#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 علی عليه السلام و كاسب بی ادب
در ايامی كه اميرالمؤمنين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشی بازارها می رفت و گاهی به مردم تذكراتی می داد. روزی از بازار خرمافروشان گذر می كرد، دختر بچه ای را ديد كه گريه می كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت: آقای من يك درهم داد خرما بخرم، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمی كند.
حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان. كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علی عليه السلام زد كه او را از جلوی دكانش رد كند.
كسانی كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه می كنی اين علی بن ابيطالب عليه السلام است! كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد. سپس به حضرت عرض كرد: ای اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضی باش و مرا ببخش. حضرت فرمود: چيزی كه مرا از تو راضی می كند اين است كه: روش خود را اصلاح كنی و رعايت اخلاق و ادب را بنمايی.
📗 #بحارالانوار، ج 9، ص 519
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
🍁🍂🍁
#حدیث 🌸🍃
🌸حضرت علی (ع):
خدايا به تو پناه مي برم كه ظاهر من
در برابر ديده ها نيكو،
و درونم در آنچه كه از تو پنهان
مي دارم، زشت باشد،
و بخواهم با اعمال و رفتاري كه
تو از آن آگاهي،
توجه مردم را به خود جلب نمايم،
و چهره ظاهرم را زيبا نشان داده
با اعمال نادرستي كه درونم را
زشت كرده به سوي تو آيم،
تا به بندگانت نزديك،
و از خشنودي تو دور گردم.
📚 حکمت 276
🌺🍃
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن
سرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن
درختی بیثمر هستم، برایت دردسر هستم
خزانم... شاخهای زردم، کمی آقا نگاهم کن 💔
#صبحتون_مهدوی
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
202030_1541160327.mp3
2.56M
✨🍃 ٺلنگـرانہ
حقیقتا دل آدمی
کاروانسرا نیست
که امروز یکی بیاید و برود
فردا دیگری ..!
تنوعطلبی در مسائلی
که "دل" حضور دارد
جایز نیست..
+ القلب حرم الله فلا
تسكن حرم الله غير الله :)
حتیشمادوستعزیز:)
.
.
🍂🍁🍂
#تلنگر
حاج آقا پناهیان میگفت:
آقا امام زمان صبح به عشق شما چشم باز میکنه..
این عشق فهمیدنی نیست...!!!
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم
به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم💔...!
🍂🍁🍂
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 برکت دعای مادر
محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت می داد؛ چنان که او را حکیم الاولیاء می خواندند.
در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است.
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر! من ضعیفم و بی کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟ از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتی گذشت و محمد همچنان حسرت می خورد و آه می کشید. روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار می گریست و می گفت: من این جا بی کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر! چرا گریانی؟ محمد، حال خود را باز گفت.
پیر گفت: خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم تر از دوستانت شوی؟ گفت: آری، می خواهم. پس هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر (ع) بوده و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است.
📗 #تذكرة_الاولياء
✍ عطار نیشابوری
🍁🍂🍁
#حدیث 🌸🍃
🌸حضرت علی (ع):
خدايا به تو پناه مي برم كه ظاهر من
در برابر ديده ها نيكو،
و درونم در آنچه كه از تو پنهان
مي دارم، زشت باشد،
و بخواهم با اعمال و رفتاري كه
تو از آن آگاهي،
توجه مردم را به خود جلب نمايم،
و چهره ظاهرم را زيبا نشان داده
با اعمال نادرستي كه درونم را
زشت كرده به سوي تو آيم،
تا به بندگانت نزديك،
و از خشنودي تو دور گردم.
📚 حکمت 276
🍂🍁🍂
#حکایت
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛
صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه
چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─