✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨
💌#دلنوشته_مهدوی
#سلام_پدر_مهربانم
❣مهدے جان!
▫️بی تو با سردترین
فصل زمستان چه کنم؟
▪️با دلِ یخ زده و
پیکر بی جان چه کنم؟
▫️گیرم از مهلکهی
سردیِ دی ، جان بِبَرَم
▪️با هوای قفس
و نم نم باران چه کنم؟
⠀ ⠀⠀⠀
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
💌#دلنوشته_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
التماس دعا🤲
فوتیهای کرونا در قم به صفر رسید
🔹رئیس دانشگاه علوم پزشکی قم: در ۲۴ ساعت گذشته هیچ مورد فوتی کرونا در قم وجود نداشت و فقط ۲۰ نفر مشکوک به کرونا در مراکز درمانی پذیرش شدند.
بالأخره دکتر غدیر وادار به اعتراف شد که پذیرش و فوتیهای کرونا در قم به صفر رسید :
بسم الله الرحمن الرحیم
سه هفته هر شب تمام بیماران بیمارستان های قم
آش فراسودمند میل کردن
اونم با میل و رغبت
اگر شبی دیر میرسید بعضا معترض میشدن.
بین خودمون باشه بیمارستان فرقانی
به بیماران دسر انجیر هم دادن که عجیب قریب در عرض سه هفته ۱۸۰ بیمار شدن ۲۰ بیمار
و الان هم که کلا جمع شد.
برادران و خواهران در طرح شهید فخری زاده گروه جهادی علی یاوران آمادگی داره
با تمام قوا به شهرهای قرمز و نارنجی فوری رسیدگی کنه
حتی حاضریم بخشی از هزینه رو خودمون به عهده بگیریم به شرطی که طرف حساب ما جهادی مومن و متعهد باشه که حتما به بیماران بیمارستان و خانگی برسونن
کمک کنید در ایام سالگرد حاج قاسم که مقارن با ایام فاطمیه ست و به نام شهید عزیزمون فخری زاده، کار کرونا رو یکسره کنیم به اراده ی الهی .
✨سه چیز در همین دنیا
به طور حتم
به سوی انسان باز میگرد...
۱. ظلم و ستم
۲. مکر
۳. پیمان شکنی
اینها از آن تابشهایی هستند
که بازتابشان در همین دنیا
شامل حال انسان میشود
💕💕💕
🍂🍃🍂🍃
💠 هیچوقت از توبه خسته نشوید!
✨آیا هر بار که لباست کثیف میشود، آن را نمیشویی؟
🔸گناه هم این چنین است:
🔸باید پشت سر هم استغفار کرد؛
تا گناهان، پاک شود...
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج
💕💕💕
#پند
اسم هر آشنايى رو
دوست نگذاريد!
اين واژه ارزش داره
حرمت داره
احترام و جايگاه داره
و هركسى لياقت داشتن اين اسم رو نداره!
پس فكر نكنين با هركسى دو بار خنديدين
اين آدم دوست و رفيق و همراه شماست
بلكه ممكنه يك مارى باشه
كه داشتين در آستين خودتون پرورش ميدادين
تا دائم روحيه شما رو تضعيف كنه
و با نقد و قضاوت هاى بيجا
و بى ارزش كردن دستاوردهاى شما
موفقيت و حال خوبتون رو خراب
و عقده هاى حقارت و احساس حسادت خودش رو
ارضا كنه تا اينجورى به آرامش برسه
يادتون باشه
همه جوامع آدم مشكل دار زياد داره
و همه از خوشحالى شما شاد نميشن
پس فرق دوست و معاشر رو از هم تشخيص بدين
و هركسى رو يا وارد زندگى خودتون نكنين
و يا حداقل جايگاهى فراتر از لياقتش بهش ندين
تا بتونيد با آرامش بيشترى زندگى كنين
💕💕💕
_🍃🌸🍃_____
#سوره_درمانی
#ختم_مجرب برای #بختگشایی و #ازدواج
💕.برای پسران ودخترانی که امر ازدواج بر آنها سخت شده وبا مشکل مواجه شده اند ختم شریفه ذیل که مجرب است ومدت یک هفته است پشنهاد میشود
📘..مجربات فاطمی
👈.هفتاد مرتبه .آیت الکرسی
70.مرتبه .سوره اخلاص
70 مرتبه ..سوره ناس
70 مرتبه.فلق
🔔این ختم مجرب است وبه اذن خدا وند تبارک وتعالی نتایج سریع دارد
#باب_بخت_گشایی
_🍃🌸🍃_____
💕💕💕
#حرف_قشنگــــ✨🌻
شما یه گناه رو بذار کنار ،
وایسا تو روی خدا
بگو 🗣
برای رِضای تو انجام دادم ،
ببین قلبت پُر از نور میشه یا نه :)✨
| استادرائفیپور |
💕💕💕
ﺧﺪﺍﯾﺎ
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ
ﮐﻪ :
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ
ﯾﺎ ﺭﺏ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ قرار ده
💕💕💕
استادم گفت :🕊
وابسته خدا بشید
گفتم :
چجوری؟
گفت :
چجوری وابسته یه نفر میشي؟
گفتم :
وقتی زیاد باهاش حرف میزنم
زیاد میرم ، میام
تو یه جمله گفت :
[ رفت و آمدتو با #خدا زیاد کن ](:
💕💕💕
#تلنگرانه🌱
آیت الله بهجت(ره): اگر نمازتان را مراقبت و محافظت نکنید، اگر میلیاردها قطره اشک هم برای سیدالشهدا بریزید، در آخرت شما را نجات نمیدهد.
حواستون به نمازاتون باشه
•|💕💕💕
.
#پاےدرسدل
.
بھ قول #استادپناهیان :
مانندِ کودکی کھ انگشتِ پدر
را در خیابان در دست گرفته...
وقتۍ ازخانه بیرون مۍروید؛ سعۍکنید
انگشت خدا را در دست بگیرید
و این انگشترا رها نکنید(:
💕💕💕
🎙/ آیتالله بهجت(ره):
🔹هرگاه #خدا را بیشتر از
هر چیزی دوست داشتی،
مؤمن شدنت را جشن بگیر!
📝| #درس_اخلاق_مجازے
-----------------------------
💕💕
#حکایتپندآموز👌
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى؟ تو بردهی بنى نحاسى؟
لقمان جواب داد: آرى.
گفت: پس تو همان چوپان سياهى؟
لقمان گفت: سياهىام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟
آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو!
لقمان گفت: برادرزاده! اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.
گفت: چه كارى؟
لقمان گفت: فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنىام، وفا كردنم به وعده و پايبندىام به پيمان، مهمان نوازىام، پاسداشت همسايهام و رها كردن كارهاى نامربوط.
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى.
📗البداية و النهاية، جلد 2، صفحه 124
💕💕💕
⚠️ #تلنگرانه
هیچ وقت از خودمون
پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده؟
ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم تا حالا شده از خدا بپرسیم:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم؟
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
و خیلی سوال ها مثل این...
ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم😔
♥️خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس🙏
💕💕💕
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
♥️ #امام_علی علیهالسلام فرمودند:
🍀 أبْصَرُ النَّاسِ مَنْ أَبْصَرَ عُیُوبَهُ وَ أَقْلَعَ عَنْ ذُنُوبِهِ
🍃 #بیناترین مردم كسی است كه #عیبهای خود را ببیند، و از گناهانش كَنده و جُدا شود.
📖 غررالحکم، حکمت۴۶۹۰
💕💕💕
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
مسقطی انار🌺🌺
مواد لازم:
1- آب انار
٣ ليوان
2- شکر
به مقدارلازم ( این بسته به شیرینی و ترشی انارتون و میزان علاقه به شکر داره)
3- نشاسته ذرت
٤ قاشق
4- گلاب
٣ قاشق غذاخوری( سليقه اي ميتونيد كمتر بريزيد)
طرز تهيه:
نشاسته رو با یه مقدار کم آب سرد مخلوط كنيد . اب انار و نشاسته حل شده و شکر رو داخل قابلمه ميريزيد و روی شعله ملايم ميزاريد و مدام هم ميزنيد.
و ميزان اندازه شكر بستگي به ذائقه هاتون فرق داره، پس حتما خودتون بچشيد.
وقتی که رنگ موادمون روی شعله شفاف شد بهش گلاب رو اضافه کنيد و هم بزنيد تا به غلظت فرنی برسه .
بعد قالب رو کمی چرب کنيد و نيم ساعت ميزاريد توي فريزر و بعد درمياريد و مواد رو توي قالب ميريزيد و توی یخچال حدود شش ساعت ميزاريد شاید هم بیشتر طول بکشه ببنده .
اگه دوست داريد ژله خيلي سفت شه از ژلاتين استفاده كنيد، برای تزئین از پسته، انار یا خلال بادام می تونید استفاده کنید
👩🍳👩🍳〰〰〰〰〰〰👩🍳👩🍳
پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتاد_و_دوم 🌸🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸 چشمام رو باز ميكنم.
#هوالمحبوب
#رمان_مذهبی _ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_سوم
🌸🌸به روايت حانيه ………
چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد .
کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه .....
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟
_……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی....دلم....گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم!
بي تو من زنده نمانم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بامــــاهمـــراه باشــ
پروانه های وصال
#هوالمحبوب #رمان_مذهبی _ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتاد_و_سوم 🌸🌸به روايت حانيه ……… چشمام رو باز میکنم
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
❣❣❣❣❣❣🌸🌸🌸❣❣❣❣❣❣
با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم ، هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم.
دو تا پيام.
آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟
اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟ هروقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم.
ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد.
هق هق گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم.
_ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير .
گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من.
مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم.
ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد.
به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود.
اميرعلي_ سلام.
_ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت.
اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب.
_ من.....من....من بع اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام.....ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي.
اميرعلي چند ثانيه به من نگاه ميكنه و بعد يه دفعه با صداي بلندي ميخنده.
_ عه. چته؟
سريع جدي ميشه و ميگه _شوخي جالبي نبود.
_ امير. من كاملا جديم.
اميرعلي_ هيچ معلوم هست چي ميگي؟
_ اره اره معلومه. نميخوام به زور ازدواج كنم.
اميرعلي_ زور؟ كي زورت كرده بود؟ اصلا اصلا يه دفعه چي شد؟ شما كه خوب بوديد باهم.
_ ميشه بيخيال شي؟ من به خود آقاي حسيني گفتم، تصميم قطعي رو هم گرفتم.
بدون اينكه منتظر هيچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد.
.
.
.
امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه.
.
.
.
.
بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر ميشه ، بي توجه به سمت خيابون حركت ميكنم.
دنبالم راه ميوفته و مدام بوق ميزنه. اعصابم خورد ميشه ، با عصبانيت برميگردم به طرفش و باصداي بلندي داد ميزنم ، ها؟ ها؟ چيه ؟ زندگيمو خراب كردي بس نبود ؟
آرمان_ عه. چته ؟ رم كردي؟
_ خفه شو. گمشووو
آرمان_ اومدم بگم دارم ميرم تركيه ، يه كار كوچيك دو سه روزه دارم ، برميگردم. وقتي برگشتم ميام خاستگاري. باي.
سوار ماشين ميشه و ميره. صداي جيغ لاستيك هاي ماشين سوهان روحم ميشه و من فقط سرجام مي ايستم و به جايي كه آرمان بود خيره ميشم.
من اگه بميرم هم حاضر نيستم با آرمان ازدواج كنم. بيخيال كلاس به خونه برميگردم ، به اتاق پناه ميبرم. ياد صوت زيارت عاشورا خوندن اميرحسين تو شلمچه ميوفتم ، ميگفت منبع آرامشش زيارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نكرده بودم ولي اگه ميتونست اميرحسينم رو آروم كنه مطمئنا ميتونست آرامش من رو هم تضمين كنه.
مفاتيح رو از تو كتابخونه بر ميدارم. از فهرست ، زيارت عاشورا رو پيذا ميكنم.
زيارت عاشورا ميخوانم به رسم عاشقي_ السلام و عليك يا ابا عبدالله......
.
.
.
سر از سجده برميدارم ، اشك هام مهر رو خيس كردن ، واقعا كه زيارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود.
با صداي پيام به سمت گوشيم ميرم ، رمزش رو باز ميكنم. يك پيام خوانده نشده از پرنيان _ سلام حانيه جون. ببخشيد مزاحمت شدم. چرا چرا اينكارو كردي؟ به خدا داداشم داره داغون ميشه، تو اين يه هفته نه خواب و خراك داره نه باكسي حرف ميزنه. فقط مطمئن دليلت چيزي به جز نبود علاقه هست ، فقط ميخواد دليلت رو بدونه.
ظاهرا اين آرامش ادامه دار نبود، اميرحسين من به خاطر من ، حالش بد بود. نميتونستم بشينم و كاري نكنم ، نميتونستم بي تفاوت باشم. سريع حاضر ميشم ، ساعت 3 بعدازظهر بود. پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميام. ظاهرا همه خواب بودن . سوييچ ماشين بابا رو برميدارم و بيرون ميرم ، پيش به سوي منزل عشق. توراه هرچي شماره اميرحسين رو ميگيرم، صداي خانومي كه خاموشي دستگاه رو اعلام ميكنه ، رو مغزم رژه ميره. بلاخره ميرسم........
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
افسوس دست روزگار خیلی زود
آهنگ جدائی را می خواند.
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹