پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 84 🔶 گفتیم که انسان اگه میخواد نگاه خداوند متعال رو به خودش جذب کنه باید "اهل دل
#افزایش_ظرفیت_روحی 85
🔶 وقتی بحث مقدرات میشه موضوعی که ممکنه در این بخش به ذهن برسه اینه که با توجه به این مقدار از تاثیر مقدرات الهی و امتحانات بر زندگی ما ایا آزادی ما زیر سوال نخواهد رفت؟
🔴 خیر. زیر سوال نمیره.
بعضی از افراد وقتی میبینند که امتحانات الهی تا این حد بر زندگی انسان موثر هستند این فکر به ذهنشون میرسه که همه کاراشون رو تعطیل کنند و برن یه گوشه ای بشینن! به این افراد "جبری مسلک" گفته میشه.
🔵 تا بهش میگی که زندگی تو پر از مقدرات خداوند متعال هست میگه:
اگه اینجور هست که پس من دیگه چرا برنامه ریزی کنم؟ اصلا همه چیز رو رها میکنم!😤
⭕️ کسانی که اینجوری فکر میکنن معمولا آدم های خودخواهی هستند!
💢 چون بهشون بر میخوره که خداوند متعال انقدر توی زندگیشون دخالت کنه و گاهی تصمیم ها و برنامه ریزی هاشون رو بهم بزنه.
برای همین میگن چون خیلی از امورات زندگی ما دست خداست و خیلی از برنامه هامون رو خراب میکنه پس ما دیگه برنامه ریزی و اقدام نمیکنیم!😤
🍂مردم اینجا چقدر مهربانند؛
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند،
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری
و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند.
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند .
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . .
🍂روزگار جالبیست،
مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان
می زاید...!
✨✨✨✨
💕💕💕
# آیت الله بهجت(ره)
🔹خدمت آیت الله العظمی بهجت بودیم، ایشان فرمود: «همان اندازه که تصمیم گرفتي کار خوب انجام بدهی، خداوند، یک حسنه براي آن می نویسد.
🌀اگر آن کار را انجام دادی، ده برابر برای تو می نویسد، و اگر انجام ندادی، آن یک دانه را هم قلم نمی زند».
🌀اگر تصمیم بگیري نماز شب قشنگی بخواني، او فوراً برای تو می نویسد؛ ولو بدون آداب هم خواندی، او دیگر قلم نمی زند. اگر حال نداری نماز شب بخوانی، وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. حال آن را هم نداشتی، باز هم سر خود را بگذار روی مهر و بگو: «خدایا! من آمدم، کمکم کن!» خداوند، تو را محروم نمی کند. کسی که خدای به این مهربانی دارد، سزاوار است که کوتاه بیاید؟
🌀 منظور اينكه ما می توانیم پرونده های چندین ساله خودمان را با نیم ساعت، يا ده دقیقه كه صادقانه به در خانه خدا برویم، همه آنها را اصلاح کنیم.✅
#نماز_شب
💕💕
استغفـار ڪن؛
غـم از دلت میره🌱
اگر استغفـــار ڪردے و غم از دِلت نرفت
یعنـی دارے خالی بندے میڪنی
بگـــرد گناهتو پیدا ڪن
و اعتــراف ڪُن بهش
اینھ رازِ موفقیت و آرامش..!
-استادپناهیان🌱
💕💕💕
~🕊
هم مداح بود و هم فرمانده
_°سفارش ڪرده بود روے سنگ قبرش
بنویسند:یازهرا(س).
_°اونقدر رابطه اش با #حضرتزهرا سلام الله
علیها زیاد بود↓
ڪه مثل بےبے شهید شد🦋
وخمپاره خورد بہ سنگرش
←ترڪش خورده بود به پهلوے چپ و بازوے راستش...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده❤️🕊
💕💕💕
~🕊
#عاشقانه_شهدا💍💕
🔹ازدواج که کرد، یه جلد قرآن براے همسرش خرید
🔸توے صفحه اول نوشت:
❣امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترڪ ما باشد نه چیزے دیگر .'
ڪه همه چیز فنا ناپذیر است جز این کتاب📚
#شهید_محمد_جهان_آرا❤️🕊
💕💕💕
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ به روايت حانيه اميرحسين_ سلام. _
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
#ح_سادات_کاظمی
😱😱😱😱😱😔😔😔😔
#صرفا_جهت_اين_همه_انرژي_و_لطف_دوستان
#اتفاقاتي_در_پيش_ميباشد😅😖
#
پروانه های وصال
_ اره. چطور ؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟ با شنیدن
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
🌸🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم_ واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه _ بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_ خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين_ راستش؟
_ هيچي
اميرحسين_ هيچي؟
_ اره
اميرحسين_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.