پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سیام نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشڪلم حجابم بود…
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_یکم
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه…
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت..گفت..سردمه’،!!تو لباس از تنم درآوردی
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای….تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه…بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم…
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات…
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه….رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو …ساداتی؟؟؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت..
فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ !
اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن….روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_یکم نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت: -فا
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_دوم
با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم :
فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے
اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود.هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود.همیشه آینہ ی دق بود
تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..
اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش!
و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے
بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود!
مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم. میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم.ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے
تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.
میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند.
شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد.از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود.او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے
تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد…سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.
گفت:با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکے منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے
ادامـہ_دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_و_دوم با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم : فاطمه میخ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_و_سوم
هه! یادمہ همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافہ ی من چیه؟ نسیم ساڪت بود ولے سحر گفت چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه. گفت
-جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند.سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.
گفت: از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون.نسیم مخالف بود .
میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست.
به غرورم برخورد.
گفتم از فردا میگردم دنبال ڪارگشتم.
یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم.
فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاڪ ولوازم آرایشے میخواستم همہ جوره عین اونا بشم.فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولے تموم نشد.احساس لذت بود.ولے باقے چیزها نبود.بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباورے نیگام میکرد. پرسید خودتے؟ دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. خجالت ڪشیدم.
گفت : حیف اون مادرو پدرهمین
دیگہ نپرسید چرا؟ نپرسید دردت چے بود کہ این شدے؟
یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟ چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد.بعد رفت
از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرےهم پیداشد.
همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟
و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن..رفتن مثل اول ڪه نبودن
من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابے نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد.
ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت..نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید. هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من.من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها
یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم :آره ڪاری نداره هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگہ بتونے دخترڪه نونت تو روغنه
احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے
اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند.مسعود گفت : تو،هم جذابے، هم زیبا.بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن
نسیم به مسعود گفت:عسل نمیتونہ زیادے سادست.
مسعود اما میگفت شرط میبندم روش
ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بڪار گرفتم تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم.اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من خیلے چیزها رو باختم.خیلے چیزها...
ادامـہ_دارد …
نویسنده:#ف_مقیمی
از عارف دانایی پرسیدند:
تا بهشت چقدر
راه است؟
گفت یـک قدم.
گفتند: چطـور؟
گفـــت: یک پایتان را
که روے نفس بگذارید
پـــای
دیگرتان در بهشت است ...
💕💕💕
#خودت_راگم_کرده_ای⁉️
#علیرضا_پناهیان
وقتی نمیدانی کجا هستی #قبله را پیدا کن و دو رکعت نماز بخوان. وقتی نمیدانی به کجا میروی،
وقتی خودت را گم کردهای،
وقتی خودت را از دست دادهای، وقتی نمیتوانی با خودت کنار بیایی بر سر سجاده بایست و نمازت را با #دقت بخوان از خود فارغ شو تا به #خودت بیایی.
✨❥❧🔆✧﷽✧🔆❧❥✨
💢 دلایل عدم استجابت دعا
🔸 شخصی نزد علی علیه السلام
از عدم اجابت دعاهایش شکوه کرد . حضرت علت آن را چنین بیان فرمودند :
❣دلهای شما در هشت چیز خیانت کرده اند؛ لذا دعایتان مستجاب نمی شود..
1⃣ خدا را شناختید ولی حق او را چنان که باید ادا نکردید..
2⃣ به رسول او ایمان آوردید ، سپس با سنتش مخالفت کردید..
3⃣ کتاب خدا را خواندید ولی بدان عمل نکردید..
4⃣می گوئید از کیفر و عقاب خدا می ترسید، اما همواره اعمالی مرتکب می شوید که شما را به آن (کیفر و عقاب ) نزدیک می کند..
5⃣ می گوئید به پاداش الهی مشتاقید ، لکن همواره کاری می کنید که شما را از آن (پاداش الهی ) دور می سازد..
6⃣ از نعمتهای خدا بهره می برید و شکر او را به جا نمی آورید..
7⃣ به شما گفته شده که دشمن شیطان باشید،ولی شما با او دوستی می کنید..
8⃣ عیوب مردم را نصب العین خود کرده اید و از عیوب خود غافلید..
🌀 با این همه چگونه انتظار دارید دعایتان مستجاب شود در حالی که خود درهای آن را بسته اید..
💫 سپس فرمودند :
♧ تقوا پیشه کنید..
♧ اعمال خود را اصلاح کنید..
♧ نیات خود را صادق گردانید..
♧ امر به معروف و نهی از منکر کنید
♧ تا دعای شما مستجاب شود.
📚 بحارالانوار ج ۹۳ - ص۳۷۶
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کورونا مأمور خداست برای پایان فرعونیت جهان
🔰وقتی که سازندهی ویروس هم دست به دعا برمیداره
✅پویش ارسال دعای #عظم_البلاء برای ترامپ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده ای برای بزرگ کردن جعبه🌹
#فروارد کن به دوستات 😊
#حدیث
💚حضرت محمد(ص):
🔸سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا
از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند:
1_کسی که خوش اخلاق باشد.
2_ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم
از خدا بترسد.
3_کسی که جر و بحث را رها کند،
حتی اگر حق با او باشد.
📚 اصول کافی'ج۲'ص ۳۰۰
💕💕💕
نگوییم آنها رفتندکه ما امنیت داشته باشیم ...آنها رفتند تادین خداوند در زمین
حاکم شود ..
اگر ما به تحقق دین خدا در زمین
کمک نکنیم ...میشویم مصداق شهدا شرمنده ایم
#شهید_جهاد_مغنیه 💞
#جهاد_انت_في_قلبي 💗
#شبتون_شهدایی💕
💕💕
animation.gif
120.8K
آنان که به بیداری خدا
اعتقاد دارند شبها
خواب آرامتری دارند!
یک زنـدگی پراز خوبی
یک شب پراز آرامـش
و کلی دعـای خیـر
نصیب لحظـه هاتون
شبتون سرشاراز آرامش 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷روزتون معطر به عطر صلوات بر محمد و آل محمد (ص)🌷
💜اللّهُمَّصَلِّعَلي
💚مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
❤️وَعَجِّلفَرَجَهُــم
کُلُّ بَنی آدمَ خَطّاءٌ، وخَیرُالخَطّائینَ التَّوّابونَ
همه آدمیان خطا می کنند ، و بهترین خطا کاران توبه گرانند
#پیامبر_اکرم_ص
#الدر_المنثور_حدیث_1_626
🔆وقتی چترت خداست ..
بگذار ابر سرنوشت هر چقدر
میخواهد ببارد
وقتی دلت با خداست ..
بگذار هر کسی میخواهد دلت را بشکند
وقتی توکلت با خداست ..
بگذار هر چقدر میتوانند با تو
بیانصافی کنند
وقتی امیدت با خداست ..
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند
وقتی یارت خداست ..
بگذار هر چقدر میتوانند نارفیق باشند
بگذار آسمان ببارد ...
باکی نیست تو با خدا بمان !
چون چتر خدا بزرگترین چتر دنیاست
💕💕💕