هدایت شده از پروانه های وصال
‼️۶۰ روز بخور تا باردار شی😍
‼️دارویی که زنان قدرش را نمی دانند‼️
📍درمان مشکلات #ناباروری از جمله قاعدگی نامنظم تنبلی تخمدان،کیست و #فیبروم،چسبندگی رحم،اختلالات هورمونی و #عفونت 😍
با مجموعه درمانی ارغوان #سلامتی
رو به خودت هدیه بده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/1969488307C2f4d33b41d
⭕️پست آخر کانال رو #حتما نگاه کن😍
#درمان_مشکلات_خانم_ها_و_آقایان
دلم کسی را می خواهد تا بگوید:
کمتر از سه ماه دیگر...
پایان اسرائیل را اعلام میکنم!
#حاج_قاسم #سوریه
#وعده_صادق
@parvaanehaayevesaal
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلمینی ....
هر چی صدا زد فاطمه جواب نداد...
مهدی رسولی🎙#فاطمیه #ایام_فاطمیه #حضرت_زهرا 💔
@parvaanehaayevesaal
🔷ابومحمد جولانی رهبر گروهک تروریستی تحریر شام روز گذشته در جلسه عملیاتی با فرماندهان تکفیری : دست جمهوریاسلامی را کوتاه میکنیم!
پ ن ؛
بدبخت همانند اسلاف به درک واصل شده اش عمرش کفاف نداد و قبل از اینکه کلامش منعقد بشه دستاش از دنیا کوتاه و به درک واصل شده و به اسفل السافلین کوچ فرموده و فرشتگان الهی در کنار سایر رفقاش دارند سرب داغ تو حلقوم کثیفشون میریزند . #سوریه #حلب #ایران
@parvaanehaayevesaal
⛔️فراخوان تجمع بزرگ ملت ایران⛔️
عن فاطمه الزهرا سلام الله علیهم
🔴جعل الله الجهاد عزا للاسلام🔴
❌️ فراخوان مطالبه گرانه مردم غیور ایران جهت پاسخ دندان شکن به آمریکا و اسراییل بابت تجاوز به خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران
وعده ما:
یکشنبه ۱۱ آذر ماه
ساعت: ۱۵:۳۰
مکان: مشهد مقدس
میدان: فلسطین
#جهاد_همگانی
#نشر_سراسری
#حضور میلیونی
#علمای_اسلام_بداد_اسلام_برسید
#سوریه_خط_اول_کربلا
#مدافعان_حریم_زینبی
#میدان_های_کشور
#طوفان_الاقصی_۲
#بهخاطرتمامکودکانفلسطین
#بهخاطرتمامکودکان_سوریه
#بهخاطرتمامکودکانغزه
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 107 💎 " منّت گذاری ممنوع ! " ⚠️ بعضی از آدمای مذهبی هستن که اطلاعِ کافی از بر
🛣 #نکات_تربیتی_خانواده 108
"انسان فعال و منفعل"
💢 واقعا بین این دو نگاه خیلی فرق هست.
در نگاه غیر دینی انسان #فعال نیست بلکه اتفاقا #منفعل هست.
😒
🔺 مثل یه گونی سیب زمینی یه کناری میشینه!
⭕️ همش دنبال هوای نفسشه! میگه از هر چیزی خوشم اومد سمتش میرم و از هر چیزی هم بدم اومد ازش فاصله میگیرم!😤
✅ اما در نگاه دین، انسان فعال هست. فعال هست برای اینکه بتونه از زندگی لذت ببره....💞🌺🌸
🚫 آدمی که غیر فعال باشه، نمیتونه از زندگیش لذت ببره، چون توانایی لذت بردن رو در خودش از بین برده....
🌺
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_پنجم🎬: نزدیک غروب حضرت ابراهیم به خانه وارد شد، به محض
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_ششم🎬:
اولین فرزند ابراهیم که نامش را «اسماعیل» نهادند پا به این دنیای خاکی گذاشت و اراده خداوند بر این بود که از نسل اسماعیل، اسماعیل ها پا بگیرد برای یاری دین خدا و اسماعیل ها قربانی شود برای آبیاری درخت تنومند اسلام....
حالا ابراهیم از شوق لبریز شده بود و بارها از داشتن این موهبت به درگاه خداوند سجده شکر نمود.
ابراهیم مانند قبل، شبی در کنار هاجر و فرزندش بود و شبی در کنار ساره و روزها ساعتی را با فرزند نوزادش می گذراند، نگاه به چهره اسماعیل، نیرویی مضاعف به ابراهیم می داد، ساره این صحنه ها را می دید و ناخوداگاه دلش می شکست.
آخر ابراهیم به خاطر دیدار اسماعیل ساعت بیشتری در کنار هاجر بود و این روند طبیعی یک زندگی تعددی ست، درست است عدالت در حرکات ابراهیم جاری بود اما ساره تاب دیدن این صحنه ها را نداشت، البته او چیزی به زبان نمی آورد اما حرکاتش مؤید این موضوع بود و گاهی ساره در خفا از این وضع گریه می کرد.
ابراهیم که نمی خواست آرامش خانواده اش بهم ریزد و خواسته قلبی اش این بود که هم هاجر و اسماعیل و هم ساره زندگی آرام بدور از حسادت و بغض و کینه داشته باشند و این حرکات ساره، او را نگران کرده بود پس روزی از روزها به درگاه خداوند از این وضع سخن ها گفت و از خداوند خواست تا خود در این موضوع او را یاری رساند.
در این هنگام فرشته وحی به ابراهیم نازل شد و کلام خداوند را به او رساند: ای ابراهیم! پروردگار اراده کرده تا هاجر و فرزندت اسماعیل را از اورشلیم خارج کنی و آنها را به سمت حرم امن الهی ببر چرا که کعبه و سرزمین مکه منتظر فرود این عزیزان هستند، همانا خداوند اراده فرموده تا اسماعیل در دامان کعبه رشد و نمو یابد.
ابراهیم از شنیدن این وحی بسیار مسرور شد و این خبر را به هاجر و ساره داد، هاجر سر تعظیم فرود آورد و گفت: هر آنچه خداوند و نبی خدا امر کنند بر چشم می گذارم و اما ساره باز هم ناراحت از اینکه قرار است ابراهیم مدتی او را ترک کند گفت: آنها را از اینجا دور کن اما باید قول بدهی به محض آنکه به سرزمین بکه رسیدید، لحظه ای هم توقف نکنی و سریع به سوی من برگردی و ابراهیم این سخن را پذیرفت.
هاجر اندک وسایل خود که شامل لباس های خود و فرزند نوزادش می شد را در بقچه ای پیچید و آماده شد تا طلوع صبح فردا حرکت کنند، گویا قرار بود جبرئیل مرکبی بیاورد و آنها را تا سرزمین بکه همراهی کند.
البته اورشلیم سرزمینی سرسبز و پر از جویبار و آب روان و انواع و اقسام گیاهان بود و آنها گمان می کردند سرزمین بکه هم چنین موقعیتی داشته باشد و نمی دانستند که در سرزمین بکه به خاطر نبود آب، سالهاست بنی بشری ساکن نیست و همه جا بیابان با ریگ های سوزان است
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_ششم🎬: اولین فرزند ابراهیم که نامش را «اسماعیل» نهادند پ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬:
صبح زود بود که جبرئیل همراه با اسبی بهشتی به نام«براق» که بعدها مرکب معراج پیامبر اسلام شد، به زمین نزول اجلال فرمود و به محضر نبی خدا رسید.
ابراهیم از ساره خداحافظی کرد و ساره با چشم خویش عظمت هاجر و اسماعیل را شاهد بود که خداوند مرکب بهشتی برایشان فرستاده بود و راهنمای آنها هم حضرت جبرئیل امین بود و گویا مأمن آنها نقطه مرکزی زمین درست محاذی بیت المعمور در آسمان، سرزمین بکه و خانه امن پروردگار بود.
ابراهیم، هاجر و نوزادش را سوار بر براق نمود و خود پشت سر آنها بر اسب نشست و اسب به امر نبی خدا حرکت کرد.
قلب ابراهیم و هاجر از اینکه قرار بود از هم جدا شوند مملو از غم و غصه بود اما سفری هیجان انگیز در پیش داشتند براق انگار نه یک اسب بلکه یک پرنده تیز بال بود، او با اولین حرکت به آسمان پرواز کرد و آسمان جولانگاه حضور او و سواران عزیزکرده اش بود.
حضرت هاجر از آن بالا مردم روی زمین را میدید که به اندازه مورچه کوچک شده بودند، درختان سرسبزی که منظره ای زیبا در پیش چشم سواران ترسیم کرده بودند، آنها از میان ابرها تصویری زیبا از دنیای خلقت می دیدند و سرشار از شوق شده بودند.
همزمان با حرکت براق، نسیمی ملایم به صورتشان می خورد و در بین زمین و آسمان، حلاوتی به آنها می رساند.
براق به پیش می رفت و هاجر غرق دیدن دنیای زیر پایش بود، از روی هر سرزمین سرسبزی که می گذشتند، ابراهیم از جبرئیل سوال می نمود: آیا اینجا سرزمینی ست که باید توقف کنیم؟! و هر بار جبرئیل با رویی گشاده و لحنی پر از مهر می فرمود: نه نبی خدا! هنوز به بکه نرسیده ایم.
بکه، اولین شهر روی زمین، جایی که خدا پرستی از آنجا نشأت گرفت و تا آخرالزمان هم باید نماد پرستش خدا باشد، گرچه گاهی دست ابلیس به کار می افتاد و با دسیسه ای این سرزمین به دست ایادی شیطان می افتاد اما خداوند مقدر نموده که عاقبت این سرزمین تحت فرمان حجت او باشد.
بالاخره بعد از ساعتی که از حرکت این کاروان کوچک می گذشت، براق آرام بر روی زمینی خشک و تفتیده که گرمای هوا از ریگ های بیابانش بلند بود، بر زمین نشست.
هر سه نفر از براق پیاده شدند، آنها در کنار درختی خشکیده فرود آمده بودند.
ابراهیم دستش را سایه چشمش کرد و نگاهی به دور دست ها نمود، تا جایی که چشم کار می کرد، بیابان بود و شوره زار، نه خبری از آب بود و نه آبادی، نه درخت و چمنی بود و نه حتی خاک حاصلخیزی که بشود چیزی کشت کرد، یا شن بود و یا صخره های سنگی که در هیچکدام گیاهی رشد نمی کرد.
ابراهیم نگاهی به بیابان نمود و سپس به هاجر و اسماعیل چشم دوخت، گرما بیداد می کرد، او پارچه ای برداشت و روی درخت خشکیده انداخت تا سایبانی هر چند کوچک برای همسر و فرزندش درست کند و رو به هاجر فرمود: خدا اراده کرده که شما اینجا ساکن باشید و خود خوب می داند چگونه مراقبتان باشد، پس نگرانی به خود راه ندهید و من به خاطر قولی که به ساره داده ام باید سریع برگردم، اما بدانید که همیشه به فکر شما خواهم بود و برایتان دعا می کنم و هراز گاهی به تو و فرزندم اسماعیل سر میزنم و از شما غافل نخواهم شد.
هاجر که ایمانش به خداوند محکم بود با نگاهی به بیابان فرمود: من در مقابل امر خداوند تسلیمم و هر آنچه نبی خدا بگوید بر چشم می نهم.
بغضی گلوگیرش شده بود، او از این صحرای سراسر آتش نمی ترسید، چرا که خدایی به بزرگی خدای یکتا داشت همانکه ابراهیم را در غار حمایت کرد همانکه آتش نمرود را بر ابراهیم خنک نمود، پس این خدا، حتما حواسش به هاجر و اسماعیل هم خواهد بود اما او دلتنگ ابراهیم می شد، هاجر که محو در وجود ابراهیم بود، اینک دل کندن از او برایش سخت می نمود، اما این است رسم عاشقی:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفتاد_هفتم🎬: صبح زود بود که جبرئیل همراه با اسبی بهشتی به نام
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هفتاد_هشتم🎬:
ابلیس بار دیگر فریاد زد: به سوی من بیا تا تو را سیراب کنم.
حضرت هاجر دندانی بهم سایید و فرمود: دور شو ای ابلیس رانده شده، تا خدا هست مرا او کفایت می کند، همانا این هجرت به امر خدا و تدبیر ابراهیم که همه از مهر و عاطفهٔ بی حدش نشأت میگیرد است، همانا خداوند من همان است که جان داد به این طفل و قدرت هر کاری را دارد، تو یک رانده شده هستی که جز فریب و نیرنگ کاری از تو ساخته نیست، گمشو که نمی خواهم نفس متعفنت در این فضا بپیچد.
در این هنگام ابلیس ناپدید شد، اسماعیل بی تاب تر از قبل گریه می کرد، هاجر از جا بلند شد و به نظرش رسید که در بالای کوه روبه رو چشمه آبی است پس با شتاب شروع به دویدن نمود و هر چند متر که می رفت، پشت سرش را نگاه می کرد تا اسماعیل را ببیند.
او آنقدر دوید تا به کوه رسید و به پشت سر نگاه کرد، اسماعیل در دیدش نبود، به کوه نگاه کرد و دید که اصلا اینجا آب نبوده و گویا او از شدت تشنگی و عطش و البته استیصال سراب میدیده پس به عقب برگشت و به نظرش رسید که کمی آن طرفتر از اسماعیل آب است و با شتاب راه رفته را برگشت و متوجه شد که باز هم سراب دیده، گریه اسماعیل بلندتر شده بود و هاجر هفت بار مسیر طولانی و آتشین بین کوه مروه و صفا را با شتاب پیمود و هر بار به آبی نمی رسید و هر چه بود سراب بود و سراب...
هاجر برای دفعه هفتم خودش را از کوه بالا کشید و در کنار اسماعیل نشست، کودک از شدت تشنگی و عطش دیگر نای گریه کردن نداشت و مانند انسان محتضری که دست و پا می زند شروع کرد پاهای کوچک و ظریفش را روی خاک کشیدن...
هاجر که اسماعیل را در این حالت دید، سرش را روی بازوهایش گذاشت و همانطور که زار زار گریه می کرد فرمود: خداوندا اگر تو می پسندی که من و فرزندم اسماعیل اینگونه تشنه لب از دنیا برویم و به دیدارت نائل شویم، من حرفی ندارم و راضیم به رضای تو...
در همین لحظه احساس کرد صدای شرشر آبی به گوشش می رسد، با ناامیدی سرش را از روی دستش برداشت و به اسماعیل و پاهای ظریفش خیره شد...
خدای من! درست می دید، از زیر پای اسماعیل چشمه ای آب روان شده بود و اسماعیل همانطور که در آب دست و پا می زد، لبخند به چهره داشت.
هاجر از جا برخواست، ابتدا به درگاه خداوند سجده شکر نمود و سپس اب در گلوی خشکیده اسماعیل ریخت و جرعه ای هم خودش نوشید و نمی دانست قرن ها بعد، نواده اسماعیلش را در کنار دو نهر آب، تشنه لب سر می برند.
هاجر مشغول جمع کردن سنگ و سنگریزه شد و دور این چشمه که آبی خنک و شیرین و گوارا داشت را با سنگریزه، سنگ چین نمود، در بیان عامیانه به این سنگ چین نمودن زم زم می گویند و این چشمه معروف شد به زمزم، چشمه ای که در بیابانی خشک جوشید، بیابانی که تا فرسنگها آب نداشت و اگر چاه هم میزدند و بر فرض محال به آب می رسیدند جز آبی شور نصیبشان نمی شد.
اصلا در این سرزمین تمام آبها شور بود و این چشمه خنک و شیرین معجزه ای بود که از خدای یکتا برمی آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕