♥️|●•
بِدانید کہ شهادټ
مَرگ نیست ࢪسالت است...!
ࢪفتن نیست جاودانہ ماندن است...!
جان دادن نیست بلکہ جان یافتن است...!
#شهیداحمدمحمدمشلب🌱
#من_محمدرادوست_دارم
💕💕💕
دائم سوره #قل_هو_الله_احد را بخوانید؛ و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان (عجل الله فرجه الشریف ) ...
این کار عمرِ شما را با برکت میکند؛ و "مورد توجه خاص حضـرت" قرار می گیرید... 🌱
| #آیتاللهبهجت (ره) |
#یادموننره
🍃🌱↷
°•|👀📚|•°
حضـرتعلـی"ع" فرمودند⇣
بهاندازهایکهطاقتعذابداری،گناهکن
#دودقیقهرویاینحدیثفکرکن🔥🌸
#یافاطمہ
💕💕💕
•••
بزرگم میگه↓
درسته این روزا ، روزای سخته و دردناك ..
ولـی روزی میاد این روزا خاطره میشه و ما قهرمان این داستان ....
ماهستیموباهمكروناراشکستخواهیمداد
#خدایاشمامواظبهمهمدافعانسلامتباشیدقربونتونخداجونم :)
💕💕💕
در زمان قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت.
به حجره اي رسيد كه برده اي زیبا در آن بود با صفات نیک ... و توانایی های بسیار.
در آخر هم گفته بودند:
اگر بهتر از اين را هم بخواهيد، به حجره بعدی مراجعه فرمایید.
♦️در حجره بعدي هم ...
كنيزي زيباتر با خصوصيات خوب و توانايي هاي بیشتر برای فروش بود.
ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي نوشته شده بود كه:
♦️اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدي مراجعه نماييد.
این بندۀ خدا كه حريص شده بود، از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي کرد و در نهايت هم همان جمله را مي ديد.
تا اين كه به حجره اي رسيد كه هر چه نگاه كرد، در آن برده اي نديد.
فقط در گوشه حجره آينۀ تمام نماي بزرگي را مشاهده نمود.درست که دقت كرد.
خودش را تمام و كمال در آيينه ديد. دستي برسر وروي خود کشید.
در این هنگام چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را نوشته بودند:
با اين ريخت و قيافه و اين همه توقع؟؟😒😂
💕💕💕
بعد از هر طوفان، آرامشی هست
و این رو با لبخند
هر روز با خودت تکرار کن!
انقدر تکرار کن تا بگذره و بره...
و این چرخه ی امید ادامه داشته باشه
مگه نه اینکه ما زندهایم
تا امیدوار باشیم
حتی در اوجِ ناامیدی...
یادت باشه که جهان همیشه به ما این شانس رو نمیده که صبح چشامونو باز کنیم...😉
❣روزتون بخیر و شادی...
💕💕💕
روزی که دانه را میکاری،
همان روز قرار نیست که میوه اش را بخوری.
بردبار باش،
از لحظه های الانت و مسیر و روند زندگیت لذت ببر
و به زمان بندیِ جهان اعتماد کن.
امروز با اعتماد کامل به مسیرت ادامه بده ،
نگران چیزی هم نباش...
هیچ اتفاق بدی برای تو ، روی نخواهد داد...
همه چیز بر اساس بک برنامه ریزی دقیق در حال رخ دادنه...
اعتماد کن،
ایمان داشته باش،
آرام باش
و اجازه بده از دل اتفاقات،
هدایای زندگی برای تو شکوفا شوند..
💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 34 🔷 ما ادم ها باید به این باور برسیم که توی دنیا هر چیزی رو که به دست میاریم، ح
#افزایش_ظرفیت_روحی 35
🔶 یکی از قوانین مهم دنیا اینه که ما حد وسطی در زندگی نداریم
🔹 یعنی اعمال و رفتارهای ما آدم ها یا با اختیار خودمون برای خداوند متعال انجام میشه
⭕️ یا حتما شیطان میاد و زندگی ما رو مفت و مجازی ازمون میدزده...
😒
یعنی کسی نمیتونه بیاد بگه که من نه میخوام حرف خدا رو اطاعت کنم و نه حرف شیطان رو!
💢 اصلا همچین چیزی نیست. شیطان اجازه نمیده اعمالی از ما که برای خدا نیست، چیزیش مصرف جای دیگه بشه! صاف برای خودش بر میداره
❇️ توی قرآن هم که نگاه کنید میبینید خداوند متعال در آیات مختلف مثل ایت الکرسی بحث "ولایت الله" و "ولایت طاغوت" رو مطرح میفرماید.
میفرماید هر کسی تحت ولایت الله قرار بگیره به سمت نور میره و هر کسی تحت ولایت طاغوت قرار بگیره به سمت تاریکی خواهد رفت...
🔶 سعی کنیم با اختیار خودمون تک تک اعمالمون رو با خدا تجارت کنیم وگرنه شیطان نامرد همشو برای خودش بر میداره و روز قیامت موجب روسیاهی ما خواهد شد...
#ولایت
پروانه های وصال
#هوالعشق #از_من_تا_فاطمه_قسمت_ششم #تو_بی_من_نرو #علی_نوشت قدم هایم را باسختی برمیداشتم٬سخت بود نب
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_هفتم
#علی_نوشت
سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم
-شادوماد مژدگونی بده
-واقعااااا؟؟
-چی واقعا؟
-بهوش..
-ای کلک بدون شیرینی؟
قلبم روی هزار رفت همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .
-کی میتونم ببینمش؟
-هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.
-خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم
-مبارکت باشه گل پسر
نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود.
در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند...
-فاطمه خانوم؟
-شما کی هستید؟جلو نیاید
-فاطمه...
-جلو نیااااااا
-باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..
-نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون
فاطمه ام مرا نمیشناخت٬دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬خدایااا فاطمه ام را به من برگردان٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود.فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ...
به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خداراشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت.نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم.
در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من #عاشقش_هستم اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم #هست آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...
#ادامه_دارد
#نویسنده_نهال_سلطانی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#هوالعشق #از_من_تا_فاطمه_قسمت_هفتم #علی_نوشت سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب د
#ادامه
به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬#خالی بود.به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت خانواده اش اورا مرخص کرده اند ٬اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟
سریعا سوار ماشین شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا..
در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من.
همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود...۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد
-اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو
-سلام٬حالشون چطوره؟
-خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟
-اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم
-اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬
از عصبانیت سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در #بسته شد..
به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش..
فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند٬فکر
نه خدایا نههه..
#نویسنده_نهال_سلطانی
#بهترین_حادثه-میدانمت
#عاشقانه_ای_
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#ادامه به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خود
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه_قسمت_هشتم
#مجنون_بی_لیلی
#سوها_نوشت🤔
فردا شب شهادت حضرت زهرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم..
-مامان
-جانم
-تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟
-تاوقتی که خوب خوب بشی
-چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..
-بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.
-مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم
-حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها
و من فکر میکردم و فکر میکردم٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.دراتاقم نشسته بودم٬دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬باتلفن همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود.
-اقا علیم
بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of
باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده..نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم...
امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم.چه حال بدی داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!!حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم کلید راهم رویش گذاشتم٬مادرم به در میکوبید و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق...
ساعت:سه و چهل دقیقه شب
-تو کی؟تو.. چی؟تو...
و با وحشت از خواب پریدم ٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت
-به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫#خیلی_زود_دیر_میشود
حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد٬نمیدانستم به کجا میروم شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬#حرم_حضرت_شاه_عبدالعظیم_حسنی دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت
-این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم
با لحنش ارام شدم چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬صدای مداحی می آمد تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا بود....
#نویسنده #نهال_سلطانی
#دست_از_تو_نمیکشم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌻روز پنجشنبه به نام حضرت امام حسن عسکرى علیه السّلام است. زیارت آن حضرت :
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِینَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِینَ صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ أَنَا مَوْلًى لَکَ وَ لِآلِ بَیْتِکَ وَ هَذَا یَوْمُکَ وَ هُوَ یَوْمُ الْخَمِیسِ وَ أَنَا ضَیْفُکَ فِیهِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکَ فِیهِ فَأَحْسِنْ ضِیَافَتِی وَ إِجَارَتِی بِحَقِّ آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.
سلام بر تو اى ولىّ خدا، سلام بر تو اى حجّت حق و بنده پاك خدا، سلام بر تو اى پيشواى مؤمنان، و وارث پيامبران، و برهان محكم پروردگار جهانيان، درود خدا بر تو و اهل بيت پاكيزه و پاكت باد، اى سرور من يا ابا محمّد حسن بن على، من دل بسته تو و اهل بيت توام، اين روز روز پنجشنبه و روز توست و من در آن ميهمان و پناهنده به توام، پس به نيكى پذيرايم باش و پناهم ده، به حق خاندان پاكيزه و پاكت.
💕💕💕
🍀شب جمعه شب زیارتی امام حسین(ع)
هر روز صبح زود ، به آقا سلام کن
یا گریه کن برای غمش یا سلام کن
گر مثل من به کرب و بلایش نرفته ای
هر جا نشسته ای ز همانجا سلام کن
هر روزِ ماست ، مستِ "سلامٌ عَلَی الْحُسَین"
آغوش ما پر است ، ز صدها بغل "حسین"
ما عاشقیم ، عاشق آقای کربلا
ما زنده ایم ، زنده به رویای کربلا
ای کاش نامه ی عمل ما بدل شود ...
با مُهر یا حسین ، به ویزای کربلا
این برگه را درست بگیریم ، دست راست
راهش پل صراط و خودش هم بهشت ماست
اصلا بهشت ، شعبه ای از خاک کربلاست
جنس شراب آن کمی از تاک کربلاست
هر کس بهشتی است و شده غرق در خوشی ...
حال دلش هوای عطشناک کربلاست
کرب و بلا بهشت برین است ، شک نکن
عرشی ترین مکان زمین است ، شک نکن
دیگر بس است ، کاسه ی صبرم پُرِ پُر است
قلبم تَرَک تَرَک شده لنگِ تلنگر است
شد حسرت ضریح حرم قوت غالبم
جا مانده ای ز قافله ام ، نانم آجر است
ای کاش پادشاه ، نظر بر گدا کند
من را مسافر حرم کربلا کند
شاعر:رضا قاسمی
💕💕💕
خوشبختی گاهی
آنقدر دم دستمان است
که حسش نمیکنیم
چایی که مادر
برایمان میریخت و
میخوردیم خوشبختی بود
دستهای بزرگ و زبر
بابا را گرفتن خوشبختی بود
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم
💕💕💕