یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!
ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟
گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،
صدا زد آقا مشهدی علی
خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...
میگفت دیدم مشت علی گریه کرد .
گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟
گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم
چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و دوم: با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و سوم:
الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم
نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور
الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش
تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟
الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ...
ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هکحساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود .
حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد..
سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن..
زینب سری تکان داد وگفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟
خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم وگفتم: امشب نای هیچکاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم...
زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای...
بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و سوم: الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و چهارم:
آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست..
با من و من گفتم: ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمی دونستم درگیر این شیطان پرستا شده..
زینب پرید وسط حرفم وگفت: پس من داشتم گل لگد می کردم ،حالابگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن..
این اجنبی های شیطان پرست ،خواب های بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که خانوادهٔ ایرانی را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که زن خانواده دختر خانواده و مادر خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه،ما باید روشنگری کنیم.
و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی ، تا خودت با چشم خودت وگوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه هایی در سر دارند.
حالا اگر امشب حالت روبه راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای ، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه...
از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: ممنون خوشمزه بود و بعد نگاهی به زینب کردم و گفتم: موهات را رنگ کردی؟ چقدر بهت میاد ومیخواستم ادامه بدم و افکارم را به زبان بیارم چون که برام قابل قبول نبود زینب که دم از دین میزد موهایش را اینچنین زیبا کنه و در مقابل دید دیگران قرار بده..
زینب که انگار ذهنیاتم را می خواند گفت: اولا نوش جونت، دوما این کلاه گیس هست عزیزم،یک زن مؤمنه، یک زن با حجب و حیا ،هیچوقت اجازه نمیده زیبایی هایش را مردان نامحرم ببینند،چون یک زن اصیل در حقیقت یک ملکه هست و زیبایی های یک ملکه فقط متعلق به پادشاه زندگی اش است
لبخندی زدم وگفتم : چقدر خوشگل حرف میزنی...
اشاره ای به روغن روی کابینت کرد و گفت: تا من برمیگردم سعی کن تمام این روغن زیتون را بخوری تا اون قلب طلایی راحت دفع بشه و مشکلی برات پیش نیاره..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و چهارم: آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب
#رمان_آنلاین
زن ،زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و پنجم:
به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم.
یک اتاق جمو جور نقلی با دوتا تخت خواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا...
می خواستم روی یکی از تخت ها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبله ای که روی دیوار ،انگار مرا به خودش می خواند.
بهترین وقت برای ادای نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود،درسته خسته بودم شدید اما احساس می کردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز با حضور قلب هست و بس..
پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم.
بعد از یک ساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگی هام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم: ببین سحر هر چی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیر مسلمان هست ، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژی های منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژی ها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم...
چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم.
و در همین حین با خودم گفتم: یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟
دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم.
با دردی که توی شکمم پیچید ، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم.
پهلو به پهلو شدم، نمی دانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل می تابید نشان از شروع روزی دیگه بود..
به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم.
دیشب درسته شب آزادی ام بود ، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم ، مدام دلدرد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
پروانه های وصال
#تقویت_عزت_نفس 81 ✅ آدمی که اهل تقوا باشه خیلی از مشکلات زندگیش رو با فکر خودش حل میکنه. هی دم به د
#تقویت_عزت_نفس 82
🔶 تقوا یعنی مراقبت فراوان. مراقبت دائمی از خودمون در برابر انواع مشکلات فکری و جسمی.
❇️ و این مراقبت به نفع خودمونه. شما چه مراقبت بکنی چه نکنی چیزی از خدا کم یا اضافه نمیشه.
ولی خودت چی؟
چقدر آسیب میبینی؟ 😒
خوب دقت کنید:
🔺 تقوا به ما نمیگه هیچ لذتی نبر! نمیگه فوتبال نگاه نکن! فست فود نخور! نوشابه نخور. هر غذایی خواستی نخور و نپوش و ...
تقوا چی میگه؟
👈🏼 میگه عزیزم شما از خودت مراقبت کن. حالا اگه یه جایی هم یه لذت سطحی بردی طوری نیست "ولی مراقب باش این رویه و سبک زندگیت نشه".
💠
🌠☫﷽☫🌠
📜 رهبر انقلاب: با اتکا به منابع انسانی و طبیعی میتوانیم کارهای بزرگ را انجام دهیم
✏️ رهبر انقلاب: ثروتهای طبیعی کشور ما خیلی بیش از آن چیزی است و آن مقداری است که ما تا به حال از آن بهره گرفتهایم و استفاده کردهایم؛ خیلی بیشتر از اینها است.
✏️ ما میتوانیم کارهای بزرگی را به اتّکاء این منابع انسانی و ثروت انسانی و ثروت طبیعی انجام بدهیم؛ شرطش این است که همّت بلند داشته باشیم، کارها را بجد دنبال کنیم.
🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
🔸#تنفیذ_چهاردهم
🔹️متن کامل بیانات:
khl.ink/f/57210
🏴منابع صهیونیست: رسانههای ایران ما را دیوانه کردند
🔹منابع رسانهای صهیونیست بامداد شنبه اذعان کردند: رسانههای ایرانی ما را فریب می دهند.
🔹این رسانهها اعلام کردند: رسانههای ایرانی با به راه انداختن جنگ روانی فریبمان دادند و دیوانه مان کردند.
🔹این خبرها در شرایطی منتشر میشود که رژیم صهیونیستی به دلیل احتمال حمله تلافیجویانه گروههای مقاومت در ترور دو شخصیت بزرگ محور مقاومت در آمادهباش کامل به سر میبرد.
#اسماعیل_هنیه
#شهید_اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
h hosein yekta.mp3
7.04M
🏴 زیارت #اربعین، آرزوی شهدا
🔘 اثر خون شهدا در جلب توجه ها به زیارت اربعین
🎙 حاج حسین یکتا
🏷 #امام_حسین #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرود" هنیئا هنیه" با اجرای گروه سرود انصارالله یمن
#اسماعیل_هنیه
#شهید_اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
✅ هشت درس بزرگ زندگی که کاش زودتر آنها را میدانستیم :
_ برای دریافت عشق، به دیگران عشق بده.
_ برای رشد و پیشرفت سریع، مصمم باش.
_ برای یادگیری سریعتر، تفریح کن.
_ برای کمک به دیگران، اول به خودت کمک کن.
_ برای شناخت بهتر خودت، بنویس.
_ برای درک کردن جهان، مطالعه کن.
_ برای شفاف اندیشیدن، مدیتشین کن.
_ برای بهتر کردن حالت خودت، ورزش کن.
#درس_زندگی
⚫️⚫️⚫️
✍💎
خارپشتی از یک مار خواست بگذارد با او همخانه شود، مار پذیرفت. چون لانۀ مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت به بدن مار فرو می رفت و مار را زخمی می کرد، اما مار از سر نجابت دم بر نمی آورد. سرانجام مار گفت: نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده ام، می توانی لانۀ من را ترک کنی؟ خارپشت گفت من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می توانی لانۀ دیگری برای خود بیابی. عادت ها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند، اما دیری نمی گذرد که خود را صاحبخانه می کنند و کنترل ما را به دست می گیرند، مواظب خارپشت عادتهای منفی زندگیتان باشید.
⚫️⚫️⚫️
💟 خدای قشنگم کیه که ازت مهربونی خواسته باشه و تو بهش محبت نکرده باشی ؟
💟 اصلاً چطوری میشه به تو دل نبست ؟ تویی که تو لحظه به لحظه ی زندگیمون کنارمون هستی و چه به یادت باشیم چه نباشیم تو دستمون وگرفتی و هوامونو داری
💟 مهربانم یاریم کن ایمان و اعتمادم روز به روز بهت بیشتر بشه چون تو بامعرفت ترین رفیقی هستی که تو عمرم دیدم
💟 میدونی که عااااااشقتم
💟 آرامشِ من صدهزار مرتبه شکرت واسِ همه زمین خوردن ها و دوباره بلند شدنام
🌟شبتون بخیر و در پناه خدا🌟
سلام✋
صبح یکشنبه زیباتون بخیر☀️
الهی که ضربان قلب تون❤️
به لبخند های مکرر تکرار بشه 😊
و هرچی توی دلتون آرزو کردید🙏
بدون بهانه مال شما بشه🌹😊
🌷 #صبحتون_پراز_لبخند🌷
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃ســــــلام
💞سـلامی
🌼🍃به زیبایی عشق
💞به لطافت دل
🌸🍃به نرمی ابریشم مهربانی
💞به وسعت تبسم زندگی
🌼🍃به امتداد آسمان مهرورزی
💞وبه بلنـدای
🌸🍃افق نگاه زیبای شما
یکشنبه تون پر از خیر و برکت🌼
🌸🍃
•🌎📘•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
#أَلسَّلامُعَلىساکِنِکَرْبَلآءَ ✋
روی زمینیم آسمانی از دعاییم
مشغول ذکر دلنشین ربناییم
وقتی که دلتنگ حسینیم ، عاشقانه
با هر سلام صبحگاهی کربلایی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌎|↫ #صباحڪم_حسینے
🥀🍃