eitaa logo
پروانه های وصال
7.5هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت‌الله مکارم: از تجلیل فاطمیه غفلت نشود؛ چه با روضه خانگی و چه فضای مجازی 🔹اگرچه به دلیل شیوع کرونا و لزوم رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتی، برگزاری مجالس فاطمیه مانند سال‌های گذشته ممکن نیست، اما تجلیل این ایام نباید مورد کمترین غفلت قرار گیرد. 🔹لازم است که از همه راه‌های ممکن برای تعظیم شعائر فاطمی استفاده کرد؛ به ویژه با اقامه روضه‌های خانگی و استفاده از فضای مجازی. 🔹بسیاری از مردم از اوضاع نابسامان معیشتی در رنج به سر می‌برند؛ بر کسانی که تمکن مالی دارند،‌ ضروری است که به فریاد برادران و خواهران نیازمند ایمانی خود برسند. fna.ir/f1tr4p 💕💕💕
به مناسبت بزرگداشت ۹ دی و دهه بصیرت 🔶 بیعت با امام غیر قابل لغو است 🔵 در تقارن ایام شهادت اولین شهیده مدافع ولایت و دهه بصیرت 🔴 اجتماع بزرگ تجدید بیعت امت حزب الله با ولایت و آرمان‌های امام راحل و دفع فتنه دشمنان داخلی و خارجی (ازجمله فتنه اجرای۲۰۳۰ و‌۲۰۴۰ توسط who در ایران برای نابودی اسلام و ایران ) ⚪️ زمان: یکشنبه 7 دیماه 99 ساعت 10 صبح ⚫️ مکان: شهر مقدس قم - - (مسجد سلماسی) 🔴 با سخنرانی فقیه مجاهد: حضرت آیت الله و مداحی مداحان انقلابی اهل بیت علیهم السلام
🌷به نام خداوباسلام 🌷 شیطان با۵ روش مارا فریب می‌دهد: 🌷۱. بادروغ به آدم ع گفت:اگرازاین درخت بخورید، فرشته یاجاودانه میشوید20اعراف 🌷۲.گناه را زیباجلوه میدهد...‌۴۳ انعام زین لهم الشیطان اعمالهم... 🌷۳.سعی می‌کند خدا رو ازیادمان ببرد فانساه الشیطان ذکرربه...۴۲ یوسف 🌷۴. یکبار گناه کن بعدش خوب شو. اقتلوا یوسف...وتکونوامن بعده قوماصالحین.۹یوسف 🌷۵.قدم قدم میبره ته جهنم لاتتبعو خطوات الشیطان..۱۶۸ بقره یک قدم هم دنبال شیطان نروید 💕💕💕
Shab2Fatemieh1-1399[04].mp3
5.03M
🎤 میثم مطیعی 📃 مادر خوبم دردت به جونم 🎶 زمزمه 📌 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
زندگیت را به ساعت الان و اکنون کوک کن خدا در اکنون است .... در گذشته هر کس خطا و لغزش هست پس نگران دیروز نباش امروزت را دریاب فقط امروز دوست من خداوند با توست 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇦ مقاطع زندگانی حضرت فاطمه (س) مهم‌ترین وقایع دوران زندگی هجده ساله حضرت فاطمه (س) را در سه مقطع می‌توان بررسی نمود. ← از تولد تا هجرت این مقطع که هشت سال نخست زندگانی حضرت را در بر می‌گیرد، مصادف با دعوت پیامبر (ص) و اقدامات سرسختانه مشرکین مکه در جلوگیری از ... ● دلائل‌الامامة، ص۴۵. ○ امالی، ج۲، ص۱۹. ● السیرة‌النبویة، ج۱، ص۳۵۴ و ص۴۱۵-۴۱۶. 💕🖤💕
درد پــهلو، خوب نه، بـدتر شده این روزها چهره ی زهـرا چه درد آور شده، این روزها از سر و وضع پریشان عـلی، فهمیده اند خانه‌ی وی، بی سروهمسر شده این روزها ...
متنی بسیار زیبا از پرفسور سمیعی👌 مغزِ کوچک و دهانِ بزرگ میلِ ترکیبیِ بالایی دارند کلماتی که از دهانِ شمابیرون می آید ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست پس وای بر جمعی که لب را بی تامل وا کنند چرا که کم داشتن و زیاد گفتن مثلِ نداشتن و زیادخرج کردن است 💕💕💕
ای بهر خمینی خدا یارترین سیدعلی وز نخله ی انقلاب پربارترین سیدعلی من در کنف ولایتت می خوابم آقاجان ای در قِبَل دسیسه بیدارترین سیدعلی...
من نمیدانم چه رازی دارد این نام عجیب گفتن "یا فاطمــہ" تکیه کلامم گشته است ....
وقتی گلی شکوفه نمی دهد، گل را عوض نمی کنند، بلکه شرایط رشدش را فراهم می سازند. اگر موفق نشدی هدفت را تغییر نده مسیر حرکتت راعوض کن و تلاشت را بیشتر کن 💕💕💕
🔺🔺 خیلی نگو من گناهکارم... ⚠️ این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی. ➕ روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی. ✖️معصیت را به یقین نرسان. ✖️ایمان را به شک تبدیل نکن. ▪️ تاثیر زبان اینست↶⇓↶ که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... 👌🏻 همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا. 👈🏻 بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد... ✍🏻 ✧═════•❁❀❁•═════✧ 💕💕💕
🌲🌲🌲 🌲🌲🌲 ♻️ امیرالمومنین (علیه السلام) : ❇️ اى فرزند آدم خودت وصىّ مال خويش باش ، امروز به گونه اى عمل كن كه دوست دارى پس از مرگت عمل كنند. ❇️ یَا ابْنَ آدَمَ كُنْ وَصِيَّ نَفْسِكَ فِي مَالِكَ وَ اعْمَلْ فِيهِ مَا تُؤْثِرُ أَنْ يُعْمَلَ فِيهِ مِنْ بَعْدِكَ . 📖 نهج‌البلاغه حکمت254 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 💕💕💕
مجازات آدم دروغگو این نیست که کسی باورش نمی کند، بلکه این است که ، خودش نمی تواند حرف کسی را باور کند..!
💠آیا ایمان دارم یا نه؟ 💠 آیـت اللـه دستـغیب (ره) : 🔹 ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ 🔸ﺍﮔﺮ ﻣﺮﮔﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﺆﻣﻨﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ 👌ﺳﺨﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺎﺩﻕ ‏( ﻉ ‏) ﻣﺤﮏ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺩﺭﺟﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ. ✅ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ✨«ﻫﺮﮐﺲ ﮔﻨﺎﻫﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﮑﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺳﺎﺧﺖ ، ﻣﺆﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»✨ 💯ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺛﻮﺍﺏ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ 📚 اصول کافی، ج 2، ص 232، ح 6. 📚 قلب قرآن، آیت الله دستغیب، ص 4 اللهم صل علی محمد وال محمد 💕💕💕
✍️یاد بگیریم از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است... ✍️یاد بگیریم از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ... ✍️یاد بگیریم اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم، شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد ... ✍️یاد بگیریم اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم نه وصف خنده اش را درجمع ... شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند... ✍️یاد بگیریم آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد که فقط خدا میداند.. 💕💕💕
خیلی وقت‌ها به امتحان دیکته فکر می‌کنم. اولین امتحانی که در کودکی با آن روبه‌رو شدم! چه امتحان سخت و غیرمنصفانه‌ای بود. امتحانی که در آن نادانسته‌های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی‌رحمانه‌ی دانسته‌های معلم قرار می‌گرفت. امتحانی که در آن با غلط‌هایم قضاوت می‌شدم نه با درست‌هایم. اگر ده‌ها صفحه هم درست می‌نوشتم، معلم به سادگی از کنار آن‌ها می‌گذشت. اما به محض دیدن اولین غلط، دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می‌کشید که درست‌هایم رنگ می‌باخت. جوری که در برگه‌ی امتحانم آنچه خود نمایی می‌کرد غلط‌هایم بود. دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته‌ها و توانایی‌هایم نیست؛ بلکه نداشته‌ها و ضعف‌هایم است. بعدها وقتی به برادر کوچک‌ترم دیکته می‌گفتم همان‌گونه قضاوت کردم که با من شد و حتی بدتر. آنقدر سخت دیکته می‌گفتم و آنقدر ادامه می‌دادم تا دور غلط‌های برادرم خط بکشم. نمی‌دانم قضاوت‌های غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه‌ی مهربانی دیگران می‌گذریم. اما با دیدن کوچک‌ترین خطا چنان دورش خط می‌کشیم که ثابت کنیم تو همانی هستی که نمی‌دانی... که نمی‌توانی! کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می‌آموخت. این روزها خیلی سعی می‌کنم دور غلط‌های دیگران خط نکشم. این روزها خیلی سعی می‌کنم که وقتی به دیگران می‌اندیشم، خوبی‌هاشان را ورق‌ ورق مرور کنم. کاش بچه‌های‌مان مثل ما قضاوت نشوند. 💕💕💕
🌷امام‌سجاد(؏)فرمود : هرکس‌سه‌صلوات‌برای‌مادرم‌حضرت‌فاطمه‌(س) بفرستد 🌷‌تمامی‌گناههانش‌بخشیده‌میشود به‌اشتراک‌بزارین‌تا‌سیل‌صلوات‌نثار‌آن‌حضرت‌شود ان‌شاءالله‌شما‌هم‌در‌ثواب‌این‌کار‌شریک‌باشید🤲🏻🌸 🌿خودم شروع ميکنم : اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌فاطِمَةَ‌وَ‌اَبیها‌وَ‌بَعْلِها‌وَ‌بنیها‌ وَالسِّرِّ‌الْمُسْتَوْدَعِ‌فیها‌بِعَدَدِ‌ما‌اَحاطَ‌بِه‌عِلْمُكَ ✨اَلّلهُــمَّـ عجــِّل‌لِوَلیِّــڪَ الفــَرَج✨ ----------------------------- 💕💕💕
📚 زنى به خدمت حضرت زهرا (س) رسيد و عرض كرد مادر پير و ناتوانى دارم كه در نماز بسيار اشتباه میكند مرا فرستاده تا از شما بپرسم كه چگونه نماز بخواند آن حضرت فرمود هر چه میخواهى بپرس آن زن سؤالات خود را مطرح كرد تا به ده سؤال رسيد و حضرت زهرا (س) با روى گشاده جواب میداد.آن زن از زيادى پرسش‏ها شرمنده شد و گفت: شما را بيش از اين زحمت نمی‏دهم حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:باز هم بپرس سپس حضرت براى تقويت روحيه آن زن چنين فرمود اگر به كسى كارى را واگذار كنند مثلاً از او بخواهند كه بار سنگينى را به ارتفاع بلندى حمل كند و در برابر اين كار صد هزار دينار به او جايزه بدهند،آيا او با توجه به آن پاداش احساس خستگى مى ‏كند؟ زن جواب داد:نه.حضرت فرمود:من در مقابل هر پرسشى كه جواب مى ‏گويم،از خدا پاداشى به مراتب بيشتر دريافت می‏كنم و هرگز ملول و خسته نمی‏شوم.از رسول خدا صلى‏ الله ‏عليه‏ و‏آله‏ وسلم شنيدم كه روز قيامت دانشمندان اسلام در برابر خدا حاضر مى ‏شوند و به اندازه علم و تلاش و كوششى كه در راه آموزش و هدايت مردم داشته‏ اند از خداى خود پاداش مى‏ گيرند 📚بحارالانوار ج 2 ص 3 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 ما امامت و ولایت فقیه را این طور شناخته ایم که اگر گفت نَفَس نکشید دهانمان را می بندیم و نَفَس نمی کشیم » شهید مجید رمضان🌷 قائم مقام لشکر محمد رسول الله 💕💕💕
. . . . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری..... با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد......... . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون....... چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❣❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❣ دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . . . . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد....جواد بود . گفت کارای..... حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . . . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم..... قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من.... توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره 👼ـه! ؟! اميرحسين _ خودت اجازه دادي. حانيه_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين _ نكن حانيه. نكن. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و...... يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و....... رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و....... آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته..... یک ماه بعد..... فاطمه خانوم ، همسایشون دختر 2 سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت.... با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن....... ❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️ من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود..... ❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️ 😔😔😔😔😔😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹