پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به #لذت_بندگی قسمت ۴۳ 🔴➖⚪️➖🔵✔️ #برای_عبد_شدن ۱۰ ""ترک تکبر" 🔴تکبر مثل ع
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به #لذت_بندگی
قسمت ۴۴
✅➖✔️🌍🌎
#برای_عبد_شدن ۱۱
"ترک تکبر"
⚠️واقعا معلوم نیست کدام اعمال از انسان پذیرفته بشه!
✅توی مبارزه با تکبر کم نزار هی
🔴موقعیت هایی پیش میاد که ممکنه متکبرت کنه.
🔵حاج آقا! حالا نمیشه ما به نفسمون این حرفا رو نزنیم؟!
✅نه عزیزم نمیشه. باید روش کم بشه!
هرچقدر بزنیش
بیشتر از دستش راحت میشی
❌هرچه بهش حال بدی، بیشتر بدبختت میکنه.😱
⭕️مدام به خدا پناه ببر. بگو خدایا منو از شر نفسم رها کن😭
✅از اهل بیت خواهش کن که تو رو خالی از هوای نفس کنن...
💎این کار فوق العاده موثره...
امتحان میکنی؟!
🌱
🌺تنهامسیر آرامش
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_پنجم صداے ضربان قلبم رو از گوشهاے ملتهبم میشنیدم و داشتم ڪر میشد
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_ششم
حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت:
-شرمندتونم.آخہ خیلے دیره.اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم.
امروز چقدر روز بدے بود..نہ بے انصافیہ..امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوے گذروندم.پس نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد.!!! روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ گمان میڪردم خوبند والان از یادآوریش شرم میڪنم.وروزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم.!حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود.سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم.
داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صدای نسبتا بلندے صدام ڪرد:
-خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟
با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم:
-درمورد چے؟
فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت:
_حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند.موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ !
من با دلخورے و بغض گفتم:
_براے من فرقے نمیکنہ.من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید.مسوول هماهنگے شما هستید.من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود..
فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت.:
_این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے.این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ.
اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت. و قلبم رو واقعا بہ درد آورد. اشڪ در چشمانم جمع شد…
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_ششم حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت: -شرمندتونم.آخہ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_هفتم
قلبم بہ درد آمد.
حس بے پناه شدن داشتم.
مثل همون روزے ڪہ داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبے ڪہ اون خانومہ از صف اول جدام ڪرد فرستادتم آخر صف…
اون روزها هم نمیخواستم اشڪم پایین بریزه ولے اشڪهام فرمانبردار خوبے نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوے یا فاطمہ اشڪهامو ببینند .
پشتم را بہ آنها ڪردم و وانمود ڪردم ڪہ چادرم رو درست میڪنم. سریع از زیر چادر اشڪهاے بی پناهم رو از روے گونہ هام پاڪ ڪردم. فاطمہ ڪنار گوشم نجوا ڪرد.
-عسل چتہ؟! چرا امروز اینطورے شدے تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوے و فاطمہ جاموندند.
ولی طولے نڪشید ڪہ عطر حاج مهدوے رو ڪنار خودم حس ڪردم.
باز طبق عادت همیشگے ریہ هام رو پر از عطر آرامش بخشش ڪردم. او با لحن آرومے گفت:
ڪجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفہ.
ایستادم. چشمهام تازه خشڪ شده بود.
وقتے باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش ڪردم.
تمام اندامش رو بہ سمت من چرخانده بود ولے نگاهم نمیڪرد.
تصویرے ڪہ مدام در این چند مدت تڪرار میشد!
میدونستم اینبار دیگہ بہ هیچ طریقے نگاهم نمیکنہ.
ولے من فرصت داشتم.
فرصت داشتم او رو با دقت بیشترے ببینم.چشمهاے درشت وروشنش، ریشهاے یڪ دست و خرمایے رنگش..و ترڪیب بندے عضلہ هاے صورتش ڪہ خداوند با هنرمندے تمام نقاشیش ڪرده بود.!!
فهمید نگاهش میڪنم.مردمڪ چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یڪ…دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم ڪرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمہ اینجا نبود داد میزدم.هوار میڪشیدم ڪہ آهاے چه خبره؟! جرم من چیہ ڪہ اینطورے نگاهم میکنے؟! من شاید مثل فاطمہ پاڪ و باوقارنباشم..ولے اونقدر شخصیت دارم ڪہ گدایے محبت تو رو نڪنم پس خودت رو نگیر…
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_هفتم قلبم بہ درد آمد. حس بے پناه شدن داشتم. مثل همون روزے ڪہ دایی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_هشتم
فاطمہ بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش ڪرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانہ زندگے میڪردم.با اخم از فاطمہ پرسیدم:
از ڪجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتے او ڪوچڪترین توجہے بہ من ندارد!
از این بہ بعد با او ڪلامے حرف نمیزنم ڪہ مبادا خداے ناڪرده موجب گناه ایشون بشم!!!
فاطمہ ڪہ هرچہ بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهے بہ هردوے ما ڪرد.حاج مهدوے بہ فاطمہ مسیر رو اشاره ڪرد و هر سہ نفر راه افتادیم.ڪنار خیابان ایستاد و با ماشینهایے ڪہ ڪنارپاش ترمز میڪردند درباره ے مسیر وقیمت حرف میزد.
فاطمہ با شرمندگے بہ من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونے هزینش چقدر بالا میشہ؟ ! من عصبے و سر افڪنده درحالیڪہ دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمہ با تعجب پرسید:هیچ معلومہ چتہ؟ چیشده آخہ؟! چرا یڪ دفعہ اینقدر تغییر کردے؟! حاج مهدوے هم یہ مدلیہ اگہ تمام مدت ڪنارتون نبودم شڪ میڪردم یہ چیزے شده.
فاطمہ اینقدر پاڪ و معصوم بود ڪہ نمیدونست بخاطر یڪ نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوے هم مثل باقے نزدیڪانم منو با بے رحمے قضاوت ڪرده..
پوزخندے زدم و سر تڪان دادم.ولے فاطمہ اینقدر دانا و با ادب بود ڪہ سڪوت ڪرد و با اینڪہ میدانست پوزخند من خیلے جوابها در پسش داره چیزے نپرسید!
بالاخره حاج مهدوے با یڪ نفر ڪنار اومد و بہ ما اشاره ڪرد سوار ماشین بشیم.وقتے نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچڪس با این قیمت نمیبرتتون..من بہ احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طے ڪردم!
حاح مهدوے با خنده ے ڪوتاهے گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبہ ڪہ رعایت میهمان میڪنید.بیخود نیست ڪہ مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من ڪہ حسابے همہ ے اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بے رحمانہ ے حاج مهدوے سرافڪنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طے ڪردید؟
راننده ڪہ جاخورده بود نگاهے از آینہ بہ من ڪرد و با مظلومیت گفت:سے تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سڪوت ماشین از پنجره ے فاطمہ، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم ڪردم.
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#اخلاق_شهدایی
ظرف غذایش ڪه دستنخورده میماند ، وحشت میڪردیم . مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یڪ گوشهی خطِ لشڪر غذا نخورده.
اینطوری اعتراض میڪرد به ڪارمان. تا آن گروهان را پیدا نمیڪردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمیزد . گاهی چهلوهشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین ڪند همه غذا خوردهاند .
#شهید_سلیمانی
💕💕💕
ضمنا اعلام کردند که تا ده روز آینده، داروی ترکیبی کرونا توسط دانشمندان خودمون ساخته میشه😊
خدا را هزاران مرتبه شکر
روند کرونا در ۱۳ استان کشور رو به کاهش چشمگیر هست😊
خب اینم خدا را هزاران مرتبه شکر
چقدر عالی
معلم زیست شناسی سعی داشت به دانش آموزانش نشان دهد که یک کرم چگونه به پروانه تبدیل می شود. او به بچه ها گفت: «در چند ساعت آینده شما شاهد این خواهید بود که پروانه چطور برای بیرون آمدن از پیله ی خودش تقلا می کند؛ ولی هیچ کس نباید کمکی به او برساند» و بعد کلاس را ترک کرد.
دانش آموزان صبر کردند و در نهایت این اتفاق افتاد. پروانه در کشاکش بیرون آمدن از پیله ی خود بود که یکی از بچه ها دلش به حال او سوخت. او برخلاف گفته ی معلم شان تصمیم گرفت به پروانه کمک کند تا زحمت کمتری برای بیرون آمدن از پیله متقبل شود.
دانش آموز پیله را شکافت تا پروانه به راحتی بیرون بیاید و دیگر مجبور به تقلا نباشد. ولی با این کار پروانه پس از مدت کوتاهی مرد.
وقتی معلم به کلاس برگشت و از ماجرا مطلع شد، برای بچه ها شرح داد که دوستشان با کمک کردن به پروانه، در واقع باعث مرگ او شده است. این قانون طبیعت است که پروانه برای بیرون آمدن از پیله باید تقلا کند و این کار باعث قوت گرفتن بال های او می شود.
💕💕💕
عید نجات عالم خلقت مبارک است
آوای وحی و یوم البعثت مبارک است
عیدنزول سوره ی اقرا به عقل کل
جشن کمال و علم و فضیلت مبارک است
پیشاپیش #عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات 💚
هدایت شده از پروانه های وصال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر مبعث
بهاری ترین فصل گیتي
سلام بر مبعث
فصل شکفتن
گل سرسبد بوستان رسالت
سلام بر مبعث
روزی که گلهای ایمان
در گلستان جان انسان
شکوفا شد
پیشاپیش
بعثت پیامبر مبارڪ باد💐
اِرضَ، تَستَرِحْ
راضی باش ، تا به آسایش دست یابی
#امام_علی_علیه_السلام
#غررالحكم_حدیث2243