فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل با پوست پسته🌹🌹😊
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به #لذت_بندگی قسمت 45 ✅➖✔️🌍 #برای_عبد_شدن 12 "ترک تکبر" 🔷تکبر یعنی برتر
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به #لذت_بندگی
قسمت 45
✅➖✔️🌍
#برای_عبد_شدن 12
"ترک تکبر"
🔴یا مثلا طرف میره یه جایی مهمونی، میزبان یه سفره ی خوب میندازه
اینم میگه پس من باید سفره ام از اونا بهتر باشه!😖
🔴این یه نوع برتری جویی است.
👈یه نوع تکبر هست که آدم رو احمق میکنه.
🔵اتفاقا شما سفره ی ضعیف تری بنداز.
👈اشکالی نداره بذار بگن تو سفره ی ضعیف تری انداختی!
✅ عوضش تو متکبر نشدی.
✅چشم و هم چشمی رو هم واج ندادی!
💯این خیلی با ارزش تره
✅فهمت کم نشده
این خیلی بهتره.👏🏻✅🌺
👰یا میره مجلس عروسی، هر کسی میخواد تا میتونه "بیشتر پز بده! " بگه من خوشکل ترم!
من لباسام گرون تره! 👠👡👗
من طلا بیشتر دارم👑
🔷اینا آدم رو کم فهم میکنن.
🔴بعد میبینی طرف توی زندگیش در هر لحظه میمونه!
❌ نمیدونه تصمیم درست چیه!
❓خب عزیزم تو چرا انقدر خودت رو متکبر کردی؟!
❗این برتری جویی های تو خنگت میکنه. حواست هست؟!
مراقب تکبرت باش....
🌱✅
#در_خانه_بمانیم
سعی کنیم در این ایام که جز در خانه ماندن راهی نداریم، بیشتر با قرآن و کتب مذهبی مأنوس شویم، با معنی بخوانیم، و از خدا نزدیک شدن ظهور و همچنین رفع بلایا و مشکلات را طلب کنیم.
#کرونا_را_شکست_میدهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅امروزهم به پایان رسید
🔹الهی
🔅اگربدبودیم
🔹یاریمان ڪن
🔅تافردایی بهترداشته باشیم
🔹خدایا
🔅به حق مهربانیت
🔹نگذارکسی
🔅باناامیدی وناراحتی،
🔹شب خودرابه صبح برساند
🌟شبتون بخیر و آروم🌟
❤️سوره #حمد،برابرهمه قرآن است:
🌷لقدآتیناک سبعا من المثانی والقرآن العظیم.
۸۷ حجر
ما به تو سوره حمدو قرآن عظیم رادادیم.
💕💕💕
شهید بیضائی و مراقبه و محاسبه نفس
📝از دفترچه دست نوشته های محمودرضا در سوریه👇
🌷چرا نباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟
نمی دونم تو این چند ما چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟
انگیزه م زیاده، ولی برای فرماندهی محور، اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه های(...) رو باید داشته باشم. باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد. باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.
شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها ، دوری از قرآن باشه.
یکی اش هم قطعا معصیتِ.
باید لیاقت و توان خودم رو، نه به هیچ کس ، بلکه به خودم ثابت بکنم.
📚کتاب تو شهید نمی شوی /صفحه ۱۱۹
روایت هایی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر
💕💕💕
حاج آقا مجتبی به نقل از حضرت_علی(ع) می گفتند: «که منتهی رضای الهی تقوی ست.
شهادت خوب است و تقوا بهتر؛ تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز می کند.»
مرد تویی که چون عشق علی را در دلت داشتی علیوار زندگی کردی
و بنای زندگی ات را گذاشتی بر تقوایی که امام علی(ع) فرموده بود...
شهید مدافع حرم
شهید روح الله قربانی
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای بهاری ترین🌸 آینه هستی
یوسف کنعانی من، #سلام✋
#آقاجانم...
بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان
تا جهان سراسر #مسلمان شود
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن...
چشم #انتظار ماندهام
من سر خوشم💖 از لذت این
چشم به راهی
و #چشم_انتظار میمانم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
هیچ وقت
از بزرگ فکر کردن نترسید
سعی کنید
آنقدر کارهایتان بزرگ باشد
که دیگران
آن ها را باور نکنند
چه برسد که بخواهند
حسادت کنند ...
💕💕💕
امام صادق(ع)💜 فرمودند:
همانا از حقوق ما بر شیعیان این است که بعد از هر نماز واجب، دستهایشان را بر چانه گذاشته و سه مرتبه بگویند:
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ عَجِّل فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ.
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِحفَظ غَیبَهَ مُحَمَّدٍ.
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِنتَقِم لِابنَهِ مُحَمَّدٍ....♥️
✍#حکایت
توی یک کوچه ای چهار خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند..
یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت:
“بهترین خیاط این کوچه”
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.
💕💕💕
اینقدر این چشمها در راه خدا اشک ریخت،که خدا عاشق چشماش شد💔اونها رو برای خودش برداشت و برد🕊
📸عکسی از مناجات های#حاج_همت
پ.ن:این عکس رو همسر حاج همت از حاجی گرفتند.😊
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
إنّ شِرارَكُم مَن أحَبَّ أن يُوطَأ عَقِبُهُ، إنّهُ لا بُدَّ مِن كَذَّابٍ أو عاجِزِ الرَّأيِ
بدترين شما كسى است كه دوست دارد پشت سرش راه روند، چنين كسى ناچار، يا دروغ پرداز است يا سست رأی
#امام_صادق_علیه_السلام ِ
#الکافی_جلد2_صفحه299
💡آیا حواسمون به رفتارمون هست؟
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_هشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.! بهش گفت
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_نهم
با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت:
بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟
نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!!
گفتم:چرا… داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی…
گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست:
بیخیال!! مهم نیست!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_نهم با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصتم
سعید با دو سینی وارد شد.تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره.
بعد در فنجانم کمی قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزی بگم.
گفتم:خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی.برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی!
او از جا بلند شد و باحرص گفت:حلالت نمیکنم!!چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!!
در این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید.من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اونوقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی وفا و بی رحم باشه..
من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردی گفتم.:
-من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست با او ادامه بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست کم الان نه!
ادامه دادم:
– ما هردومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم!
او درحالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت:آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون در یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو به هم میزنه!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم:
-مشکل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی.مشکل منم.همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده! دخترهایی که هم شان تو باشند.من..تصمیم گرفتم تغییر کنم.نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم.من..سی سالمه!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم.که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست!
دست به سینه پرسید:اون هدف چیه؟
گفتم:تو درکش نمیکنی..حتی باورش هم نمیکنی..پس نپرس
دیگه وقت رفتن بود.
به سمت در راه افتادم.
پرسید:داری میری؟
خدای من!! اشکهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم.
نزدیکم آمد.
نکنه بغلم کنه و نزاره برم.؟
اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندی تلخ!!
ساک رو مقابلم گرفت.
-اینو ببر!این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی!
فایده ای نداشت. اشکهام لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
-اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشته ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیته.! نه من که فقط یک رهگذر بودم.
او پوزخندی زد:
_رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنند!
سرم رو پایین انداختم.او با دست دیگرش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم:به من دست نزن!
او پرسید:تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده.؟
جواب دادم:تو درکش نمیکنی.یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم.
او دنبالم نیومد! حتی صدام هم نکرد.! شاید هنوز در شوک بود.شاید هم فهمید به دردش نمیخورم!
چندساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم!
دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر! از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و از سوی دیگر، دیدن ناراحتی و چهره ی دلشکسته ی او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد!
بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه! اما بخشی دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
تنها راه خلاصی از اینهمه احساسات وافکار متصاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود.
طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه ، درباره ی مسایلم صحبت کنم! او از اون روز به بعد تبدیل به رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبی با او رقابت کنم تا شاید فرجی بشه و به فرض محال حاج مهدوی قسمت من بشه!
هه!!! کی فکرشو میکرد عسلی که در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان کارش گیر یک مرد روحانی باشه و برای رسیدن به او حتی به بهترین وصمیمی ترین دوستش، نارو بزنه؟!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهر امروزتون عالی!!
از غصه ها خالی!!
آسمونتون آبی!!
دلتون دریایی!!
عاقبتتون ڪبریایی ..!
💓ظهرتون شاد و عالی💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارزش_والدین
حجت الاسلام والمسلمین #دارستانی
عاقبت رفتار بد با #پدر و #مادر
#جایگاه_رفیع_والدین
اگه اشک از چشمات جاری شد ماروهم دعاکن
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_شصتم سعید با دو سینی وارد شد.تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_و_یکم
یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم!این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد.
خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!
اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یک حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره!
حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم !
گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه ترافیک بود.به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم دربست.
وقتی پرسید : کجا؟
گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید.
راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید:
ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟!
من با بی حوصلگی گفتم : هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید.
او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.!
با کلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید.
خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود.
دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد.
سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد.
من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم.
او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم.
قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود.
بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره.ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم!
او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ !
مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه.
ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم.
مردهیز وبدچشم که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم..
با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!!
قلبم نزدیک بود از جا بایستد.ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم.
و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد.
خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه.چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ….
حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما…. صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. .
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی