eitaa logo
پروانه های وصال
7.6هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر همه چیز را میدانستیم شاید خیلی ها را میبخشیدیم تصور کنید که در جنگلی قدم می زنید و ناگهان سگ کوچکی را می بینید که کنار درختی نشسته است، همچنانکه به آن سگ نزدیک می شوید، ناگهان به شما حمله کرده و دندانهای تیز خود را نشان می دهد، شما وحشت زده و خشمگین می شوید، اما ناگهان متوجه می شوید که یکی از پاهای سگ در تله ای گرفتار شده است، به سرعت حالت ذهنی شما از خشم به سوی نگرانی و ترحم تغییر می نماید؛ زیرا متوجه شده اید که حالت پرخاشگری سگ از جایگاه آسیب پذیری و درد نشات می گیرد، این موضوع در مورد همه‌ی ما نیز صدق می کند، خشم ناشی از جهل است اگر همه چیز را میدانستیم دیگران را میبخشیدیم ما هرگز نمیدانیم ادمی که روبروی ما قرار گرفته در حال چه مبارزه روحی است یا از چه مبارزه ای امده 💕💙💕
به سالهاي قبل فکر کن! برای چه چیزهایی بیقرار بودی و حالا نسبت به آن بی تفاوت ميداني چه ميخواهم بگويم؟ ميخواهم بگويم: زياد از غصه ى امروز دلت نگيرد شايد سال هاي ديگر؛ يادآورى اش برايت خنده دار باشد 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به جای فکر کردن به نخواستن ها ، نشدن ها و قضاوت کردن ها ؛ به اتفاقات و آدم های خوبِ زندگی ات فکر کن و رویاهایی که تا برآورده شدنشان ، چیز زیادی نمانده ... به جای نشستن و افسوس خوردن برای لکه های کوچکِ روی شیشه ؛ پنجره ات را باز کن ، زیبایی های منظره را ببین و قهوه ات را بنوش ... بیخیالِ هرچیز که نمی خواهی و هرچیز که نمی شود ... مگر دنیا چند روز است ؟! مگر چقدر قرار است عمر کنی؟!! چرا باید اینقدر سخت، بی عشق و بی شادی سپری شود. 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ خدا که اشتباه نمی کند... 🔹می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. 🔹بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. 🔹سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ 🔻بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ برای مردم فیلم بازی کنم؟ 😒 🔺پاسخ حجت الاسلام مومنی به یک سوال: «فرض کنید فرمانده عملیات هستید، به نیروهاتون چجوری دستور می‌دید؟»
115 🔶 گفتیم که انسان مومن باید سعی کنه برخی از جاها علاقه خودش رو به بعضی چیزا نشون بده ❇️ مثلا پدر و مادر اگه میخوان فرزندشون نماز خون بشه به جای اینکه هی بهش اصرار کنند که بیا نماز بخون باید عشق خودشون رو نسبت به نماز ابراز کنند. 🔸 مثلا تا خسته شدی بگو خب برم یه نماز بخونم تا جیگرم حال بیاد!😊😍 سر سجاده که هستی بگو والا دلم نمیخواد که از سر سجاده بلند بشم!🙂🥰 👌🏻 بعد کم کم بچه هم میگه این نماز چیه که انقدر مورد علاقه پدر و مادرم هست و یواش یواش به نماز علاقمند خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نداشتند اما اقوام‌شان در هستند! واکنش مجری به اظهارات و نداشتند اما اقوام‌شان در زندان هستند!
🔷آیت الله 💫🌺 هفته آخر رجب را دریابید آيا ما در شب مبعث - كه عمل درآن مساوى با عمل شصت سال است - توانستيم كارى بكنيم‌؟ آيا بنده كارى كردم‌؟ پروردگار عزيز «وَيَعْفُو عَنِ‌ السَّيِّئَاتِ‌» است. بايد ببينيم حال كه مى‌خواهيم از ماه رجب خداحافظى بكنيم، ماه رجبى كه مَلَك داعى از اول شب ندا مى‌كند، آيا تشبّث به اين ماه پيدا كرديم يا نه‌؟ حال كه اين ماه مى‌خواهد از من خداحافظى بكند، من از پروردگارم عذرخواهى بكنم. اگر در اين شبها و روزهاى گذشته عمل خيرى به جا نياورده‌ام؛ همين امشب كه از ماه رجب مانده است، نداى ملك داعى را لبيك بگويم. يك شب هم تخم دو زرده بكنيد! ساعت چهار بعد از نصف شب بلند شويد! ساعت چهار كه بلند شويد، مى‌توانيد يك ربع وضو بگيريد و نيم ساعت هم عذرخواهى بكنيد. داداش‌جون! يك صلوات بفرستيد.
۲۰۳۰ ۵G کوواکس براستی دولت امنیتی روحانی در حال پیش بردن چه پروژه ای هست؟! عجب ریلی درست میکنه با این ننگ نامه ها برای دولت بعد!و اینده کشور
🌸نبی رحمت(ص) 🌻نماز مثل نهری جاری است که هرگاه بر پا می‌شود گناهان را می‌شوید و از بین می‌برد. وسائل الشیعه؛ ج2،ص7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. این‌گروهای‌مختلط‌مذهبی‌ چیه‌دیگه‌مُد‌شده؟😐 اونم‌گروه‌هایۍ‌که‌چت‌آزاده!🚶🏽‍♂ . ازاسمایۍ‌ڪہ‌براگروه‌میزارین خجالت‌بڪشید‌..‌ツ✌️🏻 حضرت‌آقامی‌فرمایند:صحبت غیرضرورۍ‌بانامحرم‌جایزنیست! نامحرم‌توۍ‌مجازۍ ‌هم‌نامحرمہ‌دیگہ‌!🖐🏻 حالاچہ‌لزومۍ‌‌داره‌این‌گروه‌هارو ایجادڪنیداونم‌بہ‌این‌شڪل! :/ 💕💚💕
‌ یه چیزایی هست که یهو بدون اطلاع قبلی تموم میشن مثل صبر آدما... 💕❤️💕
در زندگی یاد گرفتم: با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند! با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می‌کند. از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود. و‌ تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم. و سه چیز را هرگز فراموش نمی‌کنم: ۱. به همه نمی‌توانم کمک کنم. ۲. همه‌چیز را نمی‌توانم عوض کنم. ۳. همه من را دوست نخواهند داشت... 💕❤️💕
وقتی میتوانستم صحبت کنم، گفتند: گوش کن... وقتی میتونستم بازی کنم، مرا کار کردن آموختند... وقتی کاری پیدا کردم، ازدواج کردم... وقتی ازدواج کردم، بچه ها آمدند... وقتی آنها را درک کردم، مرا ترک کردند... وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم، زندگی تمام شد 👤شکسپیر 💕💙💕
استادشجاعی 🌺🍃خدائی که هیچ نیازی به تو ندارد، اما به تو مهرورزی می‌کند. این خیلی قشنگ است. چون خالص است. این مسئله خوب و بد هم ندارد. ❤️خدا خوب‌ها را که یک طور دیگر دوست دارد. 😍در مورد بدها هم که گناه می‌کنند نقل است که اگر گناهکاران که با من قهر کرده اند، می‌دانستند من چقدر به شوق آشتی آنها نشسته ام از شوق من می‌مردند. ❤️🍃این خدای ماست. قرآن فرمود: «یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ= خدا بدی هایتان را به حسنات تبدیل می کند». ❣خدا همه را دوست دارد. بعد تازه می‌گوید که با من هم شاد باشید و از یاد من لذت ببرید. این خیلی مهم است. یعنی شما باید یک ذائقۀ مناسب با معشوق داشته باشید که وقتی می‌گویید «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ*‏ الْحَمْدُ لِله رَبِّ الْعالَمین‏ یا سبحان الله* لا اله الا الله» کام شما به لذت برسد و آن حس قشنگ به شما دست بدهد. این یک اثر طبیعی است. یعنی آدم وقتی کسی را دوست دارد، نمی‌خواهد همیشه یک چیزی از او بگیرد. می‌گوید من بالاخره می‌خواهم پنج دقیقه با او تلفنی صحبت کنم. می‌خواهم ده دقیقه او را ببینم. 👌خود این دیدن و حرف زدن، مقصود است. قرار نیست بده و بستانی باشد، خود حرف زدن مورد نظر است. ✅بنابراین، کارهایت را هم به خدا بفروش. بدبختی آدم‌ها این است که وقتی آن طرف می‌روند، می‌فهمند که چقدر می‌توانستند با این خدا، انبیاء، صدیقین، شهدا و صالحین شاد و خوشبخت باشند، 😔ولی بعدا می بینند که یک عمر با اینها قهر بودند. یعنی از عزیزترین، باحال‌ترین، پر عشق و محبت‌ترین افراد، می‌ترسیدند. این از بی‌معرفتی است. 💕💛💕
از درخت بیاموزیم برای بعضی ها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آنها بدهیم برای بعضی ها باید تنه بود تا تکیه گاه آنها باشیم برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود، تا عیب های آنها را بپوشانیم برای بعضی ها باید میوه بود، تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را 💕💜💕
7 تابلو موفقيت در اتاقتان تابلو سقف: اهداف بلند داشته باش تابلو ساعت: هر دقيقه با ارزش است تابلو آيينه: قبل از هر كاري بازتاب آن را بينديش تابلو پنجره: به دنيا بنگر. تابلو دریچه کولر: خونسرد باش تابلو تقويم: به روز باش تابلو در: در راه هدفهايت سختي‌ها را هل بده و كنار بزن آنتونی رابینز 💕💝💕
➕بخشیدن ڪسانےڪه از آنها زخم خورده ایم سخت ترین ڪاردنیاست ولی تا زمانی که خاطرات تلخ رازنده نگه داریم رنگ آرامش رانخواهیم دید گاه،چشم ها را باید بست و از ڪنار تمام بد بودنها گذشت 💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 بعد از نماز ملا در بلندگو ميگه: ميخوام كسے را به شما معرفى كنم كه قبلا دزد بوده، مشروب و مواد مخدرمصرف ميكرده و هر كثافتكارى ميكرده ولى اكنون خدا او را هدايت كرده و همه چيز را كنار گذاشته... بعد گفت: بيا احمد جان بلندگو را بگير و خودت تعريف كن كه چطور توبه كردى! احمد امد و گفت:من يك عمر دزدى ميكردم،معصيت ميكردم خدا آبرويم را نبرد!!! اما از وقتى كه توبه كردم اين ملا برأيم آبرو نگذاشته است...! (گاهی بی خردی آبروی افراد رامیبرد ) 💕❤️💕
: رهایت نمی کنم هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ... ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ... ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ... لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ... ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ... نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ... دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم مشهوریه ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ... درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ... ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ... برق از سرم پريد ... اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ... دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ... نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ... ـ نه ... نميشه ... ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ... هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... ـ پس چطور به خدايي که خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ... لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي که در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ... اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دين خداست ... چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ... نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ... طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ... توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ... ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ... از کنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ نه ... رهات نمي کنم ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
: سربار نگاهش برگشت روي من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ... ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا برگردي ... دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده ام رو کمي آرام کرد ... ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي دارن ... محکم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ... ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ کس ديگه ... مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ... براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بياره ... که جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ... نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ... فرصتي رو که شايد نه تقدير و اتفاق ... که خداي اين جوان رقم زده بود ... آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ... ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ... ـ پس منم ميام ... اينجا صبر مي کنم، از زيارت که برگشتي باهات همراه ميشم ... چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ... و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي که دست ديگه اش رو رها نمي کردن ... ـ فکر مي کنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول کنن که در يه کشور غريب، شما رو به يه فرد ناشناس بسپارن؟ ... بي اختيار بغض، مسير گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگيره ... نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ... ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ... ـ اينطور نيست ... ـ تو من رو قبول کن ... قول ميدم سربارت نباشم ... براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ... هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نکرده بود ... هر لحظه که مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي کرد ... نکنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ... نکنه اين جوان، من رو قبول نکنه ... نکنه که ... نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ... ـ ساعت 2 ... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي کنم ... گل از گلم شکفت ... مثل اينکه روح تازه اي درونم دميده باشن ... بدون اينکه لحظه اي فکر کنم قبول کردم ... مي ترسيدم يه ثانيه ترديد کنم و همه چيز بهم بخوره ... به گرمي دستم رو فشرد و از من جدا شد ... و من تا لحظه اي که از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي کردم ... همين که بين جمعيت از نظرم مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ... اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ... ـ خسته که نشدي؟ ... با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ... ـ نه، اصلا ... تا اينجا که شب فوق العاده اي بود ... با تعجب بهم نگاه مي کرد ... توي کشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ... چطور مي تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ... با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ... ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان که خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت 2، ورودي جنوبي مسجد جمکران قرار گذاشتيم ... چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ... شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي کشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ... معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افکارش در حال عبوره ... اما اون آدمي نبود که سخني رو نسنجيده و بي فکر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي کرد ... ـ فکر نمي کنم شام رو که بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش کني؟ ... گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي کدوم يکي قرار گذاشتيد؟ ... ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... چند ميليون آدم؟ ... 2 تا ورودي؟ ... اون نگفت کدوم يکي ... يعني مي خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹