بیف بادمجون!🍆🤗 لطفا🙏))
هزینه تقریبی برای این غذا حدود ۲۰ تا ۳۰ هزارتومن برای حدودا ۲ تا ۴ نفر
.
مواد لازم برای ۲ تا ۴ نفر👇
بادمجون دلمه ای ۱ عدد بزرگ ۲ عدد متوسط
پیاز متوسط دو عدد
گوشت چرخ کرده ۲۰۰ گرم
رب انار ۳ الی ۴ قاشق غذاخوری
سیر رنده شده ۳ الی ۴ عدد
نمک / فلفل سیاه / زردچوبه/پودر زنجبیل/سماق به میزان یک قاشق چایخوری...
آبلیمو و روغن زیتون و جعفری
.
#بادمجان
بریم برای درست کردنش 👇
اول از همه بادمجونارو بزارید روی گاز یا منقل که خوشگل کبابی بشن 😍بعد پوست شون رو میکنیم و له میکنیم ... یک عدد پیاز رو نگینی خورد میکنیم و سرخ میکنیم بعد بهش گوشت چرخ کرده رو اضافه میکنیم تفت میدیم 👌ادویه ها رو اضافه میکنیم به همراه سیر رنده شده ...
حالا بادمجون ها رو اضافه میکنیم و قشنگ که ترکیب کردیم همه رو باهم سه یا چهار قاشق رب انار میزنیم و تمام درش رو میزاریم برای یک ربع زمان میدیم✴️
برای کنارش هم میتونید پیاز رو خلالی ریز کنید و با آبلیمو و روغن زیتون و نمک و جعفری و سماق ترکیب کنید و بزارید کنار غذاتون و نوش جان کنید ♨️
👩🍳👩🍳 〰〰〰〰〰〰👩🍳👩🍳
#تلنگـــــر⚠️
از خوبی آدم ها
برای خودتـــــ دیواری بساز
هر وقتـــــ در حقتـــــ بدی ڪردند
فقط یڪ آجر از دیوار بردار
بی انصافیستــــــ اگر همه ی دیوار را
خرابـــــ ڪنی.
َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج
💕💙💕
آیتـــــ الله فاطمۍنیا:🌿
بعضۍ از اعمالوگناهان مانـع
اجابتـــــ دعا هستند.
یڪۍ از آنھا #دلشڪستن میباشد
متاسفانه بعضۍازمابہ
راحتۍدل میشڪنیم و توفیقاتـــــ را
از خودمان سلبـــــ میڪنیم..!💔🚶🏻♀
مواظبِزبانخودباشیم🌿
#سرانجامماچہمیشود؟؟
َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج
💕💙💕
🌿 آیتـــــ الله مجتهدی (ره) :
وقتی حیا رفتـــــ، ایمان انسان هم میرود
چون حیا پوششی برای ایمان استـــــ
آنوقتـــــ هرچه شیطان میگوید
انجام میدهی... همهرقم جنایتـــــ میڪنی
⛔️از گنـــاه تـــا تـــوبــہ🏻
َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج
💕💙💕
✨﷽✨
#پـــــندانه
✍ حـــــواسمان باشد
🔻ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشود ﻣﺴﺨﺮﻩ ڪﺮﺩ،
با "ﺯباﻥ" میشود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ.
🔻ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓتـــــ،
با "ﺯباﻥ" میشود ﺗﻌﺮﯾفـــــ ﮐﺮﺩ.
🔻ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشود ﺩﻝ ﺷڪﺴتـــــ،
با "ﺯباﻥ" میشود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ.
🔻ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ،
ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ.
🔻ﺑﺎ "ﺯباﻥ" میشود جدایی انداختــــــــــ،
با "زبان" میشود وصل ڪرد.
🔻با "زبان" میشود آتش زد،
با "زبان" میشود آتش را خاموش ڪرد.
حواسمان به زبانمان باشد:
"آلودهاش نڪنیم"
💕💙💕
مرحوم دولابی :🌿
هیچ وقتـــــ وارد گذشته ی آدمی نشو و زیر و روش نڪن، حتی عزیزترینتـــــ
زیباترین باغچه را هم ڪه بیل بزنی، حداقل یه ڪرم توش پیدا می ڪنی.
َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج
💕💙💕
پروانه های وصال
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش« غاده» قسمت6⃣ قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زندگ
شهید مصطفی چمران به روایت
همسرش « غاده»
قسمت7⃣
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید . با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست . خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم . تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .
مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر . گفتم: نمیروم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم.
مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید
هر چه زودتر برگردی بیروت.
اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین ! اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند ! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر !
وقتی من خواستم برگردم ، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم . من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم . به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ، تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید . او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ، ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید....
ادامه دارد.....
پروانه های وصال
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش « غاده» قسمت7⃣ روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . هم
شهید مصطفی چمران به روایت
همسرش «غاده»
قسمت8⃣
به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، کلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید . می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .
مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد
آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .
مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟
گفتم: دکتر چمران .
من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم . باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !
نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم . البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ....
ادامه دارد...
🔸میدونی ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻧﺴﻞ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﺮﺭﻭ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ؟
ﭼﻮﻥ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﻧﻤﯿﺸﻦ، ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺭﻭ می فهمه 😂😂
ﻣﺎﺭﻭ قنداق ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺗﻮ 2 ﻣﺘﺮ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﭼﻨﺎﻥ می پیچیدند ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﭘﺴﺘﻤﻮﻥ ﮐﻨﻦ هاوایی ... ﻭﺍلله😕
الان بچه شیش ماهه تخت دو نفره داره، واسش موزیک لایت میذارن با نور کم تا بخوابه.
اونوقت زمان ما می ذاشتنمون رو پاهاشون به حالت سانترفیوژ ...😖
انقد تکونمون می دادن تا پلاسمای خونمون جدا می شد می رفتیم تو کما ... 😂😂
اينا رو بخونین و اگه لبخندی زدین به دیگرون هم هدیه کنین:
🔸بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...😌
✅یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
✅یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد😌
✅یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم😁
✅یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
✅یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد😣
✅یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن😌
✅یادتونه
زنگ تفریح که تموم می شد ناظم دیگه نمیذاشت آب بخوریم😣
✅یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود خانه شوتش میکردیم😌
✅یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
❤❤یادش ب خیر❤❤
یادت میاد؟ وقتی کوچیک بودیم...
؟ تلویزیون...
؟ با شام سبک...
؟با پنکه شماره 5...
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
//////// \\\\\\\\\
||||||| \\\\\\\ //////
؟ اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت.
؟ یادت میاد؟؟؟
وقتی صدای هواپیما رو میشندیم...
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈️...
می نشستیم به انتظارکلاس سوم تا با خودکار بنویسیم✏...
یادت میاد؟؟؟
؟ وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو۱۲ و کوچکه رو4
؟یادت میاد؟؟؟
😍😍
وقتی نقاشی می کردی خورشیدو رو زاویه برگه می کشیدی... ✏؟؟؟ یاد ت میاد؟؟؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه❤
یادت میاد؟؟؟
😍😍😍
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه.☺؟
? یادت میاد؟؟؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی... ☺؟؟؟
? بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.
اين متن آرامش خوبی به آدم میده.،
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم؟
هر کجا خندیدی، هر کجا خنداندی
خوشبختی همانجاست🌷🌷
💕❤️💕
🔴 #مرگ_فرضی
💠 آیا دیدهاید هر کس از دنیا میرود عزیزان و بازماندگان مرحوم تا مدّتها، هرکس را میبینند خوبیهای مرحوم را بازگو میکنند؟ غالباً مرگ عزیزان و غم از دست دادن آنها، خط پایان افکار منفی و حتّی کینه و کدورتهای انسانهاست.
💠 گاه در خلوت خود بویژه سکوت شبانه، فرض کنید همسرتان به رحمت خدا رفته است و با این #مرگ_فرضی، تمام صحنههای زندگی با همسرتان را مانند یک فیلم از جلوی چشم خود عبور دهید. هم به خوبیهای او بیاندیشید و هم به کوتاهیها و کمکاریهای خود در همسرداری عمیقاً فکر کنید.
💠 این تکنیک میتواند سازنده باشد و روابط همسران را #حسنه و #صمیمی کند. تداوم بهکارگیری این تکنیک میتواند غرورها، کینهها، بدبینیها و نامهربانی را کمرنگ و یا نابود کرده و رفتارهای تند را #تعدیل نماید.
💕💜💕