🌷باچه بیانی توبه کنیم؟
🌷۱. حضرت آدم ع گفت:
ربنا ظلمنا انفسنا وان لم تغفرلنا وترحمنا لنکونن من الخاسرین...۲۳ اعراف
🌷۲. حضرت موسی ع گفت:
رب آنی ظلمت نفسی فاغفرلی...۱۶ قصص
🌷۳.حضرت یونس ع گفت:
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین..۸۷انبیاء
🌷۴.حضرت ابراهیم ع گفت:
🌷رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ (٤١)ابراهیم
🌷۵.حضرت نوح ع گفت:
🌷رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِينَ.۲۸نوح
🌷خدافرمودبگو:
رب اغفروارحم وانت خیرالراحمین.۱۱۸مومنون
💥مبینا نعمتزاده راهی کربلا شد ...
💥هم قهرمان المپیک شد ،هم مدالش رو تقدیم کرد به امام زمان علیه السلام ،هم دست پدر مادرش رو جلوی دوربین بوسید هم الان راهی کربلای امام حسین در اربعین هست .
بیچاره براندازا چقدر میسوزن 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگه یادت رفته باشه نماز بخونی و آفتابم در حال غروب کردن بود روت میشه کنار خیابون روزنامه بندازی و نماز بخونی؟
💥استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهای #فیلیپ_ساپرکین درخصوص حمایت از مبینا نعمت زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پاسخ شهربانو منصوریان به اظهارات مبینا نعمت زاده: اینکه در حدی هستیم یا نیستیم؛ هر رشتهای احترام خودش را دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فرماندهی اسراییلی در اینستاگرم:
«هیچکس را زنده نگذارید. من چیز وحشتناکی نمیگویم.
💥در کمال صراحت و سلامت میگویم....
تورات میگوید: همهشان را نابود کنید.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دن بیلزریان: این که میگونید مسلمانان تروریست هستند چیزی است که هالیوود تبلیغ میکند
اسلام دین صلح آمیزی است!
🗣 Afsaran official
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا پرچم شیر و خورشید، شیرش نره؟!
پاورقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استقبال زوار پیاده روی اربعین از یک جوان اهل غزه که در جنگ مجروح شده بود
👤mosbatboy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهای خانم بازیگر درباره عشق به امام حسین(ع)
🔹شهرزاد کمالزاده: همه ارادت قلبی من به امام حسین(ع) را میدانند. بگذارید تا اگر کتکی هم قراره بخوریم، تو همین راه باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا صهیونیست ها از اسلام منهای امام حسین ع ترسی ندارند؟
#هیهات_منّا_الذلّة
🗣 علی اکبر رائفی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹واکنش جالب مردم عراق با دیدن تصاویر مقام معظم رهبری و حاج قاسم
«ایران و عراق جدایی ناپذیرند تا زمان ظهور حضرت مهدی (عج)»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 علیرضا دبیر:
🔹 مقام معظم رهبری بیشترین حمایت را از کشتی کرده است
🔹 مردم بدانند سال پیش در همه رده های سنی ما قهرمان دنیا شدیم، و حضرت اقا برای ما پیام میفرستادند که من در حال تماشای مسابقات کشتی و نتایج هستم.
🔴یه نکتهی جالب درباره اولین برندهی محجبهی مدال طلای المپیک اروپا این است که بدانیم زهرا شعاری دانشجویی رشتهی پزشکی دانشگاه ازاد بلژیک هست
✍عالیه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ازدواج یک پسر ساکن آمریکا با یک دختر ایرانی با واسطه گری یک مسجد!
باورتون میشه یه مسجد میتونه یه همچین کارایی هم بکنه؟ واقعا حیف که مساجد ما دارن بیخود خاک میخورن و از رویکرد فرهنگی و واسطه گری دور شدن.
44.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قرائت زیبا و شنیدنی قرآن کریم توسط حامد شاکرنژاد قاری بین المللی و داور برنامه محفل در موکب ابوتراب در #کربلا
#طریق_الاقصی #اربعین
پروانه های وصال
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزیز ببین چه بلایی سرمان آمد به ط
#قسمت_پنجم
#روشنا
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود
دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرهنگی دستم را خوشبو کرد
ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم .
در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه
روشنک چ خبر
وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد
اما خوب مشکلش جدی نیست
مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد
زود تر بیا حسام منتظریم
چیزی می خوری برات بیارم
نه اشتها ندارم
به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم
به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود
اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که ....
با صدای مامان به خودم آمدم
دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان
مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید
می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️
سری تکان داد
بدنیست
دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم
مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت
رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان ....
نویسنده :تمنا🎨
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۳۶ #قسمت_سی_ششم🎬: ذهن مهدی درگیر شد، تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نم
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۳۷
#قسمت_سی_هفتم 🎬:
محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برجستهٔ طلایی رنگ شکل زیبایی به خود گرفته بود، چید و نگاهی به ننه مرضیه که همراه عباس، تنها میهمان شب عقدش بودند کرد و گفت: ننه جان! منم از کارهای مامانم موندم، درسته که آقامهدی اصرار کرد که امشب مجلس خواستگاری و عقد داشته باشیم، اما از مامانم که همیشه کارهاش را با طمأنینه انجام میداد بعید بود هااا
در همین حین، رقیه ظرف پایه دار شیشه ای که سه نمونه میوه داخلش چیده بود را روی میز گذاشت و گفت: حالا نه اینکه تو از این کار من خیلی بدت اومد!! هرکسی ندونه، من که می دونم الان توی دلت عروسی هست محیا خانم و بعد همانطور که چشمکی به ننه مرضیه میزد گفت: برو لباس نوت را که تازه خریدیم بپوش، الاناست که مهمونا پیداشون بشه و بعد نگاهی به ساعت ایستادهٔ پاندول دار کنار مبل کرد و گفت: ننه مرضیه، به نظرتون آقا عباس دور نکرد؟!
کبابی، سر کوچه بود و سرظهری هم خودم رفتم با صاحب مغازه صحبت کردم که به تعداد برامون کباب بدن..
ننه مرضیه نفسش را بالا کشید و گفت: به به! عجب عطر برنجی پیچیده توی خونه! شما رسم دارین که شب خواستگاری شام هم میدین؟!
رقیه لبخندی زد و گفت: نمی دونم اینجا رسم باشه یا نه؟! اما من همین یه دختر را بیشتر که ندارم، مهدی که گفت جز مادرش و دوتا خواهراش با شوهراشون کسی نیست، پس بهتر دیدم شام هم آماده کنیم که سنگ تمام بشه...
ننه مرضیه که انگار حرفی گلوگیرش شده بود و هم می خواست بگه و هم میترسید بگه، سری تکون داد و گفت: ان شاالله این دختر هم خوشبخت بشه، تو خودت هم جوونی هنوز، با این برو رویی که داری احتمالا خواستگار زیاد هم داشته باشی، کم کم باید یه فکر هم به حال خودت بکنی، آخه آدمیزاد بی سر و همسر نمیشه و بعد نگاهی به محیا که آماده بلند شدن بود کرد و گفت: حالا که امشب شب تو هست،یه دعا کن هم مادرت با یه همسر خوب زندگیش رونق بگیره و هم عباس من با یکی ازدواج کنه و زندگیش سروسامان بگیره...
محیا که ته کلام ننه مرضیه را گرفته بود، همانطور که از زیر چشم مادرش را نگاه می کرد خنده ریزی کرد و دستهاش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مامان رقیه را عروس کن و بعد بلندتر ادامه داد: آقا عباس هم داماد کن...
رقیه که انگار به هجده سالگیش برگشته بود با حالتی دستپاچه به سمت آشپزخانه رفت و گفت: برم ببینم برنجا چطور شده، باید مخلفات کنار شام هم آماده کنم.
ساعتی از شب گذشته بود، مهدی ماشین را جلوی عمارت مجلل پیش رویش پارک کرد و همانطور که به ساختمان اشاره می کرد با لبخند گفت: بفرمایید مامان اقدس! دیدی من حرف الکی نمیزنم، وقتی امر کردی آخر هفته عروس به خونه ات بیارم گفتم چشم، الان عروس آینده تون توی این خونه هست.
اقدس خانم که بی خبر از همه جا بود، خیره به ساختمان پیش رویش بود و پلک نمیزد گفت: باورم نمیشه! تو کی به این محله ها آمد و شد کردی که همچی دختری را برا خودت انتخاب کردی؟!
معلوم میشه عروس خانم، خانواده دار هستن.
مهدی از ماشین پیاده شد و همزمان اقدس هم پیاده شد و مهدی نگاهی به ماشین پشت سرش که کسی جز دوتا خواهراش نبودند کرد و گفت: تو که هنوز دختره و خانواده اش را ندیدی از روی ساختمان خونه متوجه شدی که طرف خانواده دار هست؟!
اقدس که زنی مادیاتی بود و انگار ذوق زده شده بود، گفت: من یه پیرهن از تو بیشتر پاره کردم، میدونم که هرکی هست، بااصالت هست و از زیر چشم به دوتا دامادش، یکی چاق و کوتاه و دیگری لاغر و کشیده بود نگاه کرد و گفت: کاش زودتر می گفتی از خانواده داریوش و مجید هم دعوت می کردیم بیان تا....
مهدی که از حس تکبر و تفاخر مادرش باخبر بود سری تکان داد و به سمت زنگ در رفت و در همین حین، ماشین دیگری جلوی در متوقف شد که کسی جز عاقد نبود...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۳۷ #قسمت_سی_هفتم 🎬: محیا آخرین دانهٔ شیرینی را داخل دیز چینی که با گلهای برج
رمان انلاین
#دست_تقدیر۳۸
#قسمت_سی_هشتم🎬:
در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن کاری شدهٔ پیش رویش که در جای جای آن لامپهای بزرگ، روی پایه های زیبا به چشم می خورد و نور سفید رنگشان، ابهتی بیشتر به خانه میداد را نگاه می کرد گفت: اوه مهدی! تو این دختره را از کجا پیدا کردی؟! من امشب آماده بودم که با یک جنگ تمام عیار، عروسی را که تو پسندیدی از دور خارج کنم و چون میدونستم اخلاق تو، طوری هست که سمت دختر مذهبی هامیری و فقر و بی پولی خانواده طرف برات مهم نیست، اما الان که اینجا هستم، دلم می خواد همین توی حیاط عاقد خطبه عقدتون را بخونه و بعد با ذوقی کودکانه که از او بعید بود گفت: راستی اسم این عروس خوشبخت کیه؟!
در همین هنگام در هال باز شد و قامت بلند و کشیدهٔ عباس در چهارچوپ در پیدا شد و روی بالکن به استقبال مهمانان آمد.
ابتدا مهدی و سپس عاقد و بعد داریوش و مجید به عباس سلام کردند و دست دادند و عباس به گفتن یک علیک سلام قناعت کرد، چون فارسی نمی دانست و درحالیکه یک دستش روی سینه بود و با اشاره دست دیگرش آنها را به داخل دعوت کرد.
میهمانان داخل هال شدند و اقدس با دو دخترش مهدیس و مهوش با نگاه هایی سرشار از تعجب و البته ذوق زدگی خانه و تزییناتش را نگاه می کردند.
میهمانان بعد از سلام به ننه مرضیه روی مبل های سلطنتی با کمینه های طلایی نشستند و مجلس در سکوت بود که اقدس خانم رو به عباس و ننه مرضیه گفت: ببخشید بدون جلسه آشنایی و خبر قبلی مزاحم شدیم، آخه آقا داماد ما اینقدر عجولند که به ما دیر گفتن و میخوان زود عروس را به خونه ببرن!
ننه مرضیه و عباس بدون اینکه چیزی از حرفهای اقدس خانم بفهمند، سری تکان دادند و در همین حین، رقیه در حالیکه لباس ساتن پسته ای رنگی و روسری سبز و چادر رنگ رنگی بر سر داشت از داخل اتاق بیرون آمد.
چهرهٔ زیبای رقیه در این لباس زیباتر شده بود، عباس ناخوداگاه خیره به رقیه بود و انگار بندی درون قلبش پاره شد و ننه مرضیه زیر لب ماشاالله می گفت.
اقدس خانم با دیدن رقیه، نگاهی به مهدی کرد و یکّه ای خورد و می خواست چیزی بگوید که مهدی از جا بلند شد و با سلامی بلند همه را متوجه خودش کرد.
اقدس خانم مثل بادکنکی پر از باد که با یک سوزن ناگهانی بادش خالی شده باشد نگاهی به مهدیس که کنارش نشسته بود کرد و گفت: این که مادر محیاست...پاشیم بریم...خونه شان کنار خونه خودمون بود، حتما یه کلکی تو کارشون هست که سر از اینجا درآوردن...
رقیه روی مبل روبه روی اقدس خانم نشست و همانطور که به همه خوش آمد می گفت، نگاهش روی اقدس خیره ماند و متوجه اخم هایی که ابروهای اقدس خانم را بهم پیوند زده بود شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: همگی خوش آمدین، حالتون چطوره اقدس خانم؟!
اقدس خانم اوفی کرد و در جواب احوال پرسی رقیه گفت: والا این پسره به ما نگفت که قراره کجا بریم خواستگاری، مگه شما همسایه ما نبودین؟! چی شده بی سرو صدا به بالا شهر اسباب کشی کردین، اصلا اسباب کشی کردین یا نه؟! چون اون خونه و..
مهدیس که علاقهٔ خاصی به مهدی داشت و کاملا می فهمید که انتهای حرف مادرش به کجا می کشه و نمی خواست، داداش کوچکش دلخور بشه و مجلسش بهم بخوره گفت:...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂