پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و سوم پدر به سمت تلفن رفت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و چهارم
از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! حالت خوبه؟» حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه بیصدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: «مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!»
تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش خوبه؟» و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر دردِ دلم باز شد: «از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...» نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهراً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: «میدونم الهه جان! الان که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟» با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمیآمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم انداخت تو حیاط.»
عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.» و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟» از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زدهام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید...» و چه حالی شد وقتی فهمید الههاش پشت خط است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: «الهه جان! حالت خوبه؟» و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: «من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟» که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟»
چقدر دلم میخواست کنارم بود تا آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایههای من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشورههایش را دادم: «من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟» و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!» عبدالله متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالاییهای آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمههای عاشقانهاش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و چهارم از همان روی کاناپ
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و پنجم
عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریههایم گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: «مجید میخواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بیسر و صدا قضیه رو حل کنه.»
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: «چی رو میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!» از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: «مجید سُنی بشه؟!!!» و این تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و پنجم عبدالله با سایه سن
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و ششم
مجید همانطور که کنارم روی تختخواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بیپروا گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیدهام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداریام میداد.
سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونههایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریههای دلتنگیام خیس بود. روی تختخواب نیمخیز شدم و هنوز نمیخواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای یاریام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایهای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم میآورد؛ از میوه های نوبرانهای که به توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگیهایم میشد.
عبدالله میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگیام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می رسید.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
وقتـی بـرای کسی کاری را انجـام می دهیـد،
از آنها انتظار محبـت نداشتـه باشید...
همه ما گاهی بایـد درختانی را بکاریم،
که هرگـز زیـر سایـه آن نخواهیـم نشست…
💕💚💕
✍از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟
او در جـواب گفت:
با جـمعی نشسته ام که به مـن
آزار نمیرسانند
طعنـه نمی زنند
تهمـت نمی زنند
دروغ نمیگوینـــد
خیـانت نـمیکنند
حسـادت نمیکنند
قضــاوت نمیکنند
چـاپـلوسی نمیکنند
و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم
پشت سرم بـد گویی نمیکنند....
🌼پنجشنبه هست فاتحه برای عزیزان سفر کرده فراموش نکنید.🌼
🍁🍂🍁
🌠☫﷽☫🌠
می دانستید خواجه نصیر قاره آمریکا رو کشف کرده ⁉️😊
براساس بررسی هایی که دانشمندان روی آثار نجومی خواجه نصیر انجام داده اند، یافته اند که او از مختصات جغرافیایي قاره آمريکا آگاه بوده است،
در حالي که کلمبوس، دو قرنْ بعد از خواجه به کشف قاره آمريکا نايل شد.
اونهم چه طوری
اين آگاهي که به وسيله دانشمندان شوروي سابق، هنگام مطالعه جدول هاي نجومي خواجه نصير به دست آمده، در مجله «شوروي امروز» ضمن مقاله اي با عنوان «پيشرو ديگر کلمبوس» مطرح گرديده است.
فکرش میکردی⁉️
ولی متاسفانه
یکی از صفات اجتماعی مذموم در جامعه کنونی ما، موضوع خود تحقیری است.
#دفاع_مقدس یکی از افتخارات ماست
#هفته_دفاع_مقدس گرامیباد
شاهد هستیم که برخی حتی در کوچکترین حوادث و رویدادهای اجتماعی، مبادرت به تحقیر و مسخره کردن ایران و ایرانی مینمایند و چنین وا نمود مینمایند که آنچه در ایران است و مردم ایرانی دارند، جملگی مذموم و مورد شماتت است و آنچه خارجیها دارند، ممدوح و پسندیده.
اگر بگویند یک ایرانی رئیس ناسا شده یا در آلمان فناوری اختراع کرده باور میکنیم، اما اگر این فناوری در ایران اختراع شود، باور نمیکنیم« علت وجود چنین رویکردی در بین برخی افراد چیست؟
چرا نشستن یک مسئول عالی و یا در سطوح مختلف مدیریتی در ایران و زانو زدن او در مقابل کودکی سیل زده و ... می شود نمایش و در زلزله فلان کشور و زانو زدن نخست وزیر آن یکی می شود اوج توجه و همراهی و نهایتا عاملی برای خود تحقیری و تخریب فرهنگ و داشته های ارزشمند داخلی.
ان شاءالله به شرط توفیق و حیات و سلامتی در روزهای آینده در زمینه #جهاد_تبیین بیشتر صحبت میکنیم😊✋
🍁🍂🍁
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نگاه به زيردست و شکرانه خدا
هرگز از سختی و رنجهای زمان نناليده بودم، و در برابر گردش دوران، چهره در هم نکشيده بودم، جز آن هنگام که کفشهايم پاره شد، و توان مالی نداشتم که برای خود کفشی تهيه کنم.
با همين وضع با کمال دلتنگی به مسجد جامع کوفه رفتم، ديدم که پاهای يک نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم: اگر من کفش ندارم، او پا ندارد، از اين رو بر نداشتن کفش صبر کردم.
🍂مرغ بريان به چشم مردم سير
🍂کمتر از برگ تره بر خوان است
🍂و آنکه را دستگاه و قوت نيست
🍂شلغم پخته مرغ بريان است
👌آری هر کس بايد در امور مادی به زير دست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسيار بنمايد.
📗 #گلستان، باب سوم
✍ سعدی
🍁🍂🍁
4_6041632295150944380.mp3
5.41M
🌸همش دلم میگیره برا حرم شب جمعه بیشتر
🌸دلم میخواد ی بار به کربلا برم شب جمعه بیشتر
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب
پنجرہ های ملکوت آسمان
بسوی قلبها گشودہ می شود
الهی امشب!
ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍﯼ
و نور ایمانت را
درقلبهایمان جاری کن
🌟شب زیبـاتون بخیـر🌟
⚡️🌟⚡️
🌷صبح شد
🍃این صبحگاه روشن و زیبا بخیر
🌷بامداد دلکش و
🍃دلچسب و روح افزا بخیر
🌷صد سلام از من
🍃به دستان پر از مهر شما
🌷صبح من صبح شما
🍃صبح همه دنیا بخیر
🌷 #سلام_صبحتون_بخیر_و_شادی🌷🍃
🌷🍃
#سلامتی
فصل فصله اناره !
جالب بدونید ، نتایج تحقیقات بر روی خواص انار ثابت کرده است که انار تنها میوهایست که
خاصیت 11 میوه را همزمان دارد !
خواص انار :
زیبایی و لطافت پوست
تصفیه خون
کاهش سردرد
کاهش ترک پوستی ناشی ازچاقی
افزایش سلامت دهان و دندان
ضد سکته و سرطان
🌺🍃
🌷 امام صادق علیه السلام:
🌷گناهی كه نعمتها را تغيير مىدهد، تجاوز به حقوق ديگران است.
🌷 گناهى كه پشيمانى مىآورد، قتل است.
🌷گناهى كه گرفتارى ايجاد مىكند، ظلم است.
🌷گناهى كه آبرو مىبَرد، شرابخوارى است.
🌷 گناهى كه جلوى روزى را مىگيرد، زناست.
🌷 گناهى كه مرگ را شتاب مىبخشد، قطع رابطه با خويشان است.
🌷گناهى كه مانع استجابت دعا مىشود و زندگى را تيره و تار مىكند، نافرمانى از پدر مادر است:
🌷اَلذُّنوبُ الَّتى تُغَيِّيرُ النِّعَمَ البَغىُ
وَ الذُّنوبُ التَّى تورِثُ النَّدَمَ القَتل
ُ وَ الَّتى تُنزِلُ النِّقَمَ الظُّلم
ُ وَالَّتى تَهتِكُ السُّتورَ شُربُ الخَمرِ
وَ الَّتى تَحبِسُ الرِّزقَ الزِّنا
وَ الَّتى تُعَجِّلُ الفَناءَ قَطيعَةُ الرَّحِم
ِ وَالَّتى تَرُدُّ الدُّعاءَ وَ تُظلِمُ الهَواءَ عُقوقُ الوالِدَينِ؛
(علل الشرايع: ج٢ ص۵٨۴)
🍁🍂🍁
#تلنگرانہ⚠️
.مسڪینۍ دیدم با ڪفش پاره
شڪر خدا مۍڪرد! 🤲🏻
گفتم: "ڪفش پاره" ڪہ دیگر
شڪر ڪردن ندارد!
گفت:
یڪۍشڪر مۍڪرد دیدم
ڪہ پا نداشت..!🙃🌸
#اندڪےتفڪر
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
🍁🍂🍁
بـَچـہ هـا !
[اگڔ شهڔ سقوط ڪرد ، آن را ݐس می گیریم!
مراقٻ باشید #ایمانٺان سقوط نڪند... ]
➿شهید جهاݩ آرا
🍁🍂🍁
اين چرخ خياطي سينگر را ببينيد ؛
همه قطعات ريز و درشتش
مارك مخصوص كارخانه را دارد..
مي خواهند كوچكترين پيچ هم
نشان اين كارخانه را داشته باشد..
انسان مؤمن هم همه كارهاي
بزرگ و كوچكش بايد
نشان خدا را داشته باشد..🤍
شیخ رجبعلی خیاط✨
🍁🍂🍁
#حاج_حسین_یکتا:🌿
بچهها حواستان باشد، یک لحظه رفتم خار از پا کشم راهم صد سال دور شد. از در هیئت بیرونتان میاندازند از پنجره بیایید. شیطان زمینت میزند پاشو. یاعلی بگو و پاشو. چطو بچه زمین میخورد یاعلی میگوید پا میشود. از هیئت، جلسه، دوست خوب جدا نشویدا.
🍁🍂🍁