.
کاش میشد
تا خدا پرواز کرد..
پای دل از بند دنیا باز کرد..
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون کبوتر در هوا . . .
#شهدا
💕💕💕
🍃🌺🍃🌺
دنیای ما دنیای وارونه ای است
که بسیاری از جدی ها به شوخی و بازی
گرفته شده و به عکس خیلی از بازی ها ،
جدی به حساب می آید.
برای دیدن یک فیلم یا مسابقه فوتبال
خیابان ها خلوت می شود
و ساعت ها وقت صرف می گردد
و آنقدر جدی گرفته می شود
که حتی برخی از نتیجه ی این مسابقات
سکته می کنند.
ولی فرصتی برای شناخت زندگی ابدیشان
و اهمیتی برای آمادگی پیدا کردن نسبت
به آن ندارند.
[ #استاد_عالی ]
💕💕💕
✅دعا برای #عظمت و عزت و #جاه و مقام
🔮فقط به واسطه ذکر و دعا نمی توان به عزت رسید ، در قرآن کریم عزت واقعی را از آن خداوند می داند: »من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا; کسی که طالب عزت است بداند که تمام عزت از آن اوست »(فاطر / ۱۰).
در حدیث آمده : «العزیز بغیر الله ذلیل ; کسی که عزتش از غیر خدا باشد, ذلیل و خوار است .
📚 (میزان الحکمه , ج ۶ / ۲۸۹).
💕💕💕
🌷۳بارفرموده: دعاکنید
🌷قل ما یعبأ بکم ربی لولا دعائکم.۷۷فرقان
اگر دعای شما نباشد، خدا به شما توجه نمی کند
🌷ادعونی استجب لکم...۶۰غافر
بخوانیدمرا تااجابت کنم شمارا
🌷واذا سألک عبادی عنی....۱۸۶بقره
زودجواب بندگانم رامیدهم
💕💕💕
پروانه های وصال
. 7 #اصلاح_خانواده 🌸🔺✅🔆✅ استاد پناهیان: 👌جدای از دقتی که شما باید در انتخاب همسر داشته باشید ....
👆ادامه
7
#اصلاح_خانواده
🌸🔺✅🔆✅
استاد پناهیان:
اگه رفتارای پدر و مادر با همدیگه درست باشه👇
❌این پسر نگاه حرام نمیکنه 👀
اگه رفتار پدر ومادر خوب باشه👇 دختر
❌ تبرج ❌خودنمایی ❌جلب توجه نمیکنه 👠💄
🔺همه تو خانواده تعیین میشه.
نه اینکه تو خانواده، من
هی عقاید دینی بهش درس بدم 😕
رفتار بابا و مامان با هم درست نیست .. ♨
❗ هی جهنم رو میارن جلو چشم بچه
❗بهش میگن به خاطر جهنم گناه نکن 😐
⛔️⛔️⛔️
⚠بابا شما ورداشتی هزار تا نیااااااز
❌ نیاز عاطفی تو دل این دختر یا پسر خودت (متورم!!) درست کردی... ♨
🔴اونوقت هی بار رو می ندازی به دوش ایمان به غیب ؟؟؟
🔴ایمان به قیامت ؟؟؟
✅اینا درسته
ولی اون بچه هم یه زوری داره بالاخره ! ...
زورش نمیرسه😢
⬅بچه ی تو
💟خدا رو دوست داره
✅قیامتو باور داره
⭕ولی از یه جایی به بعد کشش نداره....
پدر ومادر باید چه کار کنن که
🔵 بچه خوب باشه
🔵بچه خوب درس بخونه؟
🔅🔰🔅🔰🔅😒
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او. گفت
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.
سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.
حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.
شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!
گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.
گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..
خندیدم:خدا حفظتون کنه..
پرسید:امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟!
او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.
گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.
جواب دادم:سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.
تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. .
و تماس قطع شد..
من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.
با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقاب
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ‘ من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن’
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی..
گفت : پیام بدید یاعلی
نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله..
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.
نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم..
گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
ادامه دارد...
نویسنده:ف_مقیمی
پروانه های وصال
#تلنگر خدایا... آقای من ای سرورم تویی آفریننده ومنم آفریده و آیا که رحم میکند مخلوق را جز خالق؟ آ
#تلنگر
آقای من ای سرورم تویی بی نیاز ومنم نیازمند وآیا که رحم کند نیازمند را جز بی نیاز؟
آقای من ای سرورم تویی عطابخش ومنم سائل وآیا که رحم میکند سائل را جز عطابخش؟
ای آقای من ای سرورم تویی زنده ومنم مرده وآیا که رحم میکند مرده را جز زنده؟
ای آقای من و ای سرورم تویی ذات ماندگار ومنم فانی وآیا که رحم میکند فانی را جز ذات ماندگار؟
#مناجات_حضرت_علی_ع_درمسجدکوفه7
#ماه_رمضان
#کانال_پروانه_های_وصال
@parvaanehaayevesaal💕
#تــلنگـــر
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند
عــــبادت چیست ؟ فـرمود: عـبـادت
خدمــت ڪـردن بــه خلـــــــق اســـت
پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت:
اگـر هر پیـــشهای ڪه به آن اشـــتغال
داری رضــــای خدا و مردم را در نظــر
داشته باشۍاین نامش عبـادتاست
پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس..
اینها چـه هستنــد؟؟؟ گــفت: اینها
اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای
نزدیڪ شـدن به خـــدا انجـام دهد تا
انوار حــق بگیرد.
✍پيامبر اکرم (ص) فرمودند:
🔷هرگاه خدا بر امتي غضب كند و عذاب بر آنها نفرستد، آنها را به چند بلا مبتلا مي كند:
⇦ «ارزاني را از آنها گرفته»
⇦ «و عمرهايشان را كوتاه»
⇦ «و بازارگانانشان را بي سود»
⇦ «درختهايشان را بۍثمر»
⇦ «نهرها را بي آب»
⇦ «بارانها را بي موقع»
⇦ «و انساني بداخلاق را بر آنها
حاکم مي كند.»
💕💕💕
💠زیارت نامه حضرت خدیجه سلام الله علیها
🔹السَّلامُ عَلَیْک یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاْنْبِیاءِ، وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَدافَعَتْ عَنْهُ الاْعْداءَ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ، وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ، فَهَنِیئاً لَک بِما أَوْلاک اللهُ مِنْ فَضْل، وَالسَّلامُ عَلَیْک وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🔸سلام بر تو ای مادر مؤمنان، سلام بر تو ای همسر سرور فرستادگان، سلام بر تو ای مادر فاطمه زهرا سرور بانوان دو جهان، سلام بر تو ای نخست بانوی مؤمن، سلام بر تو ای آن که دارائیش را در راه پیروزی اسلام و یاری سرور انبیا هزینه کرد و دشمنان را از او دور ساخت، سلام بر تو ای آن که بر او جبرئیل درود فرستاد، و سلام خدای بزرگ را به او ابلاغ کرد، این فضل الهی گوارایت باد و سلام و رحمت و برکاتش بر تو باد.
💕💕💕
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
مطـمئناً روزهیِ روزِ
#نُهـُم نذرِ عَموست
دیدنِ صحن و سرایِ
کربلایــم آرزوســت
در روزِ نهم از عطشِ یــــار بخوانید
"ای اهلِ حرم، میر و علمدار" بخوانید
#یا_ساقی_العطاشی_بکربلا
نهمین روز صیام است ، به عباس بگو
کودکان با لب عطشان، عمو میخواهند
[ روزنهم
العطش کودکان ، ناله و اشک رباب
ساقی لب تشنه رفت در پی یک قطره آب😔
#رمضان
💕💕💕
امشب خدیجه می رود از خانه ی وحی
تاریک شد در ماتمش کاشانه ی وحی
چشم از خدیجه بر نمی دارد پیمبر
خون جگر از دیده می بارد پیمبر
رحمت خدا بر خدیجه علیها السلام باد که شاخه های بی پناه رسالت، بر ریشه های مقتدرش پیوند خورده بودند
وفات حضرت خدیجه (س) تسلیت باد.
دعايی زیبا از بابا طاهر 👌
خدایا دانشی ده ؛ غم نگیرم،
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم،
خدایا از شهامت بی نصیبم،
شهامت ده که آرامش بگیرم،
خدایا ؛ این تفاوت بر من آموز،
که در گمراهی مطلق نمیرم،
ابرها به آسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين و انسانها به مهربانی يكديگر...
گاهی دلگرمی يک دوست چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.
جاودان باد سايه دوستانی كه شادی را علتند نه شريک، و غم را شريكند نه دليل...
💕💕💕