19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محاله کسی آش دوغ نخورده باشه😉🍲
مواد لازم:
برنج نیم دانه ۴پیمانه
دوغ :۲/۵لیتر و نمک و فلفل سیاه
نخود کنسروی یا نخود پخته شده:۴۰۰گرم
سبزی ۴۰۰ گرم شامل تره و شوید و گشنیز
نعنا خشک سه قاشق غذاخوری
پیاز دو عدد
@parvaanehaayevesaal
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کیک زعفرانی
مواد لازم :
آرد ۲/۵ پیمانه
شکر ۲ پ
شیر ۳/۴ پیمانه
روغن ۳/۴ پیمانه
گلاب ۵ ق غ
زعفران ۵ ق غ
تخم مرغ ۵ عدد
پودر هل ۱ ق چ
بیکینگ پودر ۱ ق غ
@parvaanehaayevesaal
19.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩🍳#ماهی_شکم_پر
ماهی شوریده
ادویه ماهی
(فلفل سیاه،زیره،پودر سیر،پودر پیاز،فلفل قرمز،تخم گشنیز،زنجبیل)
روغن زیتون ۱ق.غ
۱ دونه پیاز رنده شده
سیر ۱/۲ حبه
۱ مشت گردو
۲ مشتگشنیز خرد شده
نصف مشت شنبلیلهخرد شده
۳ ق.غتمبرهندی غلیظ
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه غذای ساده و به شدت خوشمزه 🍖🧀😍😋
مرغ بدون استخوان : ۵۰۰ گرم
پیاز : ۱ عدد
سیر : ۲ حبه
فلفل سبز : ۲-۳ عدد
فلفل قرمز : ۱-۲ عدد
گوجه فرنگی
رب چیلی یا گوجه : ۱ قاشق غذاخوری
کاری : ۱ قاشق چایخوری
زیره : ۱/۲ قاشق چایخوری
فلفل سیاه : ۱ قاشق چایخوری
پاپریکا : ۱ قاشق چایخوری
نمک : مقداری
سیب زمینی : ۲-۳ عدد
@parvaanehaayevesaal
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویکتور مرغ یه غذای متفاوت🍗
دیگه واسه مهمونات غذای تکراری درست نکن 🤌🏻🤍
فقط به سه قلم مواد احتیاج داریم!!
مواد لازم :
• سیب زمینی : ۴ عدد متوسط
• سینه مرغ : ۱ عدد
• پنیر پیتزا : به مقدار دلخواه
• ادویه : نمک، فلفل سیاه، زردچوبه
🍕 @parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_پنجم 🎬: فرعون وارد قصر شد و قبل از اینکه هر کس دیگه ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_ششم 🎬:
حالا موسی به قصر وارد شده بود، دل مادرش یوکابد به دنبال او پر میزد و هر روز به بهانه ای خود را به کنار قصر فرعون می رساند تا شاید گلی از گوشه ی جمال جگر گوشه اش بچیند و این فراق بر او سخت آمد و در تاریخ نوشته اند که یوکابد،این مادر باایمان که ولی از اولیاالله بود، در غم هجران موسی خون جگرها خورد و خیلی زود از این دنیا رخت سفر بست.
حالا موسی در قصر فرعون در پناه آسیه این زن فداکار مومنه بود اما جریان مترفین که سر دسته ی آنها هامان بود،بسیار قدرتمند بود و آسیه به تنهایی یارای مبارزه با آنها را نداشت و از طرفی موسی می بایست تحت تعلیم مربی که به خدای یکتا ایمان داشته باشد پرورش یابد و هم اینک از خوراکی های حرامی مانند شراب و گوشت خوک و...که در قصر استفاده می شد دور ماند.
خداوند یکتا که عالم است بر اسرار تمام عالم برای این موضوع هم راهکار داشت، هنوز در دربار فرعون بودند مومنانی که از زمان حضرت یوسف و آخناتون در دربار باقی مانده بودند اما آنها نیز چون آسیه تقیه می کردند.
سردسته ی این مومنان که درست نقطه ی مقابل هامان بود، نامش «حذقیل» بود، حذقیل همان شخصی ست که در قران از او به نام «مومن آل فرعون» نام برده شده است، قدرت ایشان در دربار با قدر هامان برابری می کرد.
هامان سردسته ی مترفین و کاهنان و شیطان پرستان بود و حذقیل سردسته ی مومنانی که خداوند یکتا را می پرستیدند و اما تقیه می کردند.
فرعون تربیت موسی را بر عهده ی حذقیل نهاد و حذقیل هم با جان و دل به موسی درس می داد او تمام آنچه را که یک ولیعهد باید بداند به او آموزش میداد و حتی فنون رزم و جنگاوری را در مرتبه ی اعلا به او یاد داد و به خورد و خوراک موسی که از خوردنی های پاکیزه تهیه می شد توجه خاصی داشت.
موسی در قصر فرعون کم کم قد کشید و بزرگ شد، حالا او تبدیل به نوجوانی شده بود که اندامی شبیه پهلوانان داشت و از طرفی در جنگاوری نظیر نداشت و در تمام سرزمین مصر رقیبی برای او یافت نمی شد.
هامان بارها و بارها به رفتار موسی مشکوک شده بود و به او اعتراض می کرد، آخر موسی بر خلاف بقیه ی مترفین و اشراف، هوای مستمندان و ضعیفان جامعه را داشت، با آنها نشست و برخاست می کرد، درد آنها را می شنید و برای دردشان درمانی در دست داشت، به هر کجا می رفت قشر ضعیف جامعه دور او را می گرفتند و او با روی گشاده به تمام امور آنها رسیدگی می کرد و این رفتار موسی باعث شده بود هامان و اشراف دیگر به نزد فرعون بروند و به او اعتراض کنند
فرعون گرچه خود با این رفتار موسی مخالف بود اما وقتی می دید که رفتار ولیعهد، رضایت عمومی مردم را در پی دارد، به اعتراض و حرفهای هامان و کاهنان بهایی نمیداد تا اینکه...
ادامه دارد
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۳۸ #قسمت_سی_هشتم🎬: در باز شد و اقدس خانم همانطور که با تعجب حیاط بزرگ و چمن ک
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۳۹
#قسمت_سی_نهم🎬:
مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست و بعد رو به رقیه خانم گفت: خوشحال شدیم از اینکه دیدیمتون و بعد با اشاره به ننه مرضیه گفت: مهمان هاتون را معرفی نمی کنید؟
رقیه نگاهی مهربان به ننه مرضیه کرد و گفت: ننه مرضیه از آشناهای عراقی ما هستند، اصلا براتون بگم ایشون مثل مادر من هستند، فقط یه نکته را تاکید کنم که ننه مرضیه و پسرشون آقا عباس زبان فارسی را درست متوجه نمیشن و خیلی هم برای ما زحمت کشیدن.
کل مجلس متوجه ننه مرضیه و عباس بود در همین حین عاقد گلویی صاف کرد و گفت: ببخشید، من کمی عجله دارم اگر میشه عروس خانم هم بیاد تا خطبهٔ عقد را جاری کنیم و بنده رفع زحمت کنم.
اقدس خانم مثل اتشفشانی که آمادهٔ فوران باشد گفت: عقد چی...ش...شما.. شما چی فکر کردین؟!
مهدی با نگاه ملتمسانه اش به مهدیس چشم دوخته بود و گفت: مهدیس جان!
مهدیس دستش را روی دست مادرش قرار داد و گفت: حالا که به این سرعت عقد نه...اجازه بدین عروس خانم چای شب خواستگاری را بیارن!
عاقد سری تکان داد و گفت: باشه بفرمایید.
اقدس می خواست حرفی بزند که رقیه صدا زد، محیا جان چای بیار...
انگار این حرف، اشاره ای بود که مجلس در سکوت فرو رود.
دقایق به کندی می گذشت، مهدی از برخوردهای بعدی اقدس در هراس بود و مهدیس و مهوش در افکار خود غوطه ور بودند و مجید و داریوش هم چشم از در و دیوار خانه برنمی داشتند، انگار می بایست در این جلسه، مقدار تمکن مالی صاحب خانه سنجیده شود و اقدس که حالش از همه بدتر بود، مدام دندان بهم میسایید و گاهی با زهر چشم مهدیس را نگاه می کرد و گاهی مهدی را...
بالاخره محیا در حالیکه کت و دامن و روسری سفید پوشیده بود و چادر سفید با گلهای ریز قرمز بر سر انداخته بود و در دستانش سینی سیلوری که استکان های بلوری با پایه های نقره ای رنگ در آن به چشم می خورد وارد هال شد.
محیا مانند فرشته ای آسمانی، زیباتر از همیشه به چشم می آمد و این زیبایی انگار حتی توجه اقدس را به خود جلب کرده بود، رقیه نگاهی به محیا و نگاهی به مهدی کرد، گویی لباس تن محیا با پیراهن مهدی ست شده بود و البته سیرت و صورت معصوم این دو، گویا خیلی وقت پیش با هم گره خورده بود.
محیا استکان های چای را تعارف کرد و در آخر می خواست به سمت آشپزخانه برود که با اشاره ننه مرضیه به سمت او رفت و محجوبانه کنارش نشست و در این هنگام، عباس که گویی خودش را مرد این خانه می دانست، شیرینی را با زبان زیبای، خودش به میهمانان تعارف کرد.
چای و شیرینی صرف شد و گویی با خوردن شیرینی، مجوز خواندن خطبه عقد صادر شد و عاقد با نگاهی به مهدی گفت: اگر می شود کنار عروس خانم بنشینید و..
تا اقدس خانم به خود بیاید و بخواهد اعتراض کند، خطبه عقد مهدی و محیا خوانده شد و صدای کف همراه با صلوات بلند شد.
انگار تصویر امشب، رؤیایی بود که به وقوع پیوست، نه رقیه باور می کرد که به این سرعت دخترش را شوهر دهد و ذهنش بابت او و حیله های ابو معروف آرام شده و نه اقدس خانم باور داشت که پسرش مهدی نه که با دختر خواهرش، بلکه با محیا، دختر دو رگه ای که همه چیزش در هاله ای از ابهام بود، محرم شده باشد و عباس و ننه مرضیه هم بی خبر از همه جا، فکر می کردند این رسم ایرانیان است که خیلی راحت و به سرعت مراسم عقدشان را برپا می کنند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
ادام
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۳۹ #قسمت_سی_نهم🎬: مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۰
#قسمت_چهلم 🎬:
عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت: ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمی دونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه می کرد، نمود و گفت: ببین خانم محترم! من نمی دونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمی ذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد.
رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمی دونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین ؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه....
محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد.
اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت: ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه...
مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرف های مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد.
هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود می کرد گفت: همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچ کس هم ربطی نداره...
اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمی آمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله می کرد گفت:...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۰ #قسمت_چهلم 🎬: عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۱
#قسمت_چهل_یکم 🎬:
اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن و جانش آتش گرفته باشد، دندانی بهم سایید و به سمت آن دو یورش برد.
رقیه که جانش به جان محیا بسته بود، خودش را بین اقدس خانم و محیا انداخت و گفت: خانم عزیز! من دخترم را از سر راه نیاوردم که هنوز یک ساعت از عقدش نگذشته شما بخواین اینجور به ما توهین کنید، آقا مهدی پسر خوبیه اما بهتر از آقا مهدی هم برای محیا، دست و پا می شکستند.
اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: آره ارواح عمه ات! اگر دخترت خواستگار داشت که دست به دامن مهدی من نمی شدید، معلوم نیست یک سال کدوم جهنم دره ای غیبتون زد و چه کارها کردین، هنوز نیومده تورتون را برا پسر ساده لوح من پهن کردین.
مهدیس که انگار از خجالت آب میشد، جلو آمد و دستش را روی دهان مادرش گذاشت تا بیش از این افاضات نکنه و مهوش اونو به سمت مبل کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد.
مهدیس نگاهی به داریوش و مجید کرد، انگار ازشون میخواست به نوعی کمکش کنند و جو را آرام کنند.
مجید نگاهی از روی شرمندگی به عباس کرد و بعد رو به رقیه خانم گفت: ببخشید رقیه خانم! مادر زن ما یه کم زود جوشن، اما ته دلشون صاف، مثل آینه است.
رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: ببینید آقای محترم، اگر محبتی دارین برین دنبال عاقد، همین الان این وصلت از هم پاره بشه بهتره، والا من نمی دونستم که اقدس به دختر من به چشم یه دشمن نگاه میکنه، فکر میکردم محیا را مثل دختر خودش میدونه، بعدم قبل از جلسه اصلا به من نگفتند مخالفند و از طرفی آقا مهدی با گفتن اینکه میخواد همین امشب عاقد بیاره، ما را شگفت زده کرد، اصرار و عجله از طرف آقا مهدی بود و ما هم به نوعی توی عمل انجام شده قرار گرفتیم، اما بازم شکر که همین لحظه اول همه چی رو شد و این موضوع در بدو شروع، تمام میشه...
مهدیس لبخندی زد و گفت: چی میگین رقیه خانم،این دو تا جوون بهم دل دادند، حالا مادر من یه چیزی گفت...
رقیه اطرافش را به دنبال چیزی نگاه کرد، انگار می خواست چیزی از محیا و مهدی بپرسه و با تعجب دید که هیچ کدومشان نیستند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۱ #قسمت_چهل_یکم 🎬: اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۲
#قسمت_چهل_دوم 🎬:
رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخانه قرار داشت رفت، اما اثری از هیچ کدامشان نبود.
نه مهدی و نه محیا، انگار آب شده بودند و به زمین رفته بودند.
گویی نفس رقیه تنگ شده بود، به سمت هال آمد و همانطور که روی مبل دونفره می افتاد گفت: نیستن! هیچ کدومشون نیستن و با زدن این حرف، دنیا دور سرش به چرخش افتاد و همه جا تیره و تار شد.
ننه مرضیه که تا این موقع شاهد نزاع هایی که از بحثشان چیزی متوجه نمیشد، بود به سرعت از جا بلند شد و بالای سر رقیه ایستاد و همانطور که شانه های او را ماساژ میداد به عباس اشاره کرد تا مقداری اب بیاورد.
عباس که از دیدن رقیه در این حال ناراحت بود و قلبش به شدت میزد، همانطور که با ناراحتی سری تکان میداد، چشمی گفت و به طرف آشپزخانه رفت.
اقدس خانم رو به رقیه نیشخندی زد و گفت: اینها همه فیلمشون هست، خانم نه چک زد و نه چونه داماد دسته گل را اورد به خونه، الان هم خودش را به غش زده تا بلکه سر و ته قضیه را هم بیاره...
مهدیس لبش را به دندان گرفت و گفت: مامان! این چه حرفایی هست، نمی بینی رنگ این زن بیچاره مثل مجسمه سفید شده؟!
اقدس خانم چشم غره ای به مهدیس رفت و گفت: تو که همه اش طرف اون پسرهٔ ساده لوح باش
در این هنگام داریوش با لحن آرامی گفت: من دیدم، همون دفعه اول که دعوا را شروع کردین، عروس خانم و آقا داماد بی صدا فرار کردند.
اقدس دندانی به هم سایید و رو به جمع گفت: بریم دیگه، جای ما اینجا نیست، بالاخره اون پسرهٔ خیره سر را گیر میارم و حقش را میزارم کف دستش..
با این حرف، میهمانان خانه، با هم به سمت در رفتند، انگار خانواده اقدس خانم از کوچک و بزرگ و دختر و داماد تحت سیطرهٔ او قرار داشتند و تنها کسی که برای اولین بار خلاف حرف اقدس خانم عمل کرده بود، مهدی بود و این سنت شکنی برای این زن لجوج و کینه توز بسیار گران می آمد.
خانه خلوت شد و ننه مرضیه بی توجه به رفتن مهمانها، همانطور که نگرانی از سر و رویش می بارید با دست چکه های آب به صورت رقیه می پاشید،اما رقیه همچنان چشمانش بسته بود.
عباس بی قرار بود و می خواست کاری کند که رقیه به وضع عادی برگردد، پس چند دور هال را بالا و پایین کرد و یکدفعه روی پاشنه پا چرخید وگفت: ننه مرضیه میتونی رقیه را تا دم در بیاری؟! می خوام ماشین را روشن کنم و ایشون را به بیمارستانی، جایی برسونم.
ننه مرضیه آب دهانش را قورت داد و همانطور که سرش را به نشانه بله تکان می داد گفت: مادر برو ماشین را روشن کن بیارش جلوتر، منم هر طور شده رقیه را میارم، این بیچاره که همه اش پوست و استخوان هست و وزنی نداره...
عباس با شتاب بیرون رفت و دقایقی بعد ماشین از در خانه بیرون آمد و عباس پرسان پرسان با زبان الکن خود راه بیمارستان را از عابران می پرسید، نزدیک چهار راه بودند که عباس از مردی سراغ بیمارستان را گرفت و آن مرد حاضر شد، تا بیمارستان آنها را همراهی کند.
عباس یک لحظه احساس کرد که آن مرد را قبلا دیده اما شرایط طوری بود که افکارش متمرکز نبود و نمی توانست به این مسیله فکر کند...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼