eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸توی زندگی، آدما با خيليا حرف می‌زنن، اما با همشون درد و دل نمی‌كنن. 🌸درد و دل كردن، مثل جار زدن نقطه ضعفه. عين اين می‌مونه كه خودت رو در برابر يكی ديگه خلع سلاح كنی. حالا دیگه آدم بی‌دفاع با يه تلنگر زمين می‌خوره. 🌸واقعیت اینه که همه‌ی حرفا رو نبايد گفت، همه‌ی اشكا رو نبايد ريخت، اما كسی كه تا پای درد و دل كردن می‌ره، يعنی ديگه چيزی واسه‌ی از دست دادن نداره. 🌸سخته يه روز، مو به موی خودت رو واسه يه نفر وا كنی، بعد همون يه نفر، كنار بشينه و آب شدنت رو تماشا كنه. 🌸یاد بگیریم خیلی وقتها؛ حتی دوستان صمیمی هم لیاقت درد دل کردن ندارند.
واحد - حاج سید مجید بنی فاطمه.mp3
3.12M
🥀زینب آمد 🥀شام را یکباره 🥀ویران کرد و رفت 🥀سیدمجید بنی فاطمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آن روز که شهر، از تو پُر غوغا بود 🖤در خشم تو هیبت علی پیدا بود 🥀آن خطبه پُرشور تو درکوفه و شام 🖤فریادِ بلند و سرخِ عاشورا بود 🥀فرا رسیدن سالروز شهادت امام سجاد علیه‎السلام را تسلیت باد🖤
زنـــدگـــی_را ... گــر توانستی به کـام یک نفر شیرین کنی .. یـا تـوانستی زمین تشنه ای را سـرخــــوش از بــاران کنــی ... گــر تــوانستی تــو یک مرغ گرفتار از قفس بیــرون کنــی ... یاتوانستی که دیوار اسارت ازبنا ویران کنی گـــر تــوانستــی بـــه خــوان رنگـی‌ات یک رهگــذر مهمــان کنــی ... یــا تـوانستی بــدون حـاجتی هــم ذکــر آن یـزدان کنــی ... گــر تــوانستی لبــاس بــی ریــای عــاشقــی بــر تــن کنــی ... میتوانی آن زمـــان فـــریاد انسان بــودنت را بـــر ســر هـــر کــوی و هـــر بــرزن زنـــی ... ♥️ 🖤⚫️🖤
🏖•تمرکز بر نمیخواهم چاق باشم... باعث چاقی میشود. •تمرکز بر نمیخواهم ورشکسته باشم... باعث ورشکستگی میشود. •تمرکز بر نمیخواهم پیر باشم... باعث پیری میشود •تمرکز بر نمیخواهم در این شغل بمانم... باعث ماندن در اون شغل منتها با شرایط بدتر میشود. •تمرکز بر نمیخواهم بیمار باشم... باعث بیماری میشود. •تمرکز بر نمیخواهم تنها بمونم... باعث تنهایی میشود. هر چه بیشتر به چیزهایی که نمیخواهید، فکر کنید بر آنها خواهید افزود. به هر چه توجه کنید، آن موضوع بزرگتر و پیچیده تر شده و در زندگیتان پایدار میماند. بجای تمرکز بر چیزهایی که دوست ندارید روی چیزهایی که دوست دارید تمرکز کنید. 🖤⚫️🖤
به سه چیز هرگز نمیرسید: 1-بستن دهان مردم 2-جبران همه ی شکستها 3-رسیدن به همه آرزوها سه چیز حتما به تو میرسد: 1-مرگ 2-نتیجه عملت 3-رزقی که برایت مقدر شده 👤 الهی قمشه ایی ⚫️⚫️⚫️
‏آنکه آهو را تعقيب می‌کند ، کوه را نمی‌بيند 👤 ضرب‌المثل ژاپنی تمرکز زیاد روی یک موضوع سبب غفلت از موضوعات بزرگ‌تر می‌شود ⚫️⚫️⚫️
🏴▪️▪️🏴 ✿بخشی از زيبایی های وقايع کربلا ...! ✿ زيباترین خواهش یک زن ↯ همراه کردن زهير با امام حسین علیه السلام توسط همسرش ✿ زيباترين بازگشت ↯ توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين علیه السلام ✿ زيباترين وفاداری ↯ آب نخوردن حضرت اباالفضل علیه السلام در شط فرات ✿ زيباترين جنگ ↯ نبرد حضرت علی اکبر (ع) با دشمن ✿ زيباترين واکنش ↯ پرتاب کردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن ✿ زيباترين پاسخ ↯ احلیٰ مِن الْعَسَل جناب قاسم ابن الحسن(ع) ✿ زيباترين هديه ↯ تقديم عون و محمد به امام حسين علیه السلام توسط مادرشان حضرت زينب سلام الله علیها ✿ زيباترين نماز ↯ نماز ظهر عاشورا در زير باران تير ✿ زيباترين جان نثاری ↯ حائل قرار دادن دست ها، توسط عبدالله ابن الحسن (ع) و دفاع از عمو ✿ زيباترين سخنرانی ↯ سخنرانی امام سجاد علیه السلام و حضرت زينب سلام الله علیها در کاخ ظلم 🔻از همه زيبايى ها زيباتر، جمله «ما رأيتُ إلّٰا جميلاً» که حضرت زينب سلام الله علیها حيدر وار بيان کرد. وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب, چه دیدی؟ و خانم جواب دادند: غیر از زیبایی چیزی ندیدم 👌 (س)💔🥀 ⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖متن جالبیه: وقتی میمیریم ما را به اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟ و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟ وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟ همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش میشه مدیر ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس... پس فروتن و متواضع باشیم...نه مغرور و متکبر... پس به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!! عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!! حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!! تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!! بردرخانه نوشتند؛ درگذشت..‌. پس تا هستیم با هم خوب و مهربون باشیم! 🖤⚫️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀آن روز که شهر، از تو پُر غوغا بود 🖤در خشم تو هیبت علی پیدا بود 🥀آن خطبه پُرشور تو درکوفه و شام 🖤فریادِ بلند و سرخِ عاشورا بود 🥀فرا رسیدن سالروز شهادت امام سجاد علیه‎السلام را تسلیت باد🖤
🌷امام سجاد ع چهارمین امام ع ، در35 سال امامتشان که باداغهای عظیم واسارت شروع شد، 1...باگریه های فراوان مردم رابیدارمیکردند 2..باسجده های طولانی ازخداکمک میگرفتند 3..بادعاهای صحیفه به مردم تاابد معرفت دادند 4..خرج عده ای ازخانواده های بی سرپرست رامیدادند 5...برده میخریدند وتربیت دینی میکردندوآزادمیکردند 6..وبارساله حقوقشان مردم راباحقوقی که برعهده دارندآشناکردند 🖤⚫️⚫️
•••• 📌 نمازش را میخواند، روزه‌اش را هم میگرفت، آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد، و شاید اهل و هم نبود... معاویه و ابن‌زیاد و هم همینطور..... یادمان باشد، که میخوانیم وقتی رسیدیم به « ...»هایش؛ لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم: نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!! مایی که گاه خودمان را "ارزانتر" از شمر و عمر و ابن‌زیاد میفروشیم...... جمله ای بس سنگین از : "کربلا"به رفتن نیست... به شدن است!.. که اگر به رفتن بود! شمر هم "کربلایی" است! 🖤⚫️🖤
🤨 میگفت↓ نذر‌فقط‌پولی‌‌ومالی‌نیست.. معنوی‌و‌روحی‌هم‌هست.. بیاین‌نذر‌ڪنیم‌ڪه‌توی‌محرم‌گناه‌نڪنیم نذر‌ڪنیم‌چشممون‌پاڪ‌باشه نذر‌ڪنیم‌نماز‌اول‌وقت‌بخونیم‌ دورغ‌نگیم،غیبت‌نڪنیم دل‌نشڪنیم یا... خلاصه‌ڪه‌در‌ڪنار‌عزا‌داری خود‌سازی‌هم‌بڪنیم.. 🖤⚫️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تزئین توت فرنگی بیسکوییت 250 گرم کره 90 گرم 300 میلی لیتر خامه(1ونیم بسته خامه پاکت صورتی) 500 گرم پنیر ماسکارپونه(خامه ای) 20 گرم ژلاتین 100 میلی لیتر آب(معادل نصف پیمانه) 150 گرم شکر(بهتره از پودر قند استفاده کنید) ❌نکته :میتونید از 400گرم خامه + 400گرم پنیر استفاده کنید به نطر من خوشمزه تره برای دکور: توت فرنگی 200 گرم 2 بسته ژله توت فرنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼مواد میانی:👇 🥓سوسیس 🌶️فلفل 🥣فلفل دلمه 🌽ذرت 🍅گوجه فرنگی 🧅پیاز 🌺مواد لازم برای خمیر:👇 🧈کره :100 گرم 🥛شیر ولرم: نصف لیوان 🥤آب ولرم:1/4 لیوان 🍙شکر : 1 ق.غ 🥄مخمر: 1 ق.غ( سرخالی) 🥚تخم مرغ: 1 عدد 🧂نمک 🍚آرد: تقریبا 3 یا 4 لیوان (تقریبی) تا جایی که خمیر به دست نچسبد 🌺طرز تهیه خمیر:👇 خمیر مایه رو با شکر داخل آب ولرم کمی مایل به گرم میریزیم و مخلوط میکنیم و میذاریم تا به عمل بیاد شیر،کره یا روغن، تخم مرغ،شکر ، نمک و مخمر به عمل اومده رو با هم مخلوط میکنیم و بعد کم کم ارد اضافه میکنیم تا جایی که خمیر به دست نچسبه بعدم خوب ورز میدیم و روشو میپوشونیم و به مدت نیم ساعت تا 40 دقیقه استراحت میدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخون موهای تنت سیخ میشه مردونه بخون اما ناراحت نشو دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟ یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: 15 ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 75 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت .. فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره.. دیدیم اومد جلو 5 پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت) میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده .. گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم... میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد .. پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟ گفتم بابات کربلاست ... گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد (حدودا 195) تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو... به بابات سلام برسوون بگو... ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود.. چرا دوباره ابروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه....‏ تاپيام رو ديدي 13باربگو (یاابوالفضل)وبراي15 نفربفرست 9 دقیقه دیگه خبر خوشی میشنوي.به (ابوالفضل)قسم ات میدم بفرست فقط امتحان كن خیلی عجیبه . قشنگ ترین رویات درعرض 26 روز اتفاق مییفته اما اگه نفرستی 42 اتفاق بد برات میفته به 4 گروه بفرست بعداز 28 دقیقه کسی بهت زنگ میزنه که انتظارشو نداری چون قسمم دادن به حضرت محمدتوام بفرست..... جانم فدا قول سوز ارباب 🖤⚫️🖤
2سال پیش یک بانوی مسیحی که خبرنگار مهمی بود،برای پوشش خبری اربعین دعوت کردیم.چون اصل کارش خبرنگاری جنگ بود، برای ایجاد حس همزاد پنداری در او را بزرگترین بانوی خبرنگار جنگ معرفی کردم. بعد از چند روز،زینبِ تازه مسلمان با توشه‌ای از اخبار اربعین به آمریکای‌لاتین بازگشت. او به شدت تحت تأثیر شخصیت حضرت زینب کبری قرار گرفته بود و بعد از دو سه روز گفتگو درباره ایشان و وقایع کربلا-شام، در حرم امام علی علیه السلام شهادتین گفت و نام خود را زینب نهاد. البته این مسئله به دلایلی هیچگاه خبری نشد و اکنون به همان دلایل به نام و کشور او اشاره نمی‌کنم. ‏در تبلیغ اسلام و خصوصا تبلیغ بین المللی گاهی باید از دریچه قلب مخاطب او را تحت تاثیر قرار داد. هر قلبی هم کلید مخصوص خود را دارد و نمی‌توان با کلید واحد، قفل‌های متعدد را گشود. همین بانو اگر پرستار یا خواهر شهید بود، باید راه دیگری میرفتم. از ارائه نسخه واحد برای همه بپرهیزیم. شروع ایام اسارت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها را تسلیت عرض می‌کنم. سهیل اسعد آرژانتینی 🖤🖤🖤
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و سوم عبدالله بود که هراسان به د
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و چهارم در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق‌ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب‌آلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام داد: «فدای سرت الهه جان! ان‌شاء‌الله حال مامان زود خوب می‌شه!» و همانطورکه سر میز می‌نشست، پرسید: «می‌خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می‌دانستم و نمی‌خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان می‌داد. چند لقمه‌ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده‌ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو می‌دیدم، دیوونه می‌شدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می‌کرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می‌داد. سرمست از جملات عاشقانه‌ای که نثارم می‌کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می‌توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه‌ام اجازه می‌داد و مُهر قلبم را می‌گشود و حرف دلم را جاری می‌کرد. ای کاش می‌شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره‌اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی‌شد و مثل همیشه دلم می‌خواست او بگوید و من تنها به غزل‌های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می‌داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی‌ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی‌ام ناخن می‌کشید و ذهنم را مشوش می‌کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال می‌کشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز می‌کنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه‌اش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت‌ها رو به جون می‌خریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می‌کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟» 🌹 نویسنده :valinejad
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و چهارم در اتاق را که باز کردم،
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و پنجم و همانطور که حدس می‌زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق می‌کنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزده‌ام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!» به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «می‌گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه‌گذاری کنه.» با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستان‌هایش را به ازای سرمایه‌گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم می‌گفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه‌گذاری وضعت رو از این رو به اون رو می‌کنه. آخه من نمی‌دونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بی‌خیال‌تره، ولی ابراهیم داشت سکته می‌کرد.» با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟» آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «حالا فکر می‌کنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد می‌کنه، احدی هم حریفش نمیشه.» کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شوره‌ای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.» از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلخ‌تر سرش را پایین انداخت. از نگاهش می‌خواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگی‌مان می‌لرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر می‌تپد، ولی نه تنها خودش که من هم می‌دانستم هیچ کس حریف خودسری‌های پدر نمی‌شود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لا‌اقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجره‌شان تا طبقه بالا می‌آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراه‌های پدر را بشنود، همه در و پنجره‌‌ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره‌های شیشه‌ای هم حریف فریاد‌های پدر نمی‌شدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده می‌شد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم می‌آمد که جمله‌ای می‌گفتند، اما صدای غالب، فریاد‌های پدر بود که به هر کسی ناسزا می‌گفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم می‌کرد. به هر بهانه‌ای سعی می‌کردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش‌هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا می‌کردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحث‌ها خاتمه داد :«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی می‌خواد بخواد، هر کی هم نمی‌خواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کنه!» فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد. 🌹🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و ششم بوی کتلت‌های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را می‌داد. خیار شور و گوجه‌ها را با سلیقه خُرد کرده و نان‌های باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی‌های پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا می‌کردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه‌ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده‌اش می‌کرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره‌ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: «همه چی آماده‌اس، بریم؟» نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: «عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!» و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظه‌های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می‌آمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش می‌تپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر می‌زد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراخ‌تری این راه طولانی را ادامه می‌دادم. از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: «خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!» و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایش‌ها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمی‌دونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!» همانطور که با اشتیاق به حرف‌هایم گوش می‌داد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خُب به عمه‌اش رفته!» در برابر تمجید هوشمندانه‌اش خندیدم و گفتم: «وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!» با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنین‌ترین زنی هستی که تا حالا دیدم!» و آهنگ صدایش آنقدر بی‌ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه می‌کند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری کردم و پاسخ دادم: «دقیقاً نمی‌دونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.» 🌹 نویسنده : valinejad