eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸به سرعت برق و باد عمرمان سپرى ميشود قدر بدانيم آخرين روزهای تابستان را🌸🍃 و پررنگ کنیم محبت ها و مهربانیها را💖 عمر چون فصلها کوتاهست 🌸🍃 سـلام صبحتون بخیر ☕️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشا‌پیش فرا رسیدن پـایـیـز🍂 فصل رنگِ نارنجی ، قرمز ، 🍁 فصلِ خرمالو 🍁 فصلِ نارنگی🍁 فصلِ کدو تنبل🍁 فصلِ باران🍁 بر شما مبارک باد 🍁 🍁🍂پاییز را براتون شاد آرزومندم🍁 🍁🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍁🍁🍁
🌸فرهنگ یعنی ... 🔹فرهنگ یعنی :بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم . 🔹فرهنگ یعنی :میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد . 🔹فرهنگ یعنی :کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم . 🔹فرهنگ یعنی:تا در جمعی نشستی سریع 2 تا اصطلاحی که در یک کتاب خوانده ای را به رخ دیگران نکشی . 🔹فرهنگ یعنی :خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی . 🔹فرهنگ یعنی : لهجه دیگران را مسخره نکنیم . 🔹فرهنگ یعنی : تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان . 🔹فرهنگ یعنی:دوست‌هایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی . 🔹فرهنگ یعنی:آشغال از ماشین بیرون نریزیم . 🔹فرهنگ یعنی :از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم . 🔹فرهنگ یعنی : تا کسی برایمان کادو خرید سریع قیمت آن را در نیاوریم . 🔹فرهنگ یعنی :رعایت نکردن قوانین رانندگی نشانه زرنگی ما نیست . 🌸به خاطر خودمان و نسل بعدمان فرهنگ سازی کنیم و زندگی را زیبا بسازیم. ─┅─═इई 💕💚💕 ईइ═─┅─
🏖ده روش براى مغلوب كردن نگرانى ها : 1) خطاهاى فكرى (شناختى) خود را شناسايى كنيد. 2) مشخص كنيد با چه احتمالى ممكن است آنچه را نگرانش هستيد به واقع اتفاق افتد. 3) بدترين نتيجه، محتمل ترين نتيجه و بهترين نتيجه را مشخص كنيد. 4) براى خود داستانى درباره نتايج بهتر تعريف كنيد. 5) مدرك و نشانه اى ثبت كنيد كه ثابت كند اتفاق بسيار بدى نخواهد افتاد. 6) پيش بينى خود را آزمون كنيد. 7) با پيش بينى هاى خود برخورد عاقلانه كنيد. 8) به اين فكر كنيد اگر حادثه ناخوشايندى كه شما پيش بينى ميكنيد اتفاق افتد، از شما چه كارى ساخته است. 9) فرض كنيد دوست شما با مشكل روبرو شود، به او چه توصيه اى مي كنيد 10) به خودتان نشان دهيد كه اين به واقع مسئله خاصى نيست. 💕💚💕
🍃حجت الاسلام و المسلمین پناهیان 🎋امتحانات الهی گاهی از اوقات انسان را در وضعیت دشواری قرار می دهند. 👈هر چقدر فشارها افزایش پیدا می کند احتمال آشکار شدن نقاط ضعف انسان بیشتر می شود. 👏خوش به حال آدمهای و 💕💚💕
محبت مانند "شکر" است و آدم‌ها مانند "یک فنجان چای" کم بریزی، احساس کمبود می‌کنند و زیاد بریزی، سیر می‌شوند. باید در محبت کردن به آدم‌ها میانه نگه داری تا نه آن‌ها آسیب ببینند نه تو. قبل از اینکه شکر بریزی، ظرفیت فنجان را بسنج؛ که چای‌های کم شیرین، بی‌میل می‌کنند و چای‌های بیش از اندازه شیرین، حال آدم را به هم می‌زنند... 💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃 🌸الهی تغییراتی هست که جز ✨به تقدیر تو ممکن نیست 🌸دعاهایی هست که جز به آمین ✨تو اجابت نمی‌شود 🌸الهی در آخرین روزهای تابستان ✨هیچ‌کسی را از درگاهت 🌸دست خالی برنگردان ✨دعا میکنم خدا 🌸هرلحظه همراه تون باشه ✨تا مرهمی باشه برای تمام 🌸رنج ها ،مریضی ها ، دردها ✨مشکلات و گرفتاری ها تون 🌸آمیـن
🌼🍃 🌼 امام علی(ع): 🌼گنج هاى روزى در وسعت اخلاق نهفته است... هر كس بد اخلاق باشد، روزى اش تنگ مى شود.. 🌼آدم بد اخلاق بسيار خطا میكند و زندگى اش تلخ میشود.. 📚غررالحكم،ح ۸۰۲۳ و۱۶۰۴
❣ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان خدا کند که مرا با خدا کنی آقا؛ ز قید و بندِ معاصی رها کنی آقا دعاے ما به درِ بسته می خورد ای کاش خودت برای ظهورت دعا کنی آقا بیا که فاطمہ در انتظار دستانت نشسته تا حرمش را بنا کنی آقا ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
آشغال فرش من همیشه وقتی بچه بودم.. از یه کار مامانم خندم میگرفت .. که می شست روی زمین از روی فرش با انگشتاش آشغال ها رو یکی یکی جمع می کرد. به خودم می گفتم چه مادره ساده ای دارم مگه ما جارو برقی نداریم، جارو نداریم، آخه این چه کاریه مامان با انگشت آشغال فرش ها رو جمع میکنه!!؟ تا این که بزرگ شدم و غرق افکار زندگیم بودم و به مشکلاتم فکر می کردم.. یه لحظه به خودم اومدم دیدم که دست هام پر از آشغاله که از روی فرش جمع کردم. اون وقت یادم اومد.. که مادرم اون روزا غصه داشته و به مشکلاتش فکر می کرده....... 💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خفگی! مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند. پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد، و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است! او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود! نکته: افکارتان زندگی شما را می سازند؛ مواظب افکارتان باشید. 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در فر یه خوشمزه دیگه باگوشت چرخکرده😋 باعطر و طعم بسیار عالی 250 گرم گوشت چرخ شده قارچ پخته شده پیازچه خرد شده گوجه فرنگی پنیر چدار رنده شده با دمای 180 درجه و زمان 45 دقیقه بپزید...
اول گوشت چرخکرده رو با ادویه تفت دادم قارچ و فلفل دلمه نگینی اضافه کردم و کمی رب گوجه فرنگی ریختم و تفت دادم‌. آخر هم مواد رو روی نون تست ریختم آویشن ریختم و پنیر پیتزا و یه نون تست گذاشتم روش و داخل دستگاه ساندویچ ساز قرار دادم. چندتاشو هم ژامبون مرغ ( و سوسیس به دلخواه که من نریختم) رو تفت دادم قارچ و فلفل دلمه نگینی و ذرت اضافه کردم سس کچاپ ریختم با آویشن. و روی نون تست ریختم و پنیر پیتزا و یه نون تست گذاشتم روش و داخل دستگاه ‌به مدت 4تا5 دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 3⃣1⃣ قسمت سیزدهـــــــم💎 او حادثه طائف را هیچ گاه فراموش نم
درسهایی از حضرت زهرا(سلام الله علیها) 4⃣1⃣ قسمت چهــــــاردهم💎 او به خدمت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آمد و عرض کرد:«اگر فاطمه را به همسری من درآوری یکصد شتر که بار همه ی آنها پارچه های گرانقیمت مصری باشد به اضافه ده هزار دینار طلا مهریه او می کنم!» پبامبر صلی الله علیه وآله وسلم از این خواستگاری زشت و بی معنا چنان خشمگین شد که مشتی سنگریزه برداشت و به طرف عبدالرحمن پاشید و گفت:«تو گمان کردی من بنده پول و ثروتم که با پول و ثروت می خواهی بر من فخر بفروشی!» آری، باید در خواستگاری فاطمه الگوهای اسلامی مشخص شود، سنت های جاهلیت پایمال گردد، و معیارهای اسلامی معلوم شود. مردم مدینه در این گفتگوها بودند ناگهان این صدا در همه جا پیچید که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم میخواهد تنها دخترش را به همسری علی بن ابی طالب علیه السلام درآورد. ادامه دارد...
هميشه امیدتان به خدا باشد نه بندگانش چون امید بستن به غیر خدا همچون خانه عنکبوت است سست خدا به تنهایی برایتان ڪافیست در همه حال به او اعتماد ڪنید ــــــــ🌱ــــــــ 💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد : "چرا من اینقدر فقیر هستم؟" بودا پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم، بودا پاسخ داد: چرا! محدود چیزهایی داری یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحي است. 💕💚💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 179 مراحل بالای ادب 🔶 وقتی انسان بخواد در مراحل بالاتری از ادب وارد بشه کم کم ح
180 🔶 اگه به دعاها نگاه کنیم میبینیم زیاد حالت عشق و عاشقی وجود نداره. در واقع پای مناجات با پروردگار که میرسه 👈🏼 ادب خیلی بیشتر میشه. 🌷 در دعای عرفه میبینیم امام حسین علیه السلام بعد از یک مناجات طولانی و کلی گریه و اشک ریختن عرضه میداره خدایا من فقط از تو یه چیزی میخوام اونم اینکه خدایا خواهش میکنم منو به جهنم نبر.... 🔸 ممکنه افرادی که تازه با دین اشنا شدن بگن یا امام حسین شما که الان در محضر خدا هستی خب با گفتن جملات عاشقانه میزان عشقت به خدا رو بگو. 🔹 میفرماید: نه! ببین من باید جایگاه خودم رو نگاه کنم و با مولای خودم صحبت کنم. من عبدِ مولا هستم... عبد که میخواد با مولا حرف بزنه اینجوری حرف میزنه... عبد نهایت ادب رو مقابل مولا و زمان درخواست از مولا رعایت خواهد کرد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاهم
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس‌انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک می‌زد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه‌های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل‌انگیز بود که می توانستم ناخوشی‌های جسمی و دلخوری‌های روحی‌ام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیه‌السلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید می‌خواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می‌توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی‌ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟» از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش می‌خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی‌های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک می‌کنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس‌هایش هم شنیده نمی‌شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی‌ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟» سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه‌اش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت می‌دونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار می‌کنه! کار سختی که ازت نمی‌خوام، فقط می‌خوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمی‌فهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمی‌خواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می‌خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده‌ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه‌ای، بابا زندگی‌مون رو به آتیش می‌کشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بی‌نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری‌ام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!» و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه‌ای پوشید تا دل الهه‌اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی‌ام کرد. پدر با چهره‌ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری‌اش می‌خواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی‌داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم می‌دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود. نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم نماز مغربم را خوانده و به
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و دوم خانه‌ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمی‌شد که به بهانه‌ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می‌داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی‌زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می‌فهمیدم نوریه می‌خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه‌گری‌اش را به رخم بکشد و برایم قدرت‌نمایی کند و چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی‌احترامی‌ها به چشم دریایی‌اش نمی‌آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: «مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!» در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می‌دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان می‌کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمی‌خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!» پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده‌ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!» نمی‌فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه می‌خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی‌ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی‌اش جواب داد: «باشه، مشکلی نیس.» دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته‌هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیه‌السلام) که سوار بر دسته‌های عزاداری از خیابان اصلی می‌گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می‌رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم‌هایی که از عصبانیت روی زمین می‌کوبید، به سمت پنجره‌های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره‌ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می‌کرد: «باز این رافضی‌های کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه‌اش را تحقیر می‌کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرین‌تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می‌کرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته‌ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می‌کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ‌هایش می‌جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی‌های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس‌های بی‌صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی‌اش، فشار می‌داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه‌اش دست و پا می‌زد که چشم از نوریه بر نمی‌داشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی‌توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی‌ادبانه پرسید: «شوهرت چِش شد؟!!!» نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بی‌رحمش که می‌خواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: «نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.» و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد!» نویسنده :ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
پروانه های وصال
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و دوم خانه‌ای که بیست و چهار س
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و سوم و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: «از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار می‌کنه!» بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله‌ها را بالا می‌رفتم که از خانه پدر وهابی‌ام بیرون زده و می‌ترسیدم در خانه شوهر شیعه‌ام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه برایش گران تمام نمی‌شد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمی‌کردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمی‌کردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی می‌دانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار می‌دهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی می‌وزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده می‌شد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی‌اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفس‌های غمگینش به گوشم می‌رسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: «الهه...» سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده‌ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: «الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمی‌خواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی‌ام رو دربیارم، چون نمی‌خواستم همین امام رضا (علیه‌السلام) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمی‌تونم بشینم و ببینم با شیعه‌ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار می‌کنن!» و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، ادامه داد: «ولی بازم نمی‌خواستم اینجوری شه، می‌خواستم تحمل کنم و هیچی نگم، می‌خواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...» و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته‌اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت می‌گرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریایی‌اش را دادم: «نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداری‌ها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمی‌خوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده‌ای نداره!» و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و ، فقط نگاهم می‌کند و باورش نمی‌شود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده‌ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرم‌تر ادامه دادم: «مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد.» و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه‌اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!» و تازه باورش شده بود که می‌خواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: «عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!» و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره‌های اعتقادی‌اش را بگشایم که دیگر نمی‌خواست به بهانه محبتی که بین دل‌هایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقی‌ام چه قاطعانه رژه می‌رفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایده‌ای هم نداره! این گریه و سینه‌زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (علیه‌السلام) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!» نویسنده : ولی نژاد با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➖پاسخ به یک شبهه‌ی قدیمی و رایج ▫️مگر امام حسین (ع) از شهادتشان خبر نداشتند؟ پس چرا به کربلا رفتند؟ ✅ پاسخ عالی و کامل استاد رفیعی رو بشنوید برای دوستانتون هم بفرستید تا شبهه‌شون برطرف بشه اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم‌هایی‌ را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن زندگی‌ همین است تعادل میان عشق و نفرت تعادل میان بودن ‌ها و نبودن ها تعادل میان آمدن ‌ها و رفتن ها زندگی‌ مرزی ‌ست که میگذاری تا کسی‌ هستیِ‌ تو را نیست نکند مرزی برای آنهایی که می‌گویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند ♥️ 💕💚💕
‌‎ ‌‎ شخصيت يكديگر را زيرسؤال نبريد يكي از مسائلي كه بايد براي پيشگيري از قهر طرف مقابل درنظر داشت، اين است كه دقت كنيم به همديگر و خانواده‌هايمان توهين نكنيم؛ مثلا :اگر با يكديگر قرار داريد و يكي ديرتر مي‌رسد يا نتوانسته چيزي را كه قول داده تهيه كند، سعي نكنيد به شخصيت او توهين كنيد و بگوييد: «اصلا شما خانوادگي مسئوليت‌پذير نيستيد. تو هميشه بدقول و دروغگويي. هيچ وقت هم درست نمي‌شي و…». 💕💚💕