فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗مهربانی ساده است
سادهتر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشمهایت
بیاموزی که چشم آیینه روح است
💗کافی است به دلت یادآوری
کنی همیشه دلهایی هستند
که درد امانشان را بریده
و احتیاج به همدلی دارند…
💗مهربانی ساده است
کافی است به گوشهایت یاد دهی
که میتوانند سنگ صبور باشند
حتی اگر صبوری سنگینشان کند
پروانه های وصال
قسمت سی و هشتم: نوجوان امریکایی فردا صبح، مرخص شدم ... نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش ب
قسمت سی و نهم: امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو برداشت ...
- رنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم ... من به تو اعتماد کردم ... می خوام تو هم بهم اعتماد کنی ... هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم...
سکوت عمیقی کرد ...
- به کی قسم می خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ...
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم...
- من تو رو باور دارم ... به تو و خدای تو قسم می خورم ... به خدای زنده تو ...
منتظر جواب نشدم ... گوشی رو قطع کردم ... گریه ام گرفته بود ... صدای زنگ مدرسه بلند شد ... خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم ...
بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ...
- هی احد ...
برگشت سمت من ...
- من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ...
چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ...
- من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ... تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ... دلیلی هم نمی بینم باهات بیام ...
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ... احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه ...
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم ...
- ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا ... اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته...
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ...
.
خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ...
- شاید ... هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه ... فقط شک نکن وسط خط آتشی ...
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت سی و نهم: امتحانش مجانیه دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو
قسمت چهل: ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد ... نگهبان اولی به ما رسید ... اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ...
اومد جلو ... در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ... رو به احد کرد و گفت ...
- مشکلی پیش اومده؟ ...
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ... اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ... تمام بدنش می لرزید ...
- نه ... مشکلی نیست ...
- مطمئنید؟ ... این آقا رو می شناسید؟ ...
- بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ...
با خنده گفتم ...
- اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ...
باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ...
- قربان ... ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ...
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ... اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ... آروم زدم روی شونه احد ...
- نیازی نیست آقای هالورسون ... من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ... قرار بود پدرم بیاد دنبالم ... ایشون که اومد فقط جا خوردم ...
سوار ماشین شدیم ... گفت ...
- با من چی کار داری؟ ... من رو کجا می بری؟ ...
زیر چشمی حواسم بهش بود ... به زحمت صداش در می اومد ... تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ...
با پوزخند گفتم ...
- می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ...
چشم هاش از وحشت می پرید ...
چند بار دلم براش سوخت ... اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍀 #برگ_سبز
🌺 دو تا نان دادی دو تا بچه گرفتی
🍃 روزی دو تن از فرزندان خردسال مرحوم آقاجان آیت الله کوهستانی(ره) به حمام رفته بودند، چون هوا سرد بود مادرشان برای گرم کردن فضای سرد حمام مقداری زغال آتش کرد.
🍃 منقل را داخل حمام برد و خود برای رسیدگی به کارهای منزل آنان را تنها گذاشت. چون زغال ها کاملا آتش نگرفته بود گاز زغال هر دوی آنان را بی هوش کرد؛ به طوری که صدای آنان در اثر خفگی در سینه حبس شده بود و نمی توانستند از کسی کمک بخواهند.
🍃 در این حال که آیت الله کوهستانی(ره) به طور اتفاقی نزدیک حمام رفته بود متوجه گردید که صدای ضعیفی از داخل حمام می آید بی درنگ در حمام را باز کرد دید که هر دو فرزندش بی حال داخل حمام افتاده اند
🍃 فورا هر دو را بیرون آوردند و مقداری آب به صورتشان پاشیدند تا این که به هوش آمدند و از مرگ حتمی نجات پیدا کردند.
🍃 معظم له نجات یافتن دو فرزندش را بدون حکمت نمی یافت، از این رو در جست و جوی حمکت آن برآمد و از مادرشان پرسید: شما امروز چه کاری انجام داده اید؟ مادر گفت:
✨ کار ویژه ای نکرده ایم جز این که اول صبح دو تن از طلبه ها برای نان مراجعه کرده بودند که به هر کدام، یک قرص نام دادم. آقا متوجه جریان گردید و فرمود: دو تا نان دادی و دو تا بچه گرفتی ✨
💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#قاضیزاده_هاشمی: برخی نزدیک #انتخابات یاد #کولهبران و #آزادی_زنان میافتند
🔹نامزدها کم کم، در افزایش تعداد خانمهای کابینه روی دست هم میزنند. من هم میخواستم به شوخی بگویم کل کابینه را با خانمها تشکیل میدهم. این تلقی ایجاد کردن جای سوال است، موضوع باید شایستهسالاری باشد.
🔹در وضعیتی که همه کاندیداها مسئولیت داشتند، وضع فعلی در بیکاری مرزنشینان ایجاد شده است. اگر راست میگوییم جای شعار اینها را حل کنیم.
آقای همتی به جای تمسخر وصیتنامه شهید کوروش باباپور درباره حسینیه شدن کاخ سفید، بگویید چگونه تالار شیشهای بورس را تبدیل به سرویس بهداشتی کردید؟
#انتخابات_1400
پروانه های وصال
آقای همتی به جای تمسخر وصیتنامه شهید کوروش باباپور درباره حسینیه شدن کاخ سفید، بگویید چگونه تالار
#جناب آقای همتی،
سپاسگزارم که خودتان اعتراف کردید که در برابر چه جریانی قرار دارید!
در برابر قافلۀ نورانی شهیدان
در برابر فرهنگ ایثار شهادت
بهکوری چشم آمریکاپرستان، سرانجام کاخ سفید را حسینیه میکنیم.
تنگر_انه🌺
با تمام وجود گناه گردیمـ😔
نه نعمتهایش را از ما گرفتـ😟
نه گناهانمان را فاش کرد😢
اگر بندگی اش را میکردیمـ ،
چه می کرد⁉️😶
#کمی_تامل🥀
#خادم_الزهرا🌱