبود فاطمه همتایی نمی داشت.
و چه زوج عزیزی که برای مقدم یکی از آسمان سوره نازل می شود و برای ورود دیگری کعبه تَرک می خورد و براستی که
دنیا ، دنیا شده تا عشق علی و زهرا را به رخ آسمان بکشد، دنیا خلق شده تا تمام خلایق سرتعظیم به آستان مهر و ارادت این زوج فرود آورند...
میمونه که بار دیگر دل درون سینه اش خود را محکم به قفس تن می کوبید ، با صدایی لرزان گفت : براستی که من هم ندیده ی رویشان....شده ام عاشق کوی شان، شده ام مجنونشان...کاش این شب به ساعتی بدل می شد و ما به چشم بهم زدنی در شهری بودیم که زهرا و علی در آنجا نفس می کشند....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
پروانه های وصال
شاهزاده ای در خدمت #قسمت نوزدهم🎬: روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بو
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت بیستم🎬:
صبح زود بود و کاروان به راه افتاد ، جنب وجوشی نامحسوس بین کاروانیان در گرفته بود ، یکی به فکر کالاهایی بود که برای فروش آورده بود و آن دیگری به فکر خرید وسائلی که فقط در یثرب پیدا می شد ، یکی به هدایای نجاشی می اندیشید و آن دیگری به مالکی که قرار بود از این به بعد در خدمتش ،زندگی را سر کند .
اما در ذهن میمونه فقط رسیدن به رسول و خانواده اش بود ، او می خواست این خانوادهٔ آسمانی را از نزدیک ببیند و با شناخت آنها، خداوند جهان را بشناسد ، آخر اینان نوری از انور پروردگار عالمین بودند ، میمونه دل در دلش نبود برای رسیدن و بی تاب بود برای دیدار...
هر چه جلوتر می رفتند ، باغ و بستانهای اطراف بیشتر و بیشتر می شد و در جای جای زمین، برکه ای ،چشمه ای و آبی گوارا به چشم می خورد ، دیگر از بیابان های سوزان و ریگ های آتشین عربستان خبری نبود ، انگار اینجا ،زمین هم تمام سبزه های پنهان درونش را عیان کرده بود تا آنها نیز گلی از جمال محمد بچینند..
روز رفته رفته به نیمه میرسید که دروازهٔ شهر مدینه النبی از دور پدیدار شد...
سرباز جوان که اینک پیشاپیش کاروان در حرکت بود ، به شتاب ،خود را به محمل مخملین رسانید و با صدای بلند گفت : شاهزاده خانم، شاهزاده خانم...سر از پنجره بیرون کنید و سایه های شهر را ببینید ،دیگر انتظار به سر رسید.
میمونه که خود نیز سرشار از هیجان بود ، پردهٔ محمل را بالا زد و همانطور که اشک شوق از چشمانش سرازیر شده بود آرام زیر لب زمزمه کرد : خدا را شکر....براستی که او نیز خدای نادیده را به خدایی برگزیده بود و سپس رو به سرباز جوان کرد و گفت : من از شما متشکرم که با داستانهای زیبایتان هم رنج سفر و هم غم اسارت و دوری از وطن را برایم هموار کردید ، اما از شما خواهشی دارم..
مرد جوان که لبخند کل صورتش را پوشانیده بود گفت : امر بفرمایید شاهزاده خانم، بنده در خدمتگذاری حاضرم...
میمونه پردهٔ محمل را کمی پایین تر آورد و گفت : لطفاً دیگر به من نگویید شاهزاده خانم.... من اسیری بیش نیستم که بی گمان به کنیزی میروم ، هرچند که در مدینه النبی باشد ...کنیز کنیز است...
درست است که در تقدیرم کنیزی نوشته شده است اما خوشحالم که به اسارت مسلمانان وکنیزی رسول خدا میروم...
مرد جوان آهی بلند کشید وگفت : به روی چشم ، هر چه من از عدالت پیامبر بگویم تا نبینی باور نمی کنی ، پس باور کردن را به زمانی موکول می کنم که خود، به چشم خویشتن ببینی
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی