هدایت شده از پروانه های وصال
سلام غریب زهرا(س)✋🌸
مولای معنی سخت انتظار
زودترازآفتاب
هرروز یادت می کنم
صبحها حال مناجاتت
تفاوت میکند
مراهم دردعایت یادکن
السلام علیک یا صاحب الزمان عج
هدایت شده از پروانه های وصال
🌸پیامبر (ص):
🍀فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل مرده را زنده مى كند و از فحشاء و زشتى باز مى دارد.
📙البرهان فی تفسیرالقرآن،ج1، ص19
با خدا حرف بزن،
خدا گوش میدهد و این گوش دادن
باعث میشود که حرف زدن را یاد بگیری :)
#حاجاسماعیلدولابی🌱
🍂🍁🍂🍁
🏖مادر خطاب به کودک خردسالش:
هیچ میدونستی وقتی که اون شیرینی رو یواشکی برمیداشتی در تمام مدت خدا داشت تو رو نگاه میکرد؟
کودک : آره مامان جونم!
مادر : و فکر میکنی به تو چی میگفت؟
کودک : میگفت غیر از ما دو نفر کسی نیست، پس میتونی دو تا برداری!
خداوند امید شجاعان است ، نه بهانه ترسوها!
#نورمن_وینست_پیل
🍂🍁🍂🍁🍂
حسادت احساس وحشتناکی است.
به هیچ یک از رنج ها شبیه نیست
زیرا در آن هیچ گونه شادی
یا حتی غم واقعی وجود ندارد
فقط رنج می دهد و بس...
♥️
🍂🍁🍂🍁
👈 جملاتی زیبا رو به خاطر بسپارید :
💥 هر چالشی
فرصتی برای رشدو پیشرفت است.
💥 شما نتیجه
افکاری هستید که تا کنون داشتهاید
💥اگر به همان عادت های قدیمی
ادامه دهید ،زندگی تان بهتر از
این نخواهد شد
💥 تا زمانی که دیگران را مسبب
ناکامی های خود بدانید ، هرگز
موفق نخواهید شد
💥 اگر می خواهید بهترین ها را
دریافت کنید ، باید باور داشته باشید که سزاوار بهترین ها هستید.
♥️
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏓 پینگ پنگ با خدا
#تصویری
■ #حرفحق😎🌸
___
✨واقعےخوبباشطوریکه
بعدازدواجتمجبورنباشیخطتروعوضکنی
یایهعدهروبلاککنیوالتماسکنیپیامتندن...
میگیریکهچیمیگم؟!
👌آدم پاڪ هم تو مجردیش آرامش داره هم توی متاهلی روابط حرام تو هرسنی ارامش ادمو به فنا میده😑🙄
#آرامشوازخودتنگیر🔥
🍂🍁🍂🍁🍂
🌸🌱
✨پاڪ بودن بہ این نیست کہ تسبیح برداری ۅ ذڪر بگی..
پاڪی بہ اینہ ڪہ تو موقعیت گناه؛
از گناھ فاصلہ بگیری! :")
👌بچه ها میزان انسانیت ما ادما به میزان مقاومتمون در برابره گناه بستگی داره....هرکی مقاومتش بیشتره از بقیه انسان تره☺️....کسی که تو موقعیت گناه سمته خواستهٔ هوای نفسش میره بدون تعارف بخوام بگم: هیچ فرقی با حیوانات نداره....چون مثل حیوانات عمل کرده...
🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 7⃣4⃣ قسمت چهل و هفتم💎 گزارش زیر، یکی از جلسات آموزشی حضرت
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
8⃣4⃣ قسمت چهل و هشتم💎
مزد من بیشتر از مرواریدهایی است که فاصله زمین و آسمان را پُر می کند. آیا با این مزد بسیار ارزشمند، من از پاسخ خسته می شوم! پس من شایسته ترم تا در برابر پاسخ به پرسشهای تو احساس رنج و زحمت نکنم. از پدرم شنیدم که فرمود: دانشمندانی که پیرو مکتب ما هستند، هنگامی که در روز قیامت محشور می شوند، نسبت به زیادی علوم و معارفی که کسب کرده اند و به اندازه کوششها و تلاشهایی که در راه هدایت و ارشاد بندگان خدا به کار برده اند، بر ایشان لباس کرامت و پوششهای آسمانی پوشانیده می شود؛ به طوری که وجود هر یک از آنان به وسیله یک میلیون لایه و پوشش نورانی آراسته شود.
آن گاه از جانب خدای متعال در میان اهل محشر ندا داده می شود: ای گروهی که سرپرستی یتیمان آل محمد صلی الله علیه وآله را پذیرفته اید(یتیمانی که پدر روحانی و رهبران دینی خود را از دست داده اند و سایه پیشوایان معصوم علیهم السلام از بالای سرشان کوتاه شده است)! اینان شاگردان شمایند در دنیا و همان یتیمانی هستند که شما تکفل کرده اید و وجود آنان را با دانش آراسته اید و آنان نیز به نوبه خود، شاگردان دیگری را پرورش داده و لباس علم به اندامشان پوشانده اند. آن گاه خداوند دستور می دهد که بر پاداش چنین دانشمندانی بیفزاید و در حد کمال به آنان تکریم کنند.
ادامه دارد...
🍂🍁🍂🍁
#شهیدآنـہ 🌷
🌙🌙
یه جوری باش ڪه سرنوشتت هر چی شد
ختم به امام زمان (عجل الله) بشه...
#شهیدمحسنحججی🌱
#روزتون_شهدایی🌷
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خمیر_پیتزا
#خمیر_جادویی
مواد لازم:
آرد ۳ لیوان
خمیر مایه ۱قاشق غ
تخم مرغ ۱ عدد
شیر یا آب ۱ لیوان
روغن نصف فنجان
نمک ۱ قاشق چ
شکر ۱قاشق غ
اگه ازتازه بودن خمیر مایتون ازمینان ندارین حتما مستقیم نریزین داخل آرد ابتدا با کمی از آب وشکر مخلوط کنین و ۱۰دقیقه بهش زمان بدین اگه پف کرد و سالم بود استفاده کنین.
آرد و بقیه ی مواد بجزآب رو باهم مخلوط کنین آب رو کم کم اضافه کنین ومخلوط کنین تا خمیر جمع بشه
یه کم خمیر چسبندس اصلا آرد اضافی نزنین خمیر رو به سطح کار انتقال بدین و حدود ۱۰ دقیقه ورز بدین ویا ۱۰۰بار روی سطح کار بکوبین با این کار خواهین دید که چقدر خمیر لطیف میشه
بعد داخل کاسه بزارین روشو سلفون و پارچه بکشین و ۱ ساعت استراحت بدین
بعد از استراحت پف خمیر رو بگیرین خیلی کم ورز بدین و استفاده کنین.
#کباب_کوبیده_رستورانی 🍢 😋
🔸ابتدا نصف مرغ رو که یک عدد سینه و یک عدد ران هستش رو دوبار چرخ کردم ( اینم اضافه کنم که ران مرغ بخاطر چربی نمیزاره کوبیده خشک بشه و حتما از ران هم استفاده کنید) و دوتا پیاز متوسط رو رنده کردم و آبش رو خوب گرفتم و به مرغ چرخ شده اضافه کردم ،یک عدد تخم مرغ اضافه کردم ،دوقاشق زعفران آب کرده، نمک ،فلفل سیاه ، همگی رو خوب با همدیگه مخلوط کردم که کاملا مواد چسبناک بشه و گذاشتم چند ساعتی تو یخچال مواد استراحت کنه(من مواد رو یه شب قبل درست کردم چون بهتره یه شب بمونه ) و بعد داخل قالب مخصوص کوبیده شکل دادم و در روغن خیلی کم سرخشون کردم
میتونید حتی به سیخ بکشید و کباب کنید و نوش جان کنید
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 40 ✅ انسان مومن باید در ارتباط با زمانش "خسیس" باشه. به خاطر همین هست که مومن "دائم ال
#مدیریت_زمان 41
❇️ یکی از کارهایی که در روایات خیلی بهش توصیه شده و ثواب های زیادی هم براش هست شرکت در مراسم "تشییع جنازه" هست.
اما چرا؟ چرا انقدر مهمه آدم در تشییع جنازه اطرافیانش شرکت کنه؟
🔸 یکی از دلایلش این میتونه باشه که آدم در مسیر تشییع یه مقدار فکر کنه!
🔹مثلا در روایت هست که وقتی در تشییع جنازه شرکت میکنید خودتون رو به جای فرد میت فرض کنید. فکر کن که خودت جای اون فرد فوت شده هستی!
❇️ بعد که میت رو دفن کردند فکر کن که خدا به تو دوباره عمر مجدد داده! یه تشکر از خدا بکن و از اون به بعد بیشتر مراقب رعایت تقوا باش!😌
-ببخشید این که میشه خیالپردازی!
- درسته ولی این خیالپردازی انقدر در رشد معنوی انسان موثر هست که ائمه معصومین علیهم السلام فرمودند اینجا این خیالپردازی مشکلی نداره...👌🏼
کنارم باش ، این پاییز ،
کنارم باش ، می ترسم ...
خزان را دوست دارم من ، ولی بی تو ؛
خیابان ، کوچه ها ، این شهر ، این پاییز ؛
تو را بدجور کم دارد !
بدون تو ؛
گلوی آسمان ها ؛ درد می بارد ،
صدای خش خش این برگ ها بی تو ؛
صدای نابهنجاریست باور کن ؛
به بانگِ مرگ می مانَد !
اگر باشی ،
اگر همراهِ من باشی ؛
خزان زیباترین فصل است ، می دانم ...
کنارت ، چای می چسبد ؛
به وقتِ شامگاهان ، در هوای سرد و بارانی ...
کنارت کوچه ها زیبا ،
درختان ، آسمان ، گنجشک ها زیبا ،
کنارت بازهم دیوانه ی باران و پاییزم ...
کنارم باش ماهِ من ،
که با تو چای می چسبد ،
که با تو عاشقی کردن ، دویدن ، شهر در پاییز را دیدن ؛
که با تو کافه گردی ، شعر خواندن ، مبتلا بودن ؛
در این پاییز ، می چسبد ،
عجب پاییز ، می چسبد !
کنارِ تو ؛
خزان زیباترین فصل است ، می دانی ؟!
• نرگس صرافیان طوفان •
♥️
🍂🍁🍂🍁
#تلنگر⚠️
راه رسیدن بہ خدا #دوست_داشتن
آدمهاست!! اگرچہ نتونے کارے براے
آنہا انجام بدهے اما همین کہ دلسـوز
دیگران باشے بہ خدا مقرب میشوے
و خـدا بہ تو مـهربانتر!
🍂🍁🍂🍁
از صفات مومن؛
بُشرهُ فی وَجهه حُزنهُ فی قَلبه
شادی در چهره اش و اندوه در قلبش...
و اینکه خداوند مصیبت و
صبر را باهم عنایت می کند،
اما ابراز اندوه خود به دیگران
صبر را میکُشد....🌸
رفیق
بیا تمرینِ
🌱کِتمانِ سِرّ🌱 کنیم...
🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و هشتم دستم را گرفته
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و نهم
و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم: «تا اینکه بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد...» و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم: «به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعهاس!» که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوریهای سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: «مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس...» و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم: «ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!» مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونوادهام طرد شم...» و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بیغیرتم به بهای بیحیاییهای برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم: «ولی من میخواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونوادهام جدا شدم...» و تازه در به دری غریبانهمان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: «ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم میدونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیهام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پساندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم...» و مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد: «الهه! دیگه بسه!» ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد: «بذار بگه، دلش سبک شه!» سپس رو به من کرد و گفت: «بگو بابا جون!» با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غمزده، غمنامهام را از سر گرفتم: «هیچکس از ما سراغی نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود...» و با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: «ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود...» و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه میافتاد که با نفسهایی بُریده به فدایش رفتم: «ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش...» مجید محو چشمان عاشقم شده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و میفهمید چه می گویم.