میگویند وقتی قرص ماه کامل باشد ، صدف نیز کامل باز می شود.
وقتی خرچنگ صدف را باز شده می یابد سنگ یا علف دریایی به درون آن می اندازد و صدف دیگر نمیتواند بسته شود و خوراک خرچنگ می شود.
این سرنوشت کسی است که دهانش را بیش از حد باز میکند و خود را به تمامی در اختیار شنونده قرار می دهد
#داوینچی
💕💕💕
🌷وصیت های امام حسن عسکری ع:
🌷1.تقوا
🌷2.خداترسی
🌷3.تلاش درراه خدا
🌷4.راستگویی
🌷5.ادا امانت
🌷6.طول سجده
🌷7.همسایگی خوب
🌷8.نمازجماعت
🌷9.تشییع جنازه
🌷10.عیادت مریض
🌷11.ادای حقوق دیگران
🌷12.زینت ماباشیدباعث شرمندگی نباشید
🌷 13.بامعرفی درست ما،دلهارابه سوی ما جذب کنید.همه خوبیها درما هست وهیچ بدی درمانیست.
🌷14.زیادبه یادخداباشید
🌷15.زیادبه یادمرگ باشید
🌷16.زیادتلاوت قرآن کنید
🌷17.زیادصلوات بفرستید
🌷وسائل ج 12 ص 5
💕💕💕
『💙͜͡🌿』
.در هر کار ،
اگر کھ انسان
'خدا ' را در نظر بگیرد . .
انحراف ایجاد نمیشود🌿!
- اینجملھروبایدبزنیمبھدیوار
و روزۍدهبارنگاشکنیم :)
『شهیدعبدالحسینبرونسی
💕💕💕
~🕊
♡
معامله پر سودی است؛ " #شهادت را میگویم"
فانے میدهے و باقے میگیری
جسم میدهے و جان میگیری
جان میدهے و جانان میگیری
چه لذتے دارد که... ❤️
حتی نفس کشیدنت هم برای رضای خدا باشد ...❤
بیاد پرستوی گمنام کانال کمیل♡شهیدابراهیم هادی♡
#شهید_ابراهیم_هادی ❤️
💕💕💕
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید مصطفی صدرزاده:
👈 وقتی کار فرهنگی را شروع می کنیم با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود، تازه اول مبارزه است. زیرا تازه شیطان به سراغتان می آید.
💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 30 ❇️ یکی از مسائلی که در مورد خانواده و تشکیل زندگی مشترک باید بهش دقت بشه اینه
#افزایش_ظرفیت_روحی 31
🔶 از کجا میشه متوجه شد که دینداری و اخلاق خودمون و آدم های اطرافیانمون چقدر واقعی و درست هست؟
این سوال خیلی مهمیه و در شناخت افراد خیلی موثر هست.
✅ اگه کسی میخواد متوجه بشه دینداری یک فرد واقعی و عمیق هست باید به یه چیز توجه کنه
اینکه دینداریش آیا از سر ضعف روحی هست یا قدرت بالای روحی؟
👈🏼 در حقیقت مهم ترین شاخص ایمان، "داشتن قوت و قدرت روحی" هست.
💢 خیلی وقتا یه خانم یا آقایی به خاطر دین و ایمان یه نفر باهاش ازدواج میکنه بعد میبینه که اون طرف چه جانوری هست!
⭕️ بعد هی خودخوری میکنه و میگه مگه خدا نگفته با آدم با ایمان ازدواج کن! بیا اینم از آدم با ایمان!😤
نه دیگه! نشد! آدم با ایمان که میگن باید ایمانش از سر قوت روحیش باشه نه از سر ضعفش.
💢 دینداری اصلا به ریش و تسبیح و چادر و نماز و روزه و .... نیست. به این هست که آدم چقدر شجاعت در مبارزه با نفس داره...
- بسیجیِ،شھید !
همیندوواژهساݪهاست
ڪہبھدادِانقلابرسیدهاست؛
دراوجِفتنههآوسختیهاو... !
وبسیجےعشقےدرسینہدارد
کھهیچقدرتےراتوانِمقابلہ
باآننیست
عشقِبھ #شھادت !🌱
+هرڪہبسیجیتر....پَـــر(:"
پروانه های وصال
#هوالعشق #از_من_تا_فاطمه_قسمت_اول #جان_به_لب_رسیده از ازمایشگاه که بیرون امدم لرزی به تمام وجودم
#هوالعشق
#از_من-تا_فاطمه
#فاطمه_بی_علی
چشم باز کردم ٬اما چه چشم بازکردنی.در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد.تا جا داشتم ریه هایم را از عطرش پر کردم.بغض به ولویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت.علی کجا بود؟ساعت چند است؟به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم.تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست.علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود به لنز دوربین خیره شده بود و میخندید ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد .چشم های من میدرخشید و ازته دل لبخند به لب داشتم٬یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان میآمد.درباغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند.علی میگفت :
-نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا.
-عه علیییییی
-جان علی
-اینطور نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه.
وتنها یک لبخند معنی دار حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنیش را نفهمیدم...
ساعت ۲/۴۵دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود .مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد.چادرم را سرکردم به قصد رفتن به خانه باباحسین.در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد.زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم .جمع از صدای من منفجر شد زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع سده بودند و من تنها میلرزیدم حتی اشک هم نمیریختم.سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچتد مرد صحبت میکرد جلو رفتم و پرسیدم
-باباجون سلام ٬اینجا چخبره؟علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میوم..
و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد.
بالا رفتم جلوی زینب امدم اخر او خیلی راستگو بود.از او پرسیدم
-زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟
-زینب فقط نگاهم میکرد گفت
-گوشتو بیار جلو
سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و میلرزیدم و میلرزیدم..
-فاطمه٬بی علی شدی خواهرکم٬علیت رفت پیش بی بی
تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬خداااا نههههه....
دست هایم به صورتم شلاق میزد چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد میکشیدم ٬خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم ارام میگرفت٬
-علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی ؟شوخیه نه؟از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره مینیره کجایی تازه داماد ٬چطوری عروستو تنها گذاشتی؟چطوررررررر؟سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم ..
با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم٬با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را میفشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم.به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتن امده بودند دست هایم را میخواستند مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید٬آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید و صدای یاحسین نوازش گوشم شد....
#نویسنده : #نهال_سلطانی @nahalnevesht
#چشم_دل_وا_
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭?
بامــــاهمـــراه باشــید🌹