💥#تلنگر
یکۍ از راھ های نجات انسان از گناھ
پناھ بردن بھ امام زمان 'عجل الله' است
ایشان بھ انتظار نشستھ اند
تا کسۍ دستش را بھ سمتشان دراز کند
تا او را هدایت کنند. ꧇)
-آیتاللهفاطمےنیا 🌱
💕💜💕
💠 خیلی قشنگه با حوصله بخونید 👇🏻
▪️داستان حضرت حبیب بن مظاهر چیست؟⁉️🤔
▪️ وچه شدکه به او #مقام_ثبت_زیارت_زائران امام حسین علیه السلام دادند؟⁉️🤔
🌺زمانی که امام حسین علیه السلام کودکی خردسال بود ؛حبیب جوانی بیست ساله بود
او #علاقه_شدیدی به امام حسین علیه السلام داشت به طوری که هرجا امام حسین(ع) می رفت این #عشق_وعلاقه 💕 او را به دنبال محبوب خود میکشید🙂
👳🏻♂پدر حبیب که متوجه حال پسر شد
از او پرسید:
▪️ چه شده که لحظه ای از حسین(ع) جدانمی شوی ؟⁉️🤔
🙍🏻♂ حبیب فرمود: پدر جان من شدیدا" به حسین علاقه دارم💕 واین #عشق_و_علاقه مرا تاجایی می کشاند که در عشق خود #فنا_میشوم 😔
👳🏻♂مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد و گفت: حبیب جان #آیا_آرزویی داری ⁉️
🙍🏻♂حبیب فرمود :بله پدرجان✅
👳🏻♂چیست؟⁉️🤔
🙍🏻♂حبیب عرض کرد اینکه #حسین_مهمان ماشود.😃
👳🏻♂پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین(ع) علیه السلام را با مولای خود 🌸علی علیه السلام #در_میان گذاشت👌🏻
و از ایشان دعوت کردکه روزی مهمان آنها شوند🌸 امام علی علیه السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد😍
☀️ #روزمهمانی فرا رسید حال و روز حبیب وصف نشدنی بود 🤗
و برای 👀دیدن حسین(ع) آرام و قرار نداشت بر #بالای_بام خانه 🏠رفت واز دور آمدن حسین علیه السلام را به نظاره نشست سرانجام #لحظه_دیدار سر رسید😃
🙍🏻♂از دور حسین علیه السلام را به همراه پدر دید👀 درحالی که #سراسیمه ازبالای پشت بام پایین می آمد پای حبیب منحرف شد😥 و از #پشت_بام_به_پایین افتاد🙁
👳🏻♂پدر خود را به او رساند ولی حبیب #جان_دربدن_نداشت 😓
👳🏻♂پدرحبیب که نمی خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را در گوشه ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت🙂
🌸امام علی علیه السلام از اینکه حبیب به #استقبال_آنها_نیامده بود تعجب کرد 😳
🌸فرمود:مظاهر با علاقه ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم در تعجبم 😳که چرا او را نمی بینم ؟⁉️
👳🏻♂پدر عذرخواهی نمود،گفت: او #مشغول کاری است. 🙂
🌸 امام #دوباره_سراغ حبیب را گرفت وحال او را جویا شد🤔
اما این بارهم 👳🏻♂پدرحبیب #همان_جواب راداد🙁
🌸امام #اصرار کرد که حبیب را 🗣صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب #اتفاق افتاده را #شرح_داد 😔
🌸امام فرمود بدن حبییب رابرای من بیاورید 😥 #بدن_بی_جان حبیب😓 را #مقابل امام گذاشتن تا چشم امام به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر😭 شد رو به حسین(ع) کردوفرمود:پسرم این جوان به #خاطرعشقی💕 که به شما داشت #جان داد
حال خود #چه_کاری در مقابل این عشق انجام می دهی؟⁉️
😭 اشکهای نازنین حسین(ع) جاری شد
🤲🏻دستهای مبارکش را بالا برد و از #خدا خواست به #احترام حسین(ع) و محبت💝 حسین(ع) حبیب را بار دیگر #زنده_کند 😌
⏪در این هنگام دعای حسین #مستجاب شد😍 و حبیب #دوباره_زنده شد.🤩
🌸امام علی علیه السلام رو به حبیب کرد و گفت: ⬅️ ای حبیب به #خاطرعشقی که به حسین(ع) داری ♥️خداوندبه شما #کرامت نمود و #این_مقام_رفیع را به شما داد😍 که هرکس پسرم حسین(ع)را #زیارت_کند نام او را در #دفتر زائران حسین(ع) #ثبت_خواهی_کرد.📝
⏪به همین جهت در زیارت حبیب این چنین گفته شده 👇🏻
✋🏻سلام برکسی که #دو_بار زنده شد ودو بار از دنیا رفت✨
💠ای حبیب تو را به عشق حسین(ع)قسم میدهم که هرکس این داستان را نشر دهد نام او را در دفترزائران حسین(ع) ثبت کن🤲🏻
📚منابع:
#منتخب طریحی
#مقتل خوارزمی
#منتهی الامال
#انا_مجنون_العباس
💕🧡💕
#استاد_پناهیان🌱
دوست داشتنِ آدم های بزرگ، انسان را بزرگ میکند و دوست داشتن آدم های نورانی به انسان، نورانیت میدهد.
اثر وضعی محبوب، آنقدر زیاد است که انسان باید مراقب باشد مبادا به افراد بی ارزش علاقه پیدا کند.
💕🧡💕
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند.
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد.
ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی میسوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ میدهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را میخوردم و کسی هم متوجه نمیشد !!!
«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!
شیر دوم پاسخ میدهد: «اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند.
گزیده ای از کتاب: توسعه یاچپاول
پیتر اوانز
💕💛💕
◼️ #شایعه برای بردن آبروی مرجعیت، حوزه علمیه و مجلس
1️⃣ پایگاه جماران در ۶ اردیبهشت ۹۷: آیتالله جوادی: «فضای مجازی به نظر من مجازی نیست؛ بلکه یک فضای حقیقی است و هر جایی که اندیشه و فکر قابل بیان شد آن فضا، فضای حقیقی است.» این تنها بخش سخن علامه جوادی در این خبر، درباره فضای مجازی است.
2️⃣ مازنی: «آیتالله جوادی آملی یک مرجع تقلید روشن بین، آگاه و به روز، میگوید حقیقیترین فضا، فضای مجازی است.» این هم تنها جمله منقول از علامه جوادی در ادعای مازنی است.
اما مازنی (روحانی دارای عکس با خانم موگرینی) در ادامه حرفش که در بند دیگری از خبر اقتصادنیوز آمده است: «گاهی میگویند به دلیل استفاده غلط از فضای مجازی باید این محدودیتها را برقرار کنیم، اما به دلیل اینکه ممکن است مردم در رانندگی تصادف کنند که نباید رانندگی را ممنوع کنیم.»
3️⃣ سه جفا در حق مجلس محترم و علامه جوادی آملی
۱. زمان سخن علامه جوادی آملی سال ۹۷ است و #طرح_صیانت مجلس برای سال ۱۴۰۰ است.
۲. سخن علامه جوادی آملی درباره طرح صیانت نیست؛ ولی به لحاظ محتوایی، بیشتر، همسو با آن است نه نقد آن.
۳. یک بخش از سخن علامه جوادی آملی را با بخشی از حرف مازنی وصل کردند و با عکس علامه جوادی آملی، پیامی را برای تخریب مجلس و علامه جوادی، جعل کردهاند.
۴. مراقب خط جعل خبر از سوی پوشکپوشان آلبانی نشین باشیم.
✍🏻 دکتر ابوالفضل #امامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز با آموزش شاتوت پلو که قول داده بودم اومدم😍
میدونم هنوز شاتوت نیومده اما من چون خیلی شاتوت دوست دارم همیشه داخل فریزر دارم🙈
این غذا رو من از مامانم یاد گرفتم چون مامانم درکه بدنیا اومده و بزرگ شده و همون طور که میدونید درکه هم پر از درخت شاتوته و بهترین شاتوت رو داره و یکی از غذاهایی که تو این منطقه درست میکنن شاتوت پلو هستش که من چون غذاهای ترش دوست دارم عاشق این غذام😋😋👌
من شاتوت پلو رو به صورت ترش دوست دارم اما شما اگه دوست داشتین شیرین باشه میتونید روی شاتوت ها کمی شکر بریزین
اما بهتره داخل شکر نپزین چون خیلی سریع له میشه شاتوت
مواد لازم :
برنج: 4 لیوان
شاتوت: 700 گرم
فیله مرغ: نیم کیلوگرم
شکر: در صورت تمایل (اگر شیرین پلو را شیرین میپسندید مقدار شکر را بیشتر کنید)
زعفران دم کرده: به میزان لازم
نمک و فلفل و زردچوبه: به میزان لازم
روغن مایع: به میزان لازم
خلال پسته و بادام به میزان دلخواه
این پست رو سیو کن تا فصل شاتوت حتما امتحان کنی چون میدونم عاشقش میشی 😍😍😍😍😍👌👌👌👌👌
.✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
🔹🔸🔶🔷🔷🔶🔸🔹
💓قلبــــــــــت را آرام کن ...
💓یک وقتهـــــــایـــي بنشین
و خلوت کن با تمام
سکـــــــوت هایت…
نگــــــــاه کن به اطـــــــرافت…
💓به خوشبختـــــــيهایت…
به کساني که میدانـــي
دوستت دارنــــــد …
💓به وجود آدم هایــــــي
که برایت اهمیـــــــت دارند…
و بــــــه خــــــــــدایـــــــي
که تنهایت نخــــــــواهــــــــد گــــــذاشت💫💫💫
@parvaanehaayevesaal💕
خادم پروانه های وصال:
خدایا...
به ما توفیق ده تا از کسانی باشیم
که حاصل دسترنج
یک ماهی خود را در رمضان،
از این به بعد هم حفظ کنیم.
آمین
به امید وصال یار💥
💕اللهم عجل لولیک الفرج💕
مادر که باشی
درد دلها را
به سجاده ات گلدوزی میکنی
و اشکهایت را
لابلای چین دامنت پنهان...
دلت که گرفت
گلی تازه در گلدان خواهی کاشت
که غصه هایت را به آن قلمه بزنی
هیچکس نخواهد فهمید این همه
زیبایی
این شاخ و برگ سبز
از گریه های سرخ دلت آب خورده اند
مادر که باشی
هوای دلت که ابری شد
چای غلیظ تر و تلختر میشود
و
غذاها شورتر...
و
صدها دستمال هم که داشته باشی طاقچه ها گردگیری نمیشود که نمیشود...
گرچه ساده میتوان
لبخند زد
گلی بویید
چای خورد
و از آب و هوا حرف زد
اما سخت میشود مادر بود
سخت...
@parvaanehaayevesaal💕
عاشق شوید…
نه به خاطر لذت و هم آغوشی…
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر عاشق شوید…
وفاداری لذت دارد…
همانقدر که زن را باید فهمید …
مرد را هم باید درک کرد …
همانقدر که زن “بودن” میخواهد …
مرد هم “اطمینان” میخواهد …
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت …
باید فدای خستگی های مرد هم شد …
همانقدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد …
کلافگی های مرد را هم باید فهمید …
خلاصه “مرد” و “زن” ندارد …
به نقطه ی “مــا” شدن که رسیدی …
بهترین باش برایش …
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند.
@parvaanehaayevesaal💕
😍
#عاشقانه_شهدا
🔻همسرشهیدحججی:
موقعپرولباسمجلسییواشکیبهمگفت: «هنوزنامحرمیم! تابپسندیبرمیگردم.»
رفتو با سینیآبهویچبستنیبرگشت.🍺
برایهمهخریده بودجزخودش.گفت میل ندارم. وقتیخیلیاصرارکردیممادرشلو دادکهروزهگرفتهاست. 👌
ازش پرسیدم:«حالاچرا امروز؟»
گفت: «میخواستمگرهای توکارموننیفته
وراحتبهتبرسم.»❤️
💕🧡💕
🎋🍃🎋🍃🎋🍃
#دو_کلام_حرف_حساب
آهای خانم خونه
شما مسئول گرم نگه داشتن زندگیت هستی👒
وقتی همسرت کنارته اما وقتت رو با گوشی میگذرونی
در حق همسرت جفاکردی
تو باید همسرت رو پایبند خونه کنی
.
تعلق به همسرت داشته باش
توی گوشیت چت خصوصی با غریبه و بدون چارچوب نشانه خطره.🚫
رفتار بدون چارچوب و با عشوه هم بیرون از خانه از علائم #بی_عفتی یه⛔️
.
#عفت و #حیای تو مقابل هرکس غیر همسرت چه در فضای #مجازی
چه در دنیای #واقعی
حافظ کانون گرم زندگیتونه.❣
.
اقای محترم
تو مسئول علاقه مند کردن همسرت به زندگی هستی🎩
.
گوشی و ذهنت رو از غیر همسرت خالی کن. #وفاداری و #غیرت توست ک #محبت رو توی خونه نگه میداره.
.
با هردوی شما هستم.👓
خوشبختی یک زندگی دونفره بین زوج ها،یک وظیفه ی دوطرفه است.💕
به همسرت #تلنگر بزن ک فقط ب تو تعلق خاطر داره
خودت هم طوری رفتار کن ک واقعا فقط به همسرت تعلق خاطر داشته باشی💞
.
خودتون باید شروع کننده ی این جرقه ی خوشبختی باشید👫
و
زندگیتون رو از غریبه هایی ک حواستونو از هم پرت میکنه دیلیت کنید✅
.
#اندکی_تامل
💕💛💕
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.» در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: «اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!»
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چَشم! خدمت میرسم!» و مادر تأکید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: «حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!» بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت یازدهم به صورتش نگاه نمیکردم اما حج
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دوازدهم
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت کردن.»
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: «مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچههام رو ندارم!» و باز میهماننوازیِ پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.» چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: «خیلی ممنونم حاج خانم!»
ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: «چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!» که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :«حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...» پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.»
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!» و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
نویسنده فاطمه ولی نژاد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دوازدهم پدر هم که کمتر در این گونه ر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیزدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد.
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!» مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.»
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم: «میخوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟» همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه میگیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.»
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.» از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
مردی از امام علی ع پرسید: چرا با وجود اینکه سگها هفت قلو میزایند و گوسفندها یک یا دوتا ولی جمعیت گوسفندها از سگها همیشه بیشتر است، در حالی که همیشه از گوسفندها قربانی میکنند ولی بازهم جمعیتشان کم نمیشود؟
امام فرمودند: بخاطر برکت آنهاست.
مرد گفت: چه برکتیست که شامل گوسفند شده و سگ از آن محروم است؟
امام فرمود : گوسفندها اول شب میخوابند و قبل از فجر و طلوع آفتاب هنگام نزول برکت و رحمت الهی، بیدار میشوند، ولی سگها تا پاسی از شب بیدارند، هنگام فجر و طلوع آفتاب میخوابند، پس زمان رحمت و برکت الهی را از دست میدهند.
پس شما را توصیه میکنم که شب نشینی را ترک کنید و نماز صبح را ترک نکنید، اگر دنبال رزق و برکت هستید.
مجمع البیان : ذیل تفسیر سوره مبارکه کوثر🌹🌷🌺
بهارالانوارجلد1صفحه 127
💕❤️💕
🍃زینت دنیا و آخرت با نماز شب🍃
امام صادق علیه السلام می فرماید:
«مال و فرزند، زینت دنیا هستند و هشت رکعت نماز
شب و نماز وتر، زینت آخرت است و گاهی خداوند هر دو زینت را برای اقوامی جمع می کند، که هم دارای مال و اولاد هستند و هم نماز شب می خوانند؛ در نتیجه، هم زینت دنیا را دارند و هم زینت آخرت را».
74 . معانی الاخبار، ص 323.
🍃غنی شدن در روز قیامت با نماز شب🍃
جابربن عبداللّه می گوید:
«پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: مادر حضرت سلیمان به او گفت: ای پسرم! بپرهیز از زیاد خوابیدن در شب، زیرا خواب زیاد در شب، انسان را در روز قیامت فقیر می کند. چون در شب، مخصوصا در دل شب که مردم در خواب هستند، خرمن برکات و خیرات را پهن می کنند، کسی که در خواب باشد دستش از این برکاتْ تهی خواهد بود و در روز قیامت چیزی نخواهد داشت و فقیر خواهد بود».
#نماز_شب
💕💚💕
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
پروین اعتصامی
💕💛💕
✍ شهید سیدمرتضی آوینی :
نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه ای که در غدیرخم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده اند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه...
اما چشمه ها کور شده اند و آینه ها را غبار گرفته است.
بادهای مسموم نهال ها را شکسته اند و شکوفه ها را فروریخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده اند.
💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شب داستان زندگی ماست
💜گاهی پر نور و
🌙گاهی کم نور میشود
💜اما به خاطر بسپار
🌙هر آفتابی غروبی دارد
💜و هرغروبی طلوعی
🌙شبتون غرق در آرامش خدا
💜به امید طلوع آرزوهایتان