#تلنگر
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) :
✅ چیزهایی که به درد شما
نمی خورد را نگویید.
آقای فلسفی در کتاب خود این مطلب را این گونه توضیح داده اند که مثلا در ماه رمضان شما به چه مناسبتی از دیگران سوال می کنید که روزه ای یا نه؟
✔ این حرف بی خودی هست.
زیرا اگر آن شخص روزه باشد ، شاید دلش نخواهد ریا شود و اگر روزه نباشد ، شاید دلش نخواهد که شما متوجه بشوید.
شاید بدلیل بیماری روزه نیست ، اما دلش نمی خواهد کسی بفهمد.
خیلی حرفها هست که ما می زنیم و بخاطرش نامه عملمان را سنگین می کنیم.
بعضی از سوالاتی که ما از افراد می پرسیم ، باعث می شود آنها یا مجبور به دروغگویی شوند یا وادار به ریاکاری بشوند.
حرفهای بیهوده را ترک کنید.
به شنیده ها هم ترتیب اثر ندهید.
یک ساعت هم که پیش آقای بهجت می نشستید ، ایشان هیچ حرفی نمی زدند ، مگر زمانی که سوالی مطرح می شد.
💕❤️💕
✴تفکر و مکاشفه در وادی السلام نجف
🔶🔸
مرحوم قاضی که از تجملات دنیا وارسته بود در نجف اشرف به قبرستان وادی السلام میرفت و ساعتهای طولانی به تفکر و مکاشفه میپرداخت تا هر چه بهتر بتواند دل از دنیا کنده و به مشاهده دوست نائل شود.
مرحوم آیت الله محمد تقی آملی ـ از شاگردان آن بزرگوار ـ میفرماید:
من مدتها میدیدم که مرحوم قاضی دو سه ساعت در وادی السلام مینشینند، با خود میگفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحهای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم تر هم هست که باید به آنها پرداخت!» این اشکال در دل من بود اما به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمیترین رفیق خود از شاگردان استاد.
مدتها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر استاد به خدمتش میرفتم، تا آن که از نجف اشرف بر مراجعت به ایران عازم شدم ولیکن در مصلحت بودن این سفر، تردید داشتم.
این نیت هم در ذهن من بود و کسی از آن مطلع نبود. شبی بود میخواستم بخوابم؛ در آن اتاقی که بودم، در تاقچه پائین پای من کتاب بود؛ کتابهای علمی و دینی. در وقت خواب، طبعا پای من به سوی کتابها کشیده میشد، با خود گفتم: برخیزم و جای خواب را تغییر دهم یا لزومی ندارد، چون کتابها درست مقابل پای من نیست و بالاتر قرار گرفته، و این، هتک حرمت کتاب نیست. بالاخره بنا بر آن گذاشتم که هتک حرمت نیست و خوابیدم.
صبح که به محضر استاد، مرحوم قاضی رفتم و سلام کردم: فرمود:
«علیکم السلام! صلاح نیست شما به ایران بروید. و پا دراز کردن به سوی کتاب ها هم هتک احترام است.»
بی اختیار حول زده گفتم: «آقا! شما از کجا فهمیدهاید؟» فرمود: «از وادیالسلام فهمیدهام.»
💕🧡💕
ازمحبت تلخهاشیرین شود
ازمحبت مسها زرین شود
ازمحبت دردها صافی شود
ازمحبت دردها شافی شود
ازمحبت مرده زنده میشود
ازمحبت شـاه بنده میشود
💗محبت را ازهم دریغ نکنیم💗
💕💛💕
🌱هرگز نمازت را ترک مکن
🍃میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
🍂تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
✅از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
مي بخشد.
✅به نیت دعوت برای "نماز" برای چند نفر بفرست
💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک پرتقالی🌺🌺
👩🍳👩🍳〰〰〰〰👩🍳👩🍳
#کیک_پرتقالی🌺🌺
.
مواد لازم
.
آرد سفید قنادی دو و یک چهارم لیوان
شکر یک و یک چهارم لیوان
آب پرتقال ۱ لیوان
روغن مایع سه چهارم لیوان
تخم مرغ ۴ عدد
بکینگ پودر ۱ قاشق غذاخوری سر صاف
وانیل یک هشتم قاشق چایخوری
رنده پوست پرتقال یک قاشق چایخوری
اسانس پرتقال دو قطره
.
طرز تهیه
.
آرد و بکینگ پودر رو باهم مخلوط و سه بار الک میکنیم
.
فر رو از یک ربع قبل با دمای ۱۸۰ درجه گرم میکنیم
.
تخم مرغ وانیل و رنده پوست پرتقال و شکر رو با هم مخلوط میکنیم و با دور تند همزن تا جای هم می زنیم که حجمش دو برابر و کرم رنگ بشه
.
آب پرتقال، اسانس و روغن مایع رو اضافه میکنیم و ۳۰ ثانیه در حد مخلوط شدن هم میزنیم
.
مخلوط آرد و بکینگ پودر رو با لیسک طی سه مرحله اضافه میکنیم مواد کیک رو میریزیم توی قالب و سه بار ضربه به زمین می زنیم تا حباب کیک خارج بشه و در فر ۱۸۰ درجه به مدت ۴۵ دقیقه می پزیم
.
برای #سس_پرتقالی
.
سه چهارم لیوان آب پرتقال ۱ قاشق غذاخوری نشاسته ذرت و دو قاشق غذاخوری شکر رو میذاریم روی حرارت ملایم و مدام هم میزنیم تا سس غلیظ بشه و اجازه میدیم که سس سرد بشه
.
سس خنک را روی کیک خنک میریزیم و با پودر پسته تزئین میکنیم
👩🍳👩🍳〰〰〰〰〰〰👩🍳👩🍳
🔴تــلنگـــر
✍۸چیز ۸ چیز دیگر را می خورد
➊ غـیبت⇦ حسن عمل را
➋ تڪــبر⇦ عـلم را
➌ تــــوبه⇦ گـناه را
➍ عــــدل⇦ ظلم را
➎ غــــــم⇦ عـمر را
➏صــدقه⇦ بـــلا را
➐خـــشم⇦ عـقل را
➑نیـڪی⇦ بـدی را
💕🧡💕
📌 #داستان_آموزنده دختر یتیم!
#دختر_يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد.شكايت.مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، مدت زیادی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت.....
بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به #شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند......
💕💚💕
عارفی را گفتند: از که آموختی محبت را ؟!
گفت: از درخت شکوفه
پرسیدند: چگونه؟!
گفت:
هرموقع به او لگدی زدم،
به جای تلافی بر سرم شکوفه ریخت
💕❤️💕
✍💎
در کتاب
" درود بر خودم"
دکتر دانیال میگوید :
در هجده سالگی , نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید .
وقتی چهل ساله میشوید , اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شمــا چه فکر میکنند .
و زمانی که شصت ساله میشوید , پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است !
وااای که چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان
تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن
💕💚💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 107 ❇️ یکی از خصوصیات ادب این هست که برخی از احساسات انسان رو پنهان میکنه. ☢️
#افزایش_ظرفیت_روحی 108
🚫 از خصوصیات تمدن غرب اینه که در سینمای خودشون سعی میکنند با نشون دادن فحاشی ها و صحنه های خشن و مسهتجن تا اونجا که میشه احساسات مخاطبین رو تحریک کنند.
💢 در فرهنگ غرب یک توصیه عمده وجود داره که به انسان میگه رها باش!
👈🏼 نیاز نیست خودت رو با رعایت آداب مختلف محدود کنی.
به تعبیری میشه گفت فرهنگ غرب یعنی "فرهنگ بی ادبی".
اما جالبه با اینکه تمدن غرب هرچقدر خواسته بی ادبی رو ترویج کرده ولی بازم نتونسته زیبایی ادب رو از بین ببره.
❇️ و این نشون میده که واقعا فطرت انسان خیلی قوی هست...
#ادب_اسلامی
ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ...
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ
ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ...
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﺩﻧﯿﺎ ، ﺩﺍر ِﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ !
💕💚💕
#کـــــلام_نابــــــــــ📎
✍اگــــــه خیــــــــــلے تـــــــلاش میــڪنـــــے
امـا ڪارِتـــــ پــــــــــیش نمــــــیره...
📛شــــــاید بخــــــــــاطرِ ⇩
نارضــایتـــــے پــــــــــدر و مــــــــــادرتـــــــِ
اگـــــــه ازتــــــــــ راضـــــے نباشـــــن
بــــــــــه هــــر درے بــــــزنــــــے
بـــــستـه میــــــــــــشه🌿
💕💙💕
[ رفـــــیق شـــــهیدم شهادتتـــــ مبارڪــــــــــ ]
🥀
نـــــحوه ے شهادتــــــــــ شـــــهید ذوالفـــــقارے:
نزدیڪـــــ ظهر روز یڪـــــشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ بـــــود
که شیخ هادی بــــــــــه همـــــراه دیـــــگر رزمـــــندگان بـــــه
روســـــتاے مڪـــــشیفیه در بیستـــــ ڪـــــیلومتری سامــــــــــرا وارد شـــــدند.
ســـــاختمان ڪـــــوچڪے در آنـــــجا وجـــــود داشتـــــ ڪه بیستــــــــــ نفر از نـــــیروهای عراقـــــے بـــــه همراه هــــــــــادے بـــــه داخـــــل آن رفـــــتند.
هــــــــــنوز چند دقــــــــــیقه اے نگذشتـــــه بود ڪـــــه یڪـــــ بـــــولدوزر انتحـــــارے
بـــــا بدنـــــه اے پوشیده شـــــده از ورق هــــــــــــاے آهـــــن (ضد گلولـــــه)
از سمتـــــ بیـــــرون روســـــتا به سمتــــــــــ ســـــنگرهای نـــــیروے مـــــردمے
حرکتـــــ ڪـــــرد.
لحظاتـــــے بعد صـــــداے انفـــــجارے آمد ڪـــــه زمـــــین را لرزانـــــد!
صــــــــــدها ڪـــــیلو مـــــواد منفجـــــره، آسمــــــــــان را ســـــیاه ڪـــــرد.
انفجـــــار بـــــه قــــــــــدرے عـــــظیم بود ڪـــــه پیڪر شــــــــــهدا قـــــادر بـــــه شناسایـــــے نبـــــود.
در اصـــــل پیـــــڪر هــــــــــادے ذوالفـــــقارے پرتــــــــــ شـــــده بـــــود و
بـــــعد از ۴ روز بـــــدن این شــــــــــهید بی پلاڪـــــ شناسایـــــے شــــــــــد.
🥀
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#ششمین_سالگرد_شهادت
#مدافع_حرم_سامرا
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕❤️💕
.
حـــــجابتـان را
مـــــثل حجـابــــــــــ حضرتـــــ زهــــــــــرا (س)
رعایتــــــــــ ڪـــــنید
نـــــہ مثل حجابــــــــــ های امـــــروز
چـــــون این حجـابــــــــــ هـا
بـــــوے حضرتــــــــــ زهــــــرا (س) نمےدهد.
#شـــــهید_محمدهادے_ذوالفقارے
🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💚💕
»
✍ #ســـــخــــن_بــــزرگـــــان
🌿 آیتـــــ الله مرعشـــــے (ره) :
وقـــــتـــــے از مـــــنزل خـــــــــــارج میشوم، خــــــــــدا
را بــــــــــه 124هـــــزار پیامبر قـــــسم میدهم
ڪـــــه بـــــاایـــــمان به خــــــــــانه برگردم. چـــــرا ڪـــــه
در روایتــــــــــ آمده، چـــــه بســـــا مــــــــــرد بـــــاایمان
از خــانـہ خــــــــــارج مـــــےشود و بےایـــــمان
برمیگـــردد.
💕💙💕
✅شفای مفلوج
✍یکی از بزرگان در زمان طاغوت دو پسر خود را از دست داده بود. همسرش بابت بی تابی های زیاد فلج شد و چشم ها و جوانی خود را نیز تقریبا از دست داد و به نوعی پیری زودرس گرفت. بنا شد این زن را به تهران ببرند بخوابانند و درمان شود. شوهرش میگفت: دیدم فردا اول صبح قراره همسرم را ببرند، بچه ها هم بی سرپرست اند. نگران شدم و به امام زمان متوسل شدم و به خدا گفتم لطفی کن که امام زمان زمان به ما عنایت بکنند. میبینی که وضع ما ناراحت کننده است...
نصف شب دیدم چراغ ها روشن شد و سر و صدا بلند شد. گفتم چه شده؟ آمدم پایین یک دخترِ کوچک داشتم جلو آمد و گفت بابا، مامانم خوب شد. جلو رفتم دیدم سالم است، پیری زودرس او هم برگشته و جوان شده و چشم هایش هم خوب شده. بعدا خود زن قضیه را تعریف کرد و گفت:
تنها در اتاق خواب بودم یکدفعه اتاق روشن شد نور مقدس حضرت مهدی رو به من کرد و فرمود: برخیز به شرطی که دیگر بی تابی نکنی. بلند شدم، آقا از اتاق بیرون آمدند و من هم به همراهش رفتم یک وقت متوجه شدم که من سالم هستم.
💥زنی که فلج بود به تمام معنی سالم شد، چشم ها و جوانی اش هم برگشت. وقتی ما چنین آقایی را داشته باشیم حیف است به آقا امام زمان بی توجه باشیم و اتفاقا همه ما هم بی توجه ایم.
📚جهاد با نفس؛ (آیت الله مظاهری) ص۴۳۲
💕💛💕
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_پنجاه_پنجم: آخرین پرونده زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتي که به دايره
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_شش : کابووس بیداری
برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسيده بود که ...
- چرا با خودت اين کارها رو مي کني؟ ... تو بهترين کارآگاه مني ... بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي ... چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي کني؟ ...
بي توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ...
- حداقل يه چيزي بگو مرد ...
- بايد خيلي وقت پيش اين کار رو مي کردم ... مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ... نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ... مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده ... فکر مي کردم درست بود اما اون شب نزديک بود ...
نشستم روي صندلي ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافيه حس کنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديک بشه ... چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر کسي که بهم نزديک ميشه درگير بشم ...
نشست پشت ميزش ... ساکت ... چيزي نمي گفت ... براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ...
کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ... اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني ... از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي که تو بخواي موافقت مي کنم ...
کلافه و عصبي شده بودم ... نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت کنم بيرون ...
چرا هيچ کس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ ... چرا هيچ کس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هيچ کس اين چيزها رو نمي فهميد؟ ...
رفتم عقب و نشستم روي صندلي ...
- چرا دست از سرم برنمي داريد؟ ...
اومد نشست کنارم ...
- جوان تر که بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي که پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينکه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتي پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي کردم ... چند روز طول کشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين کنده شد و چرخيد روش ...
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت ميزنشين شدنم مي گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتي که همه فکر مي کن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي که بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم که امنيت مردم رو تهديد مي کنن ...
امنيت ... تعهد ... فداکاري ... کلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي که اداره تحقيقات داخلي داشت ... اداره اي که نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي که به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسي شليک کنن ...
اين چيزي نبود که من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ کدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود که روحم درد مي کرد و بريده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي کردم ... مدت ها بود که از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ... و اين تنفر چيزي نبود که هيچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش کنن ... و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر کنن که اسلحه ... اولين چيزي بود که بايد ازشون گرفته مي شد ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_پنجاه_شش : کابووس بیداری برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ...
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_هفت: تنها ... بدون تو ...
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي ... هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت کردم يه گوشه ... و به در و ديوار ساکت و خالي خيره شدم ... تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ... ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ... رفتم در خونه استفاني ... يکي از دوست هاي نزديک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با يه حرکت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين کاري رو که انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ...
پوزخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزنی پليس؟ ...
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- مي توني ثابت کني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ...
- چي مي خواي؟ ...
- دنبال آنجلا مي گردم ... چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي کنه ... اما حداقل اين حق رو دارم که براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه کنه ...
- فکر نمي کنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اينطوري ولم کنه ... بدون اينکه بگه چرا ...
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسي چيزي بهت بگه ... فقط کافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد میزنه ...
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت کردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ... زن من کدوم گوريه؟ ...
چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود که جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتي نمي دونستم چي بايد بگم ... باورم نمي شد چنين کاري کرده بودم ...
- معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشکش هنوز وحشت زده بود ... وحشتي که سعي در مخفي کردن و کنترلش داشت ... نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت ... نه اينکه بخواد دل کسي رو بسوزونه، نه ... هميشه بهت افتخار مي کرد ... حتي واسه کوچک ترين کارهايي که واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبيه اون مردي هستي که وسط اون مهموني ... جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو مي خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط کافي بود چند دقيقه کنارت بشينيم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روي اونها دست بزاري ... با خودت چي کار کردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ...
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ...
بدون اينکه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش دستم سمت سوئيچ نمي رفت که استارت بزنم ... بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشي؟ ... وقتي همه آرامش ها موقتي بود ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹