پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 115 🔶 گفتیم که انسان مومن باید سعی کنه برخی از جاها علاقه خودش رو به بعضی چیزا ن
#افزایش_ظرفیت_روحی 116
🔶 بنابراین هم خانم ها و هم آقایون نیاز نیست که صد درصد احساسات خودشون رو کنترل کنند ولی تا حدی و در مواردی اگه این احساسات به درستی و زیرکی کنترل بشن "بهترین استاد" برای فرزندان خواهد بود.
☢️ برخی از جاهایی که انسان نباید احساسات خودش رو ابراز کنه یکی جایی هست که خانم به خاطر یه مساله ای از همسر خودش ناراحت هست.
🚫 در اینجا به هیچ وجه زن نباید تنفر خودش رو نشون بده. نشون دادن این تنفر "اصلی ترین عامل بی تربیتی فرزندان" خواهد بود.
💢 یکی دیگه از جاهایی که انسان نباید احساسات خودش رو بروز بده داشتن تبعیض برای ابراز احساسات نسبت به دیگران هست.
🔸 مثلا اگه پدر و مادری در برخود با مهمان فقیر و پولدار رفتار متفاوتی داشته باشند اثر تربیتی بسیار بدی روی فرزندان خواهد داشت.
💢 یا پدر و مادری بین فرزندان خودشون فرق بذارن و برخی رو بی دلیل برتر از بقیه بدونن. این کارا اثرات مخرب تربیتی بر روی فرزندان خواهد داشت
🍃🌻 اخلاق و #نماز 🌻🍃
👌 این نصیحت قرآن همیشه یادمون باشه:
🌴سوره بقره، آیه ۸۳🌴
💟 قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ.
💢 با مردم به نیکی سخن بگوئید، و #نماز را بپا دارید.
👈 یعنی آدمی که #نماز میخونه، باید خوش اخلاق باشه.
👈 اصلاً خاصیت #نماز اینه که آدم رو خوش اخلاق میکنه.👏👏
☜ 😠 اگه #نماز میخونیم، ولی با مردم تندی میکنیم، و مردم از زبونمون در امان نیستند...
☜ اگه #نماز میخونیم، و دل دیگران رو میشکنیم...
☜ اگه #نماز میخونیم، و دیگران از اخلاقمون شکایت دارند...
⛔️ یه لحظه stop کنیم...
⚠️❗️باید به #نماز مون شک کنیم...❗️⚠️
💕❤️💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
❤️ #پیامبر_اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودند:
🍀 مداراه الناس نََصف الایمان والرفق بهم نصف العیش!!!
🍃 کسی که با مردم مدارا کند نصف دین وایمان را احراز نموده است،
و هر کس با مردم مهربانی کند، نیمی از زندگی سعادتمند را باخود برده است!!!
📖تحف العقول، ص68
💕💚💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✨﷽✨
❤️خاطرهای جالب از دلیل مسلمان شدن یک کشیش مسیحی، از زبان آیتالله بهجت (ره)
✍ آن نصرانی که در زمان ما کشیش بوده، گفت: «کتابخانه سوریه دست من بود. عموم به اذن من، وقتی باز میکردم از این کتابخانه استفاده میکردند. یک اتاق خصوصی بود که کتابهای خصوصی در آن اتاق بود، هیچکس را به آن راه نمیدادیم. فقط من خودم که رئیس آن کتابخانه بودم، اجازه داشتم که بروم. دیگران را اجازه نداشتم راه بدهم. [روزی] رفتم و تورات یا انجیلی را دیدم. دیدم روی یک اسمی، یک مومی گذاشتهاند، یک شَمعهای گذاشتهاند [که نوشته بود:] «بعد از من، این پیغمبر است». هر طور بود، سعی کردم، این شمعه را بردارم، بهطوری که زیرش هر چه هست، پاره نشود. خیلیخیلی زحمت کشیدم که این شمعه را بردارم. دیدم بله! همین حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله است ـ که آنها در لغت خودشان، حالا لغت عِبری است، سریانی است، چه هست، میگویند: مُدمُد ـ این سبب شد از برای اینکه من، اختیار کردم دین اسلام را».
بعد هم که آمده بود، یک رسالههایی نوشت بر علیه تنصّر و تهوّد؛ نان مغفرت و نمیدانم چیزهایی که آنها دارند، همه بر خلاف دین است، از خودشان جعل کردهاند، اینها را هم در آنجا ذکر کرده است. بالأخره، بنده خودم هم آن جوان را دیدم ـ جوان بود شاید سی سال داشت ـ مسلمان شده بود. مسلمان شده بود و قبائح آنها و کارهای جعلی آنها را در رسالههایی علیه آنها نوشت.
📚 اردیبهشت١٣٨٨، درس فقه، کتاب جهاد
💕🧡💕
✨﷽✨
✍گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
💕💚💕
#مٵموریــم_نــــه_مسئــــــول
مــــــا،مأمورین انقلابــــــــ اسلامے هستیم
نــــــہ مسئولیــــن انقلابــــــ
مسئولیتــــــ گرفتنے استــــــــــ وتــــــمام شدنے...
امــــــا؛
مأموریتــــــــ تڪلیفے استــــــــ ودائمے✨
#حـــاجحسینیڪــــــتا💡
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕🧡💕
»
✍امـــــامبـــــاقر (ع):
هـــــمانا تمـــــام ڪـــــارها و حرڪاتـــــ بـــــندگان در هـــــر شبـــــ جمعـــــه بـــــر پـــــيغمبر(ص)عرضـــــه میـــــگردد، پـــــس حـــــياءڪـــــنيد از ايـــــن ڪـــــه عـــــمل زشتـــــ شـــــما را نـــــزد پيغمبرتـــــان ارائـــــه دهـــــند.
📚وـــــسائلالشـــــيعة،ج ۱۱،ص۳۹۱
💕💙💕
🔷🔹🔹🔹
✨﷽✨
💙آیت الله حق شناس(ره):
شصت مرتبه هم ڪ در مبارزه
#نفس شکست خوردۍباید بلند
شوی و بگویی مـن پیروزم مهم
قاطعیت و تصمیم اول شماست.
خداوند متعال در نهایت شما را
یاری می کند ان شاء الله
💕❤️💕
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_صد_چهار: تنوره درد يه حس غم عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... دلم مي خواست گريه
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_پنج: ازدحام يک مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ... حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ... ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي کردم ...
حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل مي گرفت؛ نابود شده بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي کردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ... در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ... و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ...
يکي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ... و نگاهي به من کرد ... من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...
من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ...
ـ اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ...
سکوت شکست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ...
و زير چشمي به من نگاه کرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ... و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ... چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ... اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ... ازدحام يک مسير مستقيم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_صد_پنج: ازدحام يک مسير مستقيم چشم هام رو بستم ... حتي نفس کشيدن آرام و عميق،
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_ششم : و علیک السلام
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ... زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ... چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ... در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از توي قباش خودکاري در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ... تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه کردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف کردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ... هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...
تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ... دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ... کسي باور نمي کرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ... و من براي اولين بار با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام
شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد ...
ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_صد_ششم : و علیک السلام مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان
.#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_هفت: پیامبر درون
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ... و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما فاصله بيوفته ... در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ... بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ... و اون، درست مقابل من ... چطور حال من کن فيکون شده بود ...
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..
چند لحظه سکوت کردم ... نمي دونستم بايد از کجا شروع کنم ... اين داستان بايد از خودم شروع مي شد ... خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم ... اما هيچ کدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم ...
ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ... هيچ کس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...
ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...
چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب کمي سخت بود ...
ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر مي کردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ... اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ... يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...
قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش مي ترسن ... حقيقتي که من نمي فهمم و نمي تونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ...
از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه اعقتادي عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالي که همه شون ادعای حقانیت دارن؟ ...
خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد ... در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که ارزش زمان رو نداشته باشه ... و فرصت شنيدن رو از خودم بگيرم ...
با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ... لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...
ـ انسان در خلقت از سه بخش تشکيل شده ... يکي عقلاني که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي هاش پردازش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش مشترک انسان و ملائک هست ...
ملائک دستور رو دريافت مي کنن ... دستور رو پردازش مي کنن و طبق اون عمل مي کنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ...
بخش دوم وجود انسان، بخش اشتراک بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد حيطه و قلمرو ... استقلال طلبي ...
قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا مي کنه ... گسترش پيدا مي کنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت مي کنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات پيچيده تر عمل مي کنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ...
و بخش سوم، قدرت، روح و ظرفيتي هست که مختص انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ...
هر چه بيشتر ادامه مي داد ... بيشتر گيج مي شدم ... اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ...
ـ انسان ها براساس اشتراک حيواني زندگي مي کنن ... پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه ... براساس کدهاي پايه عمل مي کنه ... حفظ بقا ... گريه مي کنه و با اون صدا، اعلام کد مي کنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگي داره ... تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه ...
و در اين فاصله اين سيستم داخلي، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضي از اين اطلاعات داده هاي ساده است ... بعضي هاشون مثل يه نرم افزار مي مونه ... نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم محاسباتي فرد رو ايجاد مي کنه ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رزق_معنوی 🌸͜͡🌱
آیتالله جاویدان:
🌱برایِ دفع #افڪار آزاردهنده👇🏻
1️⃣ همیشه با #وضو باشید
2️⃣ #قرآن زیاد بخوانید
3️⃣ ذڪر لاالهالاالله هم زیآد بگوئید.🦋
💕❤️💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✨حتی چرت زدن در سجاده ...
🖇...وماکی متوجه اثرات آن خواهیم شد...😔
🌱مومن مباداازنعمت نمازشب بی نصیب بمونی📿😇✨
🗯حاضری ازامشب #نمازشب_خون_بشیم؟
#التماس_تفکر
•
#اندکےتفکر💚
میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی
که میخوانند میشوند !
خوشا آن کس که قران را فرا گیرد..
رفیق ...!
نزار خاک بخوره رویِ میز
اگر میخوای بنده واقعی باشی
قرآن بخون ؛ عمل کن..
بعد شبیه اونی میشی که خدا
میخواد (:🌻
💕💚💕
هدایت شده از پروانه های وصال
در این شب آرام
آﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳـﻪ ﺗﺎ "س"
ﺳﻌــﺎﺩﺕ ﺳﻼﻣــﺖ ﺳﺮﺑﻠﻨــﺪﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ
به امیــد فردایی بهتــر
🌟شبتــون اروم و گرم از نگاه خدا🌟⚡️
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
┄┅─✵💝✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨ حضرت محمد صلىاللّٰهعليهوآلهوسلم فرمودند:
صدقه بجا، نيكوكارى، نيكى به پدر و مادر و صله رحم، بدبختى را به خوش بختى تبديل و عمر را زياد و از پيشامدهاى بد جلوگيرى مى كند.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄