eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
28.5هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد: برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران و نه ارزان تر. پسر تعجب کرد: پدر ، میدانم که نباید گران تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان تر بخرم، چرا صرفه جویی نکنیم؟ پدر گفت: این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همه ی ده از بین می رود. مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان تر خرید، مرد پاسخ داد: کسی که نمک را زیر قیمت می فروشد، حتما به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوء استفاده کند، نشان می دهد که برای عرق جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک احترامی قایل نیست. مهمانها گفتند: اما این مساله ی کوچک که نمی تواند دهی را ویران کند؟ و میزبان پاسخ داد: در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدن هر ستم از پس ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده. 💕💕💕
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد روزگار بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سرانجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب و جوش عظیمی در آن وجود داشت. تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند و گروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد. دو ساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت حالا وقت کافی ندارد که راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد تا به گوشه و کنار قصر سری بزند و دو ساعت دیگر برگردد. بعد به او یک قاشق چای خوری داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: خواهش می کنم در حین گشت و گذار این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن بیرون بریزد. پسرک شروع به بالا و پائین رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغنی بر زمین بریزد. وقتی برگشت مرد فرزانه گفت: قصر مرا دیدی؟ قالی های ابریشمی! تابلوهای زیبای کتابخانه و... پسرک شرم زده گفت که هیچ ندیده و تنها دغدغه اش نگهداری از روغن بوده است. مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو. اگر خانه کسی را نبینی نمی‌توانی به او اعتماد کنی. پسرک با شادی تمام بار دیگر قاشق به دست به تماشای خانه رفت. تمام جاها را دید و در باغ چرخید و دوباره بازگشت. هنگامی که بازگشت تمام آنچه را که دیده بود با جزئیات برای مرد فرزانه تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟ پسرک به قاشق نگریست و دریافت که دو قطره روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفت: پس این است راز خوشبختی، که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز از آن دو قطره روغن درون قاشق غافل نشوی. 💕💕💕
در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند. سپس کتابها را به تیبریوس عرضه کردند. امپراتور روم پرسید: بهایشان چقدر است؟ سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا! تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد سکه است. تیبریوس خندید و گفت: چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم؟ سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند: قیمت هنوز همان صد سکه است! تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراتوریش را بخواند. قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیت ها چانه نزنیم... 💕💕💕
روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد. روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟ گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهی. هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی، از فکر خود استفاده کنی نه از زور بازوی دیگران. پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران. 💕💕💕
مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است.
شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟ وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند! شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان میبایست به مکه میرفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم نمیتوانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش میپردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم. همیشه سعی کنیم قضایا را عمیق‌تر ببینیم نه سطحی... 💕💕💕
بعضی وقتا از خودم می پرسم: مگه من چه گناهی کردم که خداوندچینین مشکلی سر راه من قرار داد ؟ برای پاسخ به این سوال یک مثال جالب می زنم : یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود، قلبش شکسته شده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بوده به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته ! مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد ؟ و دخترک جواب داد : البته من عاشق دست پخت شما هستم ! مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت :اه...! حالم را به هم می زنه ! مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد ،و دختر گفت : از بوش متنفرم ! این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری ؟ و دختر پاسخ داد که از آن همه بدش می آید . مادر با چهر ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت : بله شاید مهمه اینها به تنهای به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندزه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت . خداوند نیز این چنین عمل می کند . ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط اومی داندکه این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شوند . باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر نا خوشایند معجزه می آفرینند. مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستدوهر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند . پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای از دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند . و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی سلامت و شاد و موفق باشید در پناه عنایت خداوند 💕💕💕
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از شانس خوبش ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : یالا فردریک ، هری ، تام ،پل ، فردریک ، تام ، هری پل .... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین! راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره؟! کشاورز پاسخ داد : ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره! اعتمادبه‌نفس وامید معجزه می‌کند... 💕💕💕
بحث داغ برنامه ریزی موضوعات آموزشی در مدرسه حیوانات در جریان بود. خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد. پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود. ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره آموزش‌های مدرسه قرار بگیرد. شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود و بعد قرار شد که همه حیوانات درس‌ها را یاد بگیرند. خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود، مرتب از پشت به زمین می‌خورد. دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط‌ها مغزش آسیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد. حالا به جای نمره بیست، نمره ده می‌گرفت و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی‌رفت. پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می‌رسید نمره خوبی نمی‌گرفت، مرتب صفر می‌گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و برگ درختها هم برایش سخت بودوآخر همین درس ها باعث شد بالش بشکند و قدرت پرواز راهم از دست دهد... کارهایی که استعداد نداریم را انجام ندهیم چراکه استعداد ایمان را هم خراب می‌کنند... 💕💕💕
طرف نشسته بوده پشت ماشین بنز آخرین مدل و داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ... اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده! 💕💕💕
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت. دکتر به او گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم! ظاهر دیگران همیشه آن چیزی نیست که در باطنشان است... 💕💕💕
مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسه ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش. از طریق یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن. خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد. مادر بزرگم اینو بهم یاد داد. ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که موش ها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه. و بعد از یک ماه، همه موش ها گیر افتادن. ولی بعدش چیکار میکنی؟ بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه فقط رهاش میکنی! و موش ها کم کم گرسنه شدن و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه، تا زمانی که فقط دوتا از اونا باقی میمونه، دو بازمانده. و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها! حالا دیگه اونها نارگیل نمی خورند. اونها فقط موش می خورند. تو طبیعتشون رو تغییر دادی. طبیعت یکدیگر را به خوبی وبه سوی کامل شدن تغییر دهیم نه به سوی تباهی چرا که عمل ما تأثیرگذار درطبیعت دیگران است. 💕💕💕