فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه ها
متعلق به آدم های خاص زندگی ست
آنهایی که حالِ مان را خوب می کنند
افکار خوشبینی دارند
عقاید منحصر به فردی دارند گاهی یک کودک هم خاص بودن را در خود جای می دهد
احتیاج نیست دنیا را زیر و رو کنیم گهگاهی با یک توجه کوچک خاص ترین افراد را در اطرافمان می یابیم و میشود یک پنجشنبهِ دلنشین را ساخت اتفاق های پراز شلوغی یک هفته پرکار را فراموش کنید و از کنار هم بودن لذت ببرید
پنجشنبه تون بدون بی قراری
بدون دلتنگی
#بهترینروزرابسازید ♥️
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
💕💚💕
ساعت شنی به من یاد داد
باید
خالی شوی تا پُر کنی . . .
تا پُر کنی
کسی را،
دلی را،
چشمی را،
گوشی را . . .
خالی کنی خودت را
از نفرت تا پُر کنی کسی را از عشق . . .
خالی کنی دلت را
از غم تا پُر کنی دلی را از شادی . . .
خالی کنی
چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش . . .
خالی کنی
گوش هایت را از دروغ
تا پر کنی گوش هایی را از زمزمه های عاشقانه . . .
و
مبادا اشتباه کنی
مبادا خالی شوی به قیمت لبریزی دیگران . . .
یادت باشد
ساعت شنی روزی می چرخد
و این بار
این تو هستی
که پُر میشوی از آنچه خودت پُر کرده ای دیگران را . .
💕❤️💕
لالایی آرام بخش
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خروپف های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند،
غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شب های تنهایی او می شود.
💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر ساده و خوشمزه
1 لیتر شیر
3 زرده تخم مرغ
3 قاشق غذاخوری آرد (بدون سرخ کردن)
1 لیوان شکر
1 بسته وانیل ( 1/4 قاشق چایخوری پودری)
1 بسته کیک پایه (هر کیک آماده ای که در دسترس دارید)
1 قاشق مربا خوری نسکافه رو به 1 پیمانه آب اضافه کنید و کمی شکر بریزید و هم بزنید .
کیک پایه رو تکه کنید .
برای تهیه مواد کرم : تمام مواد شامل شیر و زرده تخم مرغ و آرد و شکر رو با هم مخلوط کنید و روی حرارت قرار دهید و مرتب هم بزنید تا به غلظت فرنی برسد و در آخر وانیل را اضافه کنید .
تکه های کیک رو سریع در مواد نسکافه فرو برده از مواد کرمی کف طرف ریخته و از تکه های کیک داخل ظرف چیده از مواد کرم روش ریخته و لایه بعدی را هم باز تکه های کیک و از مواد کرمی ریخته و روی آن پودر کاکائو ریخته .
بعد از سرد شدن آماده سرو است ...
پروانه های وصال
درسهایی ازحضرت زهرا(سلام الله علیها) 1⃣1⃣ قسمت یازدهم💎 در حدود دو ماه پس از رفع محاصره اقتصادی و خ
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)
2⃣1⃣ قسمت دوازدهـــــم💎
پنج ساله بود که مادرش را از دست داد، او با مادرش آنچنان ارتباط نزدیک داشت که وقتی حضرت خدیجه رحلت کرد و رسول گرامی اسلام با دستان مبارک خویش همسر باوفایش را در قبرستان «حَجون» دفن نموده، و به منزل برگشت، حضرت فاطمه سلام الله علیها به دور پدر بزرگوارش می چرخید و می گفت؛ پدر جان! مادرم کجاست؟ در این لحظه جبرئیل نازل شده، گفت: یا رسول الله! خداوند متعال می فرماید:«سلام ما را به فاطمه برسان و به او بگو که مادرش خدیجه علیه السلام در خانه های بهشتی با آسیه و مریم زندگی می کند.» فاطمه سلام الله علیها نیز در پاسخ این پیام آسمانی فرمود: خداوند سلام است و از اوست سلام و به سوی اوست سلام.
بعد از فوت حضرت خدیجه علیه السلام که پس از سه روز از درگذشت ابوطالب رخ داد فاطمه سلام الله علیها غربت و اندوه پدر را بیش از پیش احساس نمود. برخی از حوادث قبل از هجرت که برای رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم اتفاق می افتد،روح بلند و عواطف حضرت زهرا سلام الله علیها را جریحه دار می ساخت و توجهش را به رسول الله افزایش می داد.
ادامه دارد...
🌷سیمای زن در قرآن:
🌷1.آرام بخش................23 روم
🌷2.بامحبت.....................23روم
🌷3.رحمت برای خانواده...23روم
🌷4.لباس برای مرد........187بقره
🌷5.عاقل از 9 سالگی
🌷ماموریتها:
🌷1.نماز................................33احزاب
🌷2.حجاب وعفت...............33 احزاب
🌷3.تربیت خانواده......10و11 تحریم
🌷تربیت یک انسان،به قدرتربیت همه ثواب دارد
من احیاهافکانمااحیاالناس جمیعا...۳۲ مائده
💕❤️💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 176 🔸 طبیعی هست که هر کدوم از ما آدم ها ممکنه عادت های بدی رو در زندگی خودمون دا
#افزایش_ظرفیت_روحی 177
🔶 واقعا ما از کجا میتونیم متوجه بشیم که خداوند متعال از ما چه کاری رو انتظار داره؟
برای فهمیدن این موضوع یه راه مناسب وجود داره:
✅ اینکه انسان سعی کنه با خداوند متعال "بیشتر مناجات کنه" و خصوصا بیشتر #نماز بخونه.
🌹 همین که آدم متواضعانه و مودبانه سر سجاده بشینه ممکنه خدا به ذهنش بندازه که مسیر زندگیش رو چطور جلو بره.
🌷 خوبه که انسان بعد از هر نماز کمی سر سجاده بشینه و بعد از خوندن تعقیبات کمی به این فکر کنه که خداوند متعال الان ازش چه انتظاری داره و ازش میخواد که چه مبارزه با نفس هایی رو انجام بده.
°•🍃🌻🍃•°
#کلام_بزرگان
هرکسیبتواند
دردِاصلیِخودرادرڪڪند،
رنجهایشکاهشخواهدیافت؛
دردِاصلیِهمـهانسانها،
چهخوب و چهبـد،
دوری از #خداست.
خوبهایڪجور،بدهایڪجور...
#استادپناهیان|🌱
#اَللهُمَّعَجِلْلِوَلیِکَالفَرَجْ
💕💙💕
در مقطع فوقلیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بداخلاق بود.
یكی از دانشجویان که بسیار دیرفهم و در عینحال جوانی جاهطلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت...
من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم:
ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید.
آن روز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم.
ایشان فرمود: تركیب بیسوادی و جاهطلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد،
بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
💕💙💕
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی)
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و سوم
با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!»
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونهام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...»
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...»
نویسنده : فاطمه ولی نژاد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و چهارم
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بیاعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچهها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!»
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازهاش رو برای خونوادش بر میگردونن.»
از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پارهای دیگر از امت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانهاش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»
🌹🌹
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و پنجم
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود.
مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوههای رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالیاش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ میکشید.
ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامهداری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟»
ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
نویسنده : فاطمه ولی نژتد
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
#التماس_تفکر 🌿
وسطِ سخنرانیاش گفت:
برام یک شمع بیارید!
شمع رو که آوردند، روشن کرد و گفت:
در اتاق رو کمی باز کنید
در اتاق که باز شد، شعلهی شمع،
با وزشِ باد کمی خم شد!
سید مجتبی گفت:
مومن مثل این شعله شمعست
و معصیت و گناه حتی اگر به اندازه
وزشِ نسیمی باشد،
مومن را به طرف چپ و راست،
منحرف کرده و از صراطِ الهی دور میکنه..!
👌🕯
شهیدسیدمجتبینوابصفوی🌷
💕💚💕
در مقطع فوقلیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بداخلاق بود.
یكی از دانشجویان که بسیار دیرفهم و در عینحال جوانی جاهطلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت...
من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم:
ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید.
آن روز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم.
ایشان فرمود: تركیب بیسوادی و جاهطلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد،
بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
💕❤️💕
نوحه سید رضا نریمانی.mp3
17.96M
باشد قرار بعدی ما #اربعین حرم
مهر قبولی گذرم باش یا حسین
نوا سید رضا نریمانی
با ظهور #امام_زمان
شب جمعه حرم #امام_حسین ان شاء الله
#آثار_نماز
🌹 نزول برکات 🌹
💎 رسول خدا صلی الله علیه وآله در سفارشاتشان به ابوذر پس از آنکه فضیلت #نماز گزاردن در مسجد الحرام و مسجد النبی صلی الله علیه وآله را بیان کردند، فرمودند:
🔻 أَفْضَلُ مِنْ هَذَا كُلِّهِ صَلَاةٌ يُصَلِّيهَا الرَّجُلُ فِی بَيْتِهِ حَيْثُ لَا يَرَاهُ إِلَّا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَطْلُبُ بِهَا وَجْهَ اللَّهِ تَعَالَى
🔻 يَا أَبَا ذَرٍّ مَا دُمْتَ فِی صَلَاةٍ فَإِنَّكَ تَقْرَعُ بَابَ الْمَلِكِ وَ مَنْ يُكْثِرْ قَرْعَ بَابِ الْمَلِكِ يُفْتَحْ لَهُ
🔻 يَا أَبَا ذَرٍّ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ يَقُومُ إِلَى الصَّلَاةِ إِلَّا تَنَاثَرَ عَلَيْهِ الْبِرُّ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْعَرْشِ وَ وُكِّلَ بِهِ مَلَكٌ يُنَادِی يَا ابْنَ آدَمَ لَوْ تَعْلَمُ مَا لَكَ فِی صَلَاتِكَ وَ مَنْ تُنَاجِی مَا سَئِمْتَ وَ لَا الْتَفَت
📒 وسائلالشيعة، ج 5، ص 296.
💎 از همه اینها بهتر نمازی است که انسان در خانه خود، آنجا که جز خدا کسی او را نمیبیند، خالصانه بهجا میآورد. [منظور نماز مستحبی است که خواندن آن در خانه فضیلت بیشتری از مسجد دارد چون در نماز مستحبی مخفیانه انجام دادن آن ثواب را ۲۵ برابر می کند ]
💎 ابوذر! مادامی که در نمازی، درِ خانۀ پادشاه عالم را میکوبی و آنکه درِ خانۀ پادشاه را بسیار بکوبد، در بر او گشوده میشود.
💎 ابوذر! هیچ مؤمنی به نماز نمیایستد مگر اینکه ما بین عرش تا سرش برّ و نیکی ميريزد و فرشتهای بر او گمارده میشود که بانگ برآورد: ای فرزند آدم! اگر میدانستی چه بهرهای از نماز داری و با چه كسى مشغول مناجات هستی خسته و تافته نمی شدی.
💕💜💕