#پاستا_لوله_ای
مایه ماکارونی رو درست میکنیم دویست وپنجاه گرم گوشت چرخ کرده وپیاز وفلفل سبزدلمه ایی رو تفت دادم ورب ونمک وزردچوبه وفلفل وسوسیس اضافه میکنیم وتفت میدیم پاستا رو میپزیم وسس بشامل درست میکنیم کره پنجاه گرم ویک قاشق پر آرد سفید رو تفت میدم ویک ونیم لیوان شیر رو کم کم اضافه میکنیم ونمک وفلفل آویشن اضافه میکنیم وخوب هم میزنیم مواظب باشیید گوله نشه تمام پاستا رو در قالب میچینیم ومایه ماکارونی رو داخل پاستا میریزبم تاپربشه وسس بشامل رو روی پاستا میریزیم بعد پنیرپیتزا میریزیم ودر فربه مدت پانزده دقیقه قرارمیدیم تاپنیرش آب بشه و نوش جان
#سوپ_کدو_حلوایی
يك پياز بزرگ تفت ميديم طلايى كه شد،كدو ، ٢ تا هويج، ٢ تا سيب زمينى متوسط و١٠٠ گرم كره اضافه ميكنيم نمك و فلفل سياه فراوون و در آخر ميكس ميكنيم دو قاشق خامه طعم رو خوشمزه تر ميكنه عاليه براى روزاى سرد حتما امتحان كنيد .
⛱وقتی غمگین هستید، دنیا شما را به سخره میگیرد.
وقتی خوشحالید، دنیا به شما لبخند میزند. اما وقتی دیگران را خوشحال میکنید، دنیا به شما تعظیم میکند.
چارلی چاپلين.
💕❤️💕
🏖تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد
اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو "
وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند.
گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد
"آله لول اس"!
و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو.
از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب میداد.
بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" میگفتند.
امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده میشود اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمیدانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمی کنند.
💕💚💕
✅داستان کوتاه و پندآموز
مراسم عروسی بود پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید. معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. و داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست ... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
💥تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید. درود بفرستیم به همه معلم هایي كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان مي كارند و هم تخم پاكي و انسانيت و جوانمردي را.
💕💙💕
هر وقت به دلیل مسئله ای
عصبی یا نگران شدید،
این کلمات را چندین بار تکرار کنید:
از پس آن بر می آیم،
از پس آن بر می آیم،
از پس آن برمی آیم.
💕💚💕
میگفت:
هر وقت شـــــیطان وسوسہ کرد و نتوانستید
حریف نفس بشوید، هـــــفت مرتبہ بگوئید:
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحِیمِ ،
لاحَولَوَلاقُوَّةاِلّابِاللهِالعَلےِّالعَظیم»
وقتی این ذکر را میگوئید، هفت ملک بہکمک شما
میآیند و آنها را دفع میکنند✨
بارهاتجربہشدهاست
کہ انسان وقتی آن را میخواند احساس قوّت میکند🌿
💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــــیدونے؟
ایـــــن دخـــــتر ڪـــــوچولو تـــــا حـــــالا
بـــــہ هـــــر ڪـــــسے گـــــل داده
اون آدم شـــــهید شـــــده:)
🌷#شـــــهیدانـــــہ🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
🖤 #امام_سجّاد عليه السلام فرمودند:
🍀 أنتِ بِحَمدِ اللّه ِ عالِمَةٌ غَيرُ مُعَلَّمَةٍ ، فَهِمَةٌ غَيرُ مُفهَّمَةٍ ؛
🍃 [اى زينب !] تو ، بحمداللّه ، عالمى هستى كه نزد كسى تعليم نديدى و دانايى هستى كه نزد كسى نياموختى
📖 بحار الأنوار، ج 45، ص 164.
❤️💕❤️
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_هفتاد_هفت: پیچش سرنوشت شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي اختيار و با صد
#مردی_در_آینه
#قسمت_هفتاد_هشت: بازجو
برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم و حس مي کردم برق فشار قوي از بين تک تک سلول هاي بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا مي دوني؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جايي که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زماني که در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توی ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ...
دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... که مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ...
اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تکرار مي کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام يخ کرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير کرده بود و پايين نمي رفت ...
اين حرف ها براي هر کس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين کلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي کرد ...
ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريکي گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني که داشت دور مي شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترين جاي ممکن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ... به حدي دنج که خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ...
نه فقط حرف هاي ساندرز ... که حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ...
حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينکه اون روحاني بي دليل شکنجه و بازجويي شده ... کار سختي نبود ...
دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود که وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فکر کنم ... چه برسه به اينکه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ...
دلم نمي خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ...
يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فکر کردم بارت رو عوض کردي ...
نشستم روي صندلي ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دکتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريکاوري کامل نبايد الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ...
- اما امشب فرق مي کنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ کدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ...
از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الکل مشکلي رو حل نمي کنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اينجاي ترک کردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ...
من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹