eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
22.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
38.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش😋😍 مواد لازم:👇 کره ۲۰ گرم روغن زیتون یا آفتابگردان ۲۰ گرم سیر ۴-۵ حبه و آرد ۱ ق س شیر ۲/۳ لیوان نمک و جوز هندی و ترخون خشک به میزان دلخواه پنیر موزرلا ۱۵۰ گرم 🧑‍🍳آشپزباشی🧑‍🍳 @parvaanehaayevesaal 🍕🍩🍔🧁
🌅✨🌙 همزمانی نورافشانی آفتاب دهه فجر و مهتاب ماه شعبان در آسمان ایران مبارک باد. ❇️ با آغاز دهه فجر و فرا رسیدن ماه شعبان، دو نور در آسمان ایران درخشش می‌کنند. در این روزهای پر از نور و برکت، از یادآوری شکوه حماسه‌ی انقلاب و ایام پرفیض ولادت اهل بیت عظیم‌الشأن بهره‌مند می‌شویم. ❇️ این همزمانی فرخنده، فرصتی است تا امیدوارانه و با قلب‌هایی سرشار از ایمان و اراده، به سمت آینده‌ای روشن گام برداریم. ❇️ در این روزهای پربرکت، جهاد تبیین رسالت ماست؛ تا هم نور معنویت و ولایت و هم نور انقلاب را گسترش دهیم و در برابر تحریف تاریخ، سکوت نکنیم. این همزمانی فرخنده، فرصتی است برای تبیین حماسه‌های گذشته و ترسیم آینده‌ای روشن، پیوند قلب‌ها با ایمان و اراده. ❇️ جهاد تبیین، ادامه‌ی روشنگری ولایت و راه فجر است؛ با افزودن بصیرت و تبیین ارزش‌های انقلاب و اسلام و تجلیل از دستاوردها، سریعتر به قلّه خواهیم رسید. ان شاء الله 🤲🏼 اللهم عجل لولیک الفرج 🏷 https://eitaa.com/parvaanehaayevesaal
28.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨سرود پرشور و رجزخوانی حماسی گروه سرود ضحی در حسینیه معلی https://eitaa.com/parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_ششم 🎬: دو مرد بی توجه به سوالات پی در پی احمد، او را میزدند، با هر ضربه هزارا
سامری در فیسبوک 🎬: احمد با حرکاتی کند و دردی که در بدنش پیچیده بود خودش را به سمت دیوار سنگی و نمور پشت سرش کشاند و به صورت نیم خیز به دیوار تکیه داد. چشمانش را باز کرد و خیره به تاریکی پیش رویش شد تا چشمانش به تاریکی عادت کند و بعد مشغول دید زدن اطرافش شد، اما در اتاقی که کمی از قبر وسیع تر بود چیزی برای دیدن و آنالیز پیدا نکرد، پس ناخن های کشیده و استخوانی اش را بالا آورد، نمی دانست چشمانش مشکل پیدا کرده یا واقعا زیر انگشتانش اینچنین خون مرده شده.. احمد خودش را به سمت میله های آهنین کنار دیوار کشاند و همانطور که میله ها را با دو دست محکم چسپیده بود، فریاد زد: من تشنه ام گرسنه ام، هیچ کس اینجا نیست؟! اصلا مرا برای چه به اینجا آوردید؟! شما مگه مسلمان نیستید،اصلا به هر دینی هستید، من آدمم، انسانم... در همین حین صدای قدم های محکمی که انگار به او نزدیک می شد در فضا پیچید و قبل از آنکه جمله احمد همبوشی کامل شود، کلیدی در قفل در میله ای پیچید و در باز شد. زندانبان سر شانهٔ لباس او را گرفت و همانطور که او را به دنبال خودش می کشید گفت: پاشو خودت را تکون بده، دنبال من بیا.. احمد دست زندانبان را گرفت و از جا بلند شد و همانطور با کمری خمیده طوری قدم برمیداشت که از مرد جلویش که نمی دانست کیست عقب نیافتد، به دنبال او راه افتاد. از چندین راه پله مارپیچ بالا رفتند، حالا او می دانست در جایی زیر زمین زندان شده و در حال رفتن، سلول هایی را میدید که مشخص بود افرادی هم آنجا در انتظار آزادی اند، احمد فقط صدای نفس کشیدن آنها را می شنید و در تاریکی قیر گونه زندان، چیزی قابل دیدن نبود. بالاخره بعد از آخرین پیچ پله ها، اشعه هایی که از پنجره بالای در زندان به داخل میتابید، نوید هوای آزاد را می داد. احمد به دنبال آن مرد که حالا در روشنایی خورشید او را به خوبی میدید، جلو می رفت و به محض اینکه پایش را از در اصلی زندان بیرون گذاشت، برخورد اولین اشعه خورشید با چشمانش حس ناخوشایندی در وجودش ریخت اما گرمای خورشید به جانش نشست. از حیاطی که پر از سنگریزه بود، گذشتند و داخل ساختمانی شدند که راهرویی دراز با اتاق هایی در دو طرفش بود. مرد پیش رو که لباس خاکی رنگ نگهبانی به تن داشت با قدی کوتاه و هیکلی گوشالود، جلوی یکی از درها ایستاد، تقه ای به در زد و سپس در باز شد. مرد،کمی خودش را عقب کشید و با یک فشار احمد را به داخل اتاق هل داد. احمد تلو تلو خوران جلو رفت، در پشت سرش بسته شد، پیش رویش مردی با چشم های درشت و ابروهای پر و کشیده و صورتی سبزه که موهای جوگندمی اش نشان از میانسال بودن او میداد، به احمد چشم دوخته بود. با ورود احمد،مرد از جا بلند شد و تازه احمد متوجه قد بلند و هیکل رشید او شد، هیکلی ترسناک که می توانست باعث هراس هر کسی شود، احمد با دیدن او لرزی در بدنش افتاد و نگاه نافذ و خشمگین مرد این ترس را بیشتر و بیشتر می کرد. مرد، چرخی دور احمد زد و سپس صندلی فلزی که کلاهی آهنی متصل به چندین سیم رنگی روی دسته اش بود را به احمد نشان داد و گفت: روی اون صندلی بنشین صدای مرد،ترسناک تر از هیکلش بود و عجیب اینکه لهجه عربی اش اصلا به اهالی عراق نمی خورد. احمد به سختی آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه جرأت کند حرفی بزند روی صندلی نشست. مرد به طرف او آمد و کلاه آهنی را روی سر احمد گذاشت و حالا احمد می فهمید قرار است چه بلایی سرش بیاید،انگار آن کتک ها پیش زمینه ای برای این شکنجه های مهلک بود. مرد دوشاخه ای را که به کلاه وصل بود به دست گرفت و به طرف پریز برق رفت و قبل از اینکه دوشاخه را به برق متصل کند، صدای لرزان احمد که مثل نالهٔ ضعیف گربه ای ترسان بود از گلویش خارج شد: تو را به خدا، تو را به پیر و به پیغمبر قسم میدم، بگین من چه گناهی کردم؟! اصلا چه غلطی کردم، بگین تا دیگه نکنم،لازم نیست اینهمه شکنجه بدین... مرد روی پاشنه پایش چرخید به طرف احمد برگشت و همانطور که با دو شاخه روی شانه او میزد گفت: گناه تو این هست مسلمانی...شیعه ای...فهمیدی؟! احمد که چشمانش به دهان گشاد و گوشت آلود مرد خیره مانده بود با هیجانی در صدایش گفت:خ....خوب اینو زودتر می گفتین... م..من غلط کردم مسلمانم، من مسیحی ام، یهودی ام، بی دینم... اصلا...اصلا به هر دین و مذهبی که شما بخوایین هستم.. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_هفتم 🎬: احمد با حرکاتی کند و دردی که در بدنش پیچیده بود خودش را به سمت دیوار س
سامری در فیسبوک 🎬: مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را داخل پریز بزند که صدای لرزان احمد همبوشی بلند تر شد: چه طوری بگم باورتون بشه؟! من اصلا نه به اسلام اعتقادی دارم و نه مذهب شیعه را می پسندم، اگر جایی هم حرفی از مسلمانی من شنیدید برای این بوده اولا من هم مثل بقیه آدم ها به دین آبا و اجدادم بودم و دوما می خواستم از این طریق نان بخورم همین... مرد بازجو راه رفته را برگشت با سیم و دوشاخه دستش روی شانه احمد زد و گفت: به چه تضمینی باور کنم حرفات درسته؟! احمد که نور امیدی در وجودش تابیده بود لبخندی زد و گفت: هر کار شما بگین می کنم، هر چی بخوایید انجام میدم، اصلا می خوایید همین الان دست از اسلام بکشم و به هر دینی که شما می خوایین دربیام؟! مرد نیشخندی زد،سیم را روی دسته صندلی گذاشت و به طرف میزش رفت،روی صندلی چرمی سیاهرنگ پشت میز نشست و همانطور که خیره به چشم های احمد بود گفت: نه ما از تو نمی خواهیم که دست از دینت بکشی، اما می خواهیم به اشخاصی که ازلحاظ اعتقاد و رتبه از تو بالاترن خدمت کنی،بدون اینکه روی حرفشان حرف بزنی.. احمد خیره به دهان مرد بازجو بود و مرد اندکی تعلل کرد و ادامه داد: ما تو را انتخاب کردیم که به قوم برگزیدهٔ روی زمین خدمت کنی و این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمی شود و تو برگزیده شدی تا خواسته های ملت برگزیده را برآورده کنی، البته اگر عملکردت خوب باشد سود مادی بسیار خوبی نصیبت خواهد شد. مرد از جا بلند شد و همانطورکه دور صندلی احمد همبوشی می چرخید گفت: ما مثل کوه پشت تو را خواهیم داشت و هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنی برایت فراهم می کنیم اما شرط دارد و شرطش اطاعت بی چون و چرا ازصاحب کارت هست فهمیدی؟! احمد همبوشی که اصلا باورش نمی شد انتهای این شکنجه های وحشتناک به این موضوع شیرین ختم شود،لبخندش پررنگ تر شد و گفت: چرا که نه؟! من دنبال کار بودم،حالا اگر قرار باشه همچی کار نان و آب داری به دست بیاورم، مطمئنا تمام توانم را برای انجام کاری که از من می خواهید، می گذارم. مرد باز جو روبه روی احمد ایستاد، چانه کبود او را در دست گرفت و سرش را بالاتر آورد و گفت: حتی اگر کاری که از تو می خواهیم بر خلاف اعتقاداتت باشد؟! احمد با اطمینانی در صدایش گفت: اصلا توی این دوره اعتقادات دیناری هم نمی ارزد، اعتقاد من آنجاست که آینده مالی و رفاه زندگی ام تامین باشد و بس... مرد بازجو که سالها کارش این بود، کاملا می فهمید که این حرفهای جوانک پیش رویش نه از ترس شکنجه و زندان است،بلکه از عمق دل و خواستهٔ وجودش است، پس سری تکان داد و به سمت میزش رفت و همانطور که ایستاده بود گوشی تلفن کرم رنگ روی میز را برداشت و شماره ای را گرفت و با لحنی قاطع گفت: برای انتقال زندانی به اتاق شماره۶ بیایید و در کمتر از دقیقه ای، تقه ای به در اتاق خورد، همان سرباز قبلی جلو آمد،احمد را از روی صندلی بلند کرد و او را به بیرون هدایت کرد. وارد راهرو شدند و کمی جلوتر، جلوی اتاقی ایستادند، سرباز در اتاق را زد و سپس در باز شد و احمد وارد اتاقی شد که به اتاق های بیمارستان شباهت داشت. تختی با ملحفه سفید رنگ که انواع وسایل پزشکی در کنارش به چشم میخورد و کمی آنطرف تر از تخت،دری کوچک که بی شک به توالت باز می شد،قرار داشت. مردی که روپوش پزشکان را به تن داشت جلو آمد، احمد را به طرف تخت راهنمایی کرد. احمد روی تخت نشست، مرد کنارش ابتدا فشار و ضربان قلب او را گرفت و بعد همانطور که به در کوچک اشاره می کرد گفت: اگر نیاز به توالت دارید بفرمایید آنجا که باید زودتر کارهای درمان و آزمایشات شما را انجام بدهم. احمد که حالا می دانست نقشه هایی برایش دارند، اما نمی دانست به راستی در چنگ چه کسانی هست و در کجا حضور دارد ولی مطمئنا او به جاهای خوبی خواهد رسید، سری تکان داد و با اینکه ضعف شدیدی در خود حس می کرد از جا بلند شد و به طرف توالت حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_هشتم 🎬: مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را دا
سامری در فیسبوک 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق می کردند و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال می کرد یا جوابی نمی گرفت یا به نوعی به او می فهماندند که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست. انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود، اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود، هر نوع امکاناتی که درخواست می کرد برایش فراهم می نمودند، وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود. کم کم احمد احساس می کرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند، این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی می کرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو... احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد، درست است هنوز نمی دانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او‌ و افرادش می بود. یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی می گذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند، نه اعتراضی می کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی می کرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده.. صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت. یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت: امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است. سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت می کرد، بیرون رفت و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود، احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🧪☠ گناه، زهر است. ☑️ آیت الله بهجت(ره): 💡 هیچ ذکری بالاتر و مهمتر از عزم پیوسته و همیشگی بر ترک گناه نیست؛ ❇️ یعنی تصمیم داشته باشید اگر خداوند صد سال هم به شما عمر داد، حتی یک گناه نکنید؛ همچنان که اگر صد سال عمر کنید، حاضر نخواهید شد یک بار تَهِ استکانی زهر بنوشید. ☠ حقیقت و واقع گناه هم، زهر و سَمّ است. 🏷 @parvaanehaayevesaal
🌠☫﷽☫🌠 رویدادهای مهم تاریخی امروز تقویم ☀️ ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ هجرے شمسے 🌙 ۱ ۱۴۴۶ هجرے قمرے 🎄 ۳۱ ژانویه ۲۰۲۵ میلادے ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه:«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»«خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست» ☀️ رویدادهای امروز در سالنمای خورشیدی: 🔹هیئتی از افسران سوئدی که برای اداره امور نظمیه استخدام شده بودند وارد تهران شدند. ریاست هیئت با کلنل وستداهل است (1291ش) 🔸ورود یاور لاهوتی به تبریز: یاور لاهوتی فرمانده ژاندارم های مقیم شرفخانه با افراد تحت فرماندهی خود وارد تبریز شد. به دستور وی سیمهای تلفن و تلگراف قطع گردید و ارتباط تبریز با همه جا قطع شد (1300ش) 🔹دانشگاه تهران استقلال یافت و از وزارت فرهنگ مجزا شد و از این پس یک واحد فرهنگی مستقل خواهد بود که شرایط خاصی برای خود خواهد داشت.(1321ش) 🔸ملی شدن شیلات دریای خزر (1331ش) 🔹ساختمان مرکز برق سد کرج آغاز شد.(1337ش) 🔸در گیلان ارتفاع برف به شش متر رسید (1350ش) 🔹دکتر علیقلی لقمان ادهم سفیر ایران در اتریش در سن 56 سالگی درگذشت (1354ش) 🔸رادیوپیک ایران در بلغارستان به لیبی نقل مکان کرد و حملات خود را تندتر نمود (1355ش) 🔹تشکر امام خمینی از مهمان نوازی فرانسویان: امام خمینی قبل از ترک پاریس پیامی صادر کرده از مهمان‌نوازی و تفاهم فرانسویان و اجازه آزادی بیان که به او داده شد تشکر کردند (1357ش) 🔸بازگشت پیروزمندانه "امام خمینی"(ره) به میهن اسلامی پس از سال‌ها تبعید و دوری از وطن و آغاز (1357ش) 🔹امام خمینی در فرودگاه مهرآباد سخنانی ایراد نموده و متذکر شدند: من از عواطف طبقات مختلف مردم تشکر می کنم و بار ملت بر دوش من بار گرانی است که نمی توانم جبران کنم. ما باید از همه طبقات ملت تشکر کنیم. پیروزی تا اینجا بواسطه وحدت کلمه مسلمین بوده است...(1357ش) 🔸هنگام ورود امام خمینی به مدت بیست دقیقه مراسم استقبال توسط تلویزیون به طور زنده پخش شد اما ناگهان عکس شاه روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و برنامه قطع شد. گفته شد نظامیانی که در ایستگاه فرستنده بودند از اینکه سرود شاهنشاهی زده نشده بود عصبانی شده برنامه را قطع کردند. رادیو دولتی در تمام مدت سکوت اختیار کرد و مراسم را پخش نکرد (1357ش) 🔹امام خمینی پس از سخنان خود در فرودگاه مهرآباد در میان استقبال چند میلیونی مردم که در سرتاسر مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا گردآمده بودند. وارد بهشت زهرا شدند (1357ش) 🔸روزنامه کیهان نوشت، طول جمعیت استقبال کننده از امام خمینی 32 کیلومتر بود (1357ش) 🔹شهادت شهید محمد ایزدی ارغا (1360ش) 🔸آغاز نخستین جشنواره فیلم و تئاتر فجر در تهران (1361ش) 🔹بمباران مدرسه‌های ایران توسط عراق (1365ش) 🔸شهادت حجت‌الاسلام "عبداللَّه میثمی" نماینده امام در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (1365ش) 🔹درگذشت دکتر حسن‌ابراهیم حبیبی ، عضو مجمع تشخیص مصلحت (1391ش) 🔸درگذشت دکتر بابامخیر، چهره ماندگار دامپزشکی ایران (1391ش) 🔹آغاز دهه فجر 🌙 رویدادهای امروز درسالنمای هجری قمری: 🔹درگذشت "ابن طاووس" فقیه و ادیب مسلمان (693ق) 🔸رحلت عالم بزرگوار شیخ "محمد حسن نجفی" مؤلف و فقیه گرانقدر شیعه ؛ نویسنده جواهر الکلام (۲۲ خرداد ۱۲۲۹ش) (1266ق) 🔹درگذشت محمد هادی حکیم فرزانه (۴ آذر ۱۳۴۴ش) (1385ق) 🎄 رویدادهای مهم امروز در سالنمای میلادی: 🔹تأسیس کمپانی هند شرقی توسط استعمار انگلستان در شبه ‏قاره هند (1599م) 🔸آغاز بزرگترین قیام مردم چین موسوم به قیام تامی‌پینگ‌ها علیه خاندان سلطنتی این کشور (1850م) 🔹مرگ "فریدریش روکرت" ادیب و مستشرق برجسته آلمانی (1866م) 🔸پرتاب اکسپلورر-۱ اولین ماهواره امریکا به فضا به منظور رقابت فضایی با شوروی (1958م) 🔹روز ملی و استقلال نائورو (1968م) 🔸روز جهانی گورخر 🔹روز شکلات داغ (هات چاکلت) @parvaanehaayevesaal