eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥔 یه غذای جدید و خوشمزه بریم که ببینیم چه کرده👌👌👌 مواد لازم ١٢ عدد سيب زميني ٦ الي ٧عدد متوسط سوسيس ١٢ عدد پنير ورقه اي ٦ عدد تخم مرغ ٢ عدد پنير سفيد ١ قاشق غ خ نمك ١ قاشق چ خ فلفل سياه ١ قاشق مربا خوري فلفل قرمز ١ قاشق مربا خوري پودر سير ١ قاشق مربا خوري آويشن ١ قاشق مربا خوري نعنا خشك ١ قاشق مربا خوري براي كاور 👇 ٢٠٠ گرم پانكو ٢ عدد تخم مرغ . . همه ي مواد بايد هم دماي محيط باشن حتما دستتون رو خيس كنيد بعد سيب زميني رو رول كنيد و اينكه روغن بايد داغ باشه وگرنه وا ميره ،سيب زميني رو بعد از پخت بزاريد ابش كاملا بره ، http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد... در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت! کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟ شیطان گفت : این نا امیدی است... شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟ شیطان با لحنی مرموز گفت : این موثرترین وسیله من است ! شخص گفت : چرا اینگونه است؟ شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم... این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است ❄️⛄️🌨⛄️❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۱۱) گلدون بردمو گذاشتمش رو میزم موقع انجام درسام همش چشمم به گل بود حواسم میرفت
(۱۲) زینب بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط از یه چیز میترسید 😰😰😰 اینکه نکنه یه وقت فرزانه دلخور بشه ازش از طرفیم نمیتونست شاهده نابود شدن دوستش بشه زینب درو باز کرد اما دبیر پرورشی تو اتاق نبود رفت جلو در دفتر دید خانم شرافتی اونجا نشسته همش با استرسی که داشت ، به خانم خیره شده بود خانم شرافتی توجهش به سمت زینب و حال اشفتش رفت، تا از جاش بلند شد بازم زینب رفت ولی این بار دیگه بدجوی مشاوره مدرسه رو به فکر انداخت زنگ اخر بود که در کلاس به صدا در اومد در باز شد و دانش اموزی وارد کلاس شد و از دبیرمون خواست که برای چند لحظه زینب به اتاق مشاوره مراجعه کنه معلم با اشاره از زینب خواست که بره زینب همین جور که از پله ها پایین میرفت هی خود خوری میکرد که چرا این کارو کردم حالا چی بهش بگم ... خدایا خودت کمکم کن وارد شدمو بعد سلام و جواب سلام گرفتن گفتم : خانم با من کاری داشتین ؟؟! اره درو ببندو بشین ... زینب انگار تو با من کاری داری و میخوای چیزی بهم بگی ولی همش از گفتنش فرار میکنی ببین عزیزم من کارم مشاوره ست و امین و راز داره بچه هام و وظیفم میدونم که در حد توانم کمکشون کنم حالا خیلی راحت یه نفس عمیق بکشو حرفت و بهم بزن زینب - سرمو انداختم پایین و انگشتامو بهم فشار میدادم بعد گفتم خانم یه کمکی ازتون میخوام راستشو بخواین یکی از دوستام که تو همین مدرسه هست و همکلاسیمه داره دچار گمراهی میشه و منم میخوام مانع این کار بشم 😢😢 مشاور- واضح تر بگوو چه جور گمراهیی دخترم ؟؟. پس جریان و از اول برای خانم تعریف کردم حتی قرارشون با پسرارو بعد تموم شدن حرفام خانم در حالی که عینکشو پاک میکرد گفت این قضیه خیلی مهمه باید از همین حالا جلوشو بگیریم اکثر دخترای همسن شماها دچار چنین مشکلاتی میشن افرین به تو که تا این حد نگران دوستتی من باهاشون صحبت میکنم خانم فقط نفهمن که من گفتم بهتون 😰😰😰😰 خیالت راحت ... http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۱۲) زینب بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط
(۱۳) فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزنه من و سحر با حالت تعجب وارد اتاق مشاوره شدیم و سلام کردیم ، خانم با ما کاری داشتین؟؟!!! سلام بچه ها ، اره بیاید بشینین میخوام باهاتون در مورد موضوعی حرف بزنم بفرمایید خانم ببینید بچه ها الان شما در سنی هستید که باید مراقب خودتون باشین و خطر همه جوره در کمین شماست متأسفانه، یکی از دوستاتون که خیلیم نگران شما بوده ازم خواسته تا کمکتون کنم سحر- ببخشید خانم ،من اصلا متوجه منظورتون نشدم در چه مورد میخواین کمک کنین 😳😳😐 یکی از بچه ها اطلاع داده که شمارو دیده که با دوتا پسر داشتین حرف میزدین که این اصلا کار خوشایندی نیست بهتره از همین روز و از همین ساعت از اون راهی که توش افتادین برگردین تا خدایی نکرده اتفاق بدی براتون نیوفته فرزانه - خانم اون کدوم ادم خود شیرینیه که با حرفای دروغش خواسته به ما کمک کنه اصلا ما نمیتونیم این دروغو قبول کنیم سحر- خانم حالا میشه بگین کی این حرفارو زده .؟؟ نه متاسفانه به خاطر قولی که دادم نمیتونم منو سحر تا میتونستیم طفره رفتیم که بزنیم زیرش که ما همچین کاری نکردیم از اتاق که خارج شده بودیم من و سحر خیلی عصبانی بودیم به سحر گفتم دیدی حالا دلشورم الکی نبود دیدی حق داشتم بترسم تو که گفتی کسی مارو نمیبینه ، پس چی شد بفرما تحویل بگیر یه روز نگذشته مچمونو گرفتن😤😤 سحر به نظرت کاره کیه ؟؟؟ دختر اینکه پرسیدن نداره خب معلومه کار اون دختره حسود زینبه دیگه....😠😠😠😡 با حالت عصبانی رفتیم سراغش سحر با دست زد به قفسه سینش هی دختر تو چته چرا داری زاغ سیاه مارو چوب میزنی مگه بیکاری ؟؟؟ زینبم که یه دختر مذهبی بود اصلا راضی نمیشد الکی دروغ بگه پس گفت که من نگرانتون بودم ، دیروز که دیدمتون کاملا اتفاقی بود خونه خالم اون کوچه ست منم داشتم میومدم اونجا که شمارو دیدم خدا شاهده قصدم کمک بود همین ... منم که از روی عصبانیت نمیتونستم خوب و بد و تشخیص بدم پریدم به زینب و گفتم زینب با این کارت ابروی مارو بردی الان خانم شرافتی با یه نظر دیگه بهمون نگاه میکنه انگار که ما ولگردیم ... زینب- نه فرزانه باور کن به والله قصدم کمک به شما بود فقط همین دیگه نمیخوام حرفی بشنوم من دیگه نمیخوام دوستی مثل تو داشته باشم نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۱۳) فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزن
داستان_روزگار_من (۱۴) سحر - باور کن اگه یه بار دیگه چوقولیه مارو کنی اون وقته که بد میبینی😒😒😠😠 زینب بغضش گرفته بود 😢😢 ونمیدونست چی بگه وتنها کاری که اون لحظه به فکرش میرسید این بود که بدونه اینکه حرفی بزنه🤐🤐 اونجارو ترک کنه. 🏃🏃🏃🏃🏃 کار منو سحر شده بود در مورد پسرا حرف زدن ، نه به اون عصبانیتم که از کار سحر شاکی شده بودم که چرا منو به بهنام معرفی کرده و نه به حالا که خودم همش دارم بحث بهنامو می کشم وسط . دیگه آشنایی ما با پسرا به حدی رسیده بود که برای دیدنشون لحظه شماری میکردیم . 😍😍😍 اون شب اعظم خانم مادر سحر مارو برای شام به خونشون دعوت کرد. ماهم اماده شدیمو رفتیم .وارد خونه سحر اینا شدیمو و بعد از یه استقبال گرم از طرفشون رفتیم برای صرف شام ،🍛🍛🍛🍛🍛 همه چی عالی بود بنده خدا اعظم خانم چقدر زحمت کشیده بود ، مامانم گفت اعظم جان حسابی افتادی تو زحمت بخدا راضی به این همه زحمت نبودیم حسابی شرمندمون کردی اعظم خانم - نه بابا این چه حرفیه تا باشه از این زحمتا ، بعد تموم شدن شام همه با کمک هم سفره شامو جمع کردیم . مادرا ازمون خواستن که ظرفارو خودشون بشورن و با هم گپ بزنن ماهم رفتیم تو اتاق سحر، البته از خدامونم بود ظرف نشوریم 😉😉😉😉خخخخخخ رفتمو رو تخت سحر نشستم تزیین اتاقش عالی بود کاملا دخترونه و شیک ، از تویه کمد یه جعبه اورد این چیه فرزانه ؟.؟؟ سحر- نگاه کن فقط 👁👁 جعبه رو باز کرد توش پر از بدلیجات های شیک و خوشگل بود. چشام خیره مونده بود به سمتشون خیلی قشنگن سحر... اره همشو شاهین خریده برام حتی اون خرسی که گوشه اتاق اویزونش کردم کلاه صورتی سرشه . راستشو بگوو یعنی همشو اون خریده یا خالی میبندی 😏😏😏 سحر - نه جوووونم چرا خالی ببندم مگه چوب به دست بالا سرمی قسم میخورم همشو خودش خرید نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت همت بلندتونو تو امتحان کنید... نماز شب نخونی چپ نمیکنی ولــــی....! 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊
◆ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟ 👁يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ! ◆ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ◆ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟ ◆ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ! ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود.... ❄️⛄️🌨⛄️❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🍃🌹🍂🍃🌹🍂🍃🌹 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۳)* *✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است* *💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد.* *♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود* *اما ...افسوس و صد افسوس!* *◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم* *🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه،بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند* *به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن!* *اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود* *🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است* *✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد* *🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم* *💥تشییع کنندگان را به خوبی می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود* *چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند* *🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا* *💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم.* *در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود.* *❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشتن نخواهید گرفت..* *🔆آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت»* *🌀مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است...* *✍ادامه دارد.* http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 ❄️⛄️🌨⛄️❄️
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت۴)* *◾️چند نفر جنازه‌ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتاده‌ام...* *⚜️ در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر جاسازی می‌کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم* *🍀در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرف‌هایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود* *👌🏻هر چه می‌گفت می‌شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می‌کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ می‌کرد.* *🍃 چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می‌ساختند سخت ناراحت بودم* *🍂با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقه‌ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند.* *♻️جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمی‌شد چقدر نامهربان بودند* *❎دلم می‌خواست بر سرشان فریاد بزنم:* *کجا می‌روید؟ با من بمانید و مرا تنها نگذارید ... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می‌گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن...* *😔اما افسوس انها نمیشنیدند...* *🔘پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است* *قبری است بس تاریک، وحشت‌زا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت.* *🍂با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته‌اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می‌توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند..* *💥از ان همه فشار روحی گریه‌ام گرفت و ساعت‌ها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود..* *💥در همین افکار غوطه‌ور* *بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که می‌گفت:* *😔بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده!* *✨ از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من* *🍃«رومان» یکی از فرشته‌های الهی هستم.* *🍃گفتم: گمان می‌کنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟* *گفت: آری؟* *🥀گفتم: قسم یاد می‌کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم. امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانواده‌ام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم ، مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظه‌ای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا غفلت نکنم* *🌷گفت: این سخن را تو می‌گویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی*. *⚡️ پس از شنیدن این کلام بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرام‌الکاتبین ثبت و ضبط شده بود.* *✍ادامه دارد..* http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 ❄️⛄️🌨⛄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشبﺁﺭﺯﻭی ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺳﻌﺎﺩﺕ ،ﺳﻼﻣتی و ﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست شب دوشنبه تون بخیر خوابتون رویایی لحظه هاتون پرازآرامش امشبتون زيبا🌙 🌼🍃 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هر سحر با هر تپش ✨آغاز جان در دست توست 🌸صبح من خیرش ✨ تماشای جمال مست توست 🌸با نام و یاد خدای مهربان ✨و به توکل نام اعظمش 🌸آغاز میکنیم روزمان را ✨به امید روزی زیبا و سرشار 🌸از رحمت و برکت.. 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز پنجشنبه ☀️ ٣٠ دی ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٧ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٠ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى 🌺🍃
🌷پنجشنبه خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات بر محمد و آل محمد(ص)💙🍃 🍃🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ 🍃💙وَّ آلِ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🌷در پناه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش آخر هفته تون پربرکت💙 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🤍 🤍خدایا ❄️در آخرین روز دی ماه 🤍 سلامتي به تنمون ❄️ بركت به سفره هامون 🤍 آرامش به قلبمون ❄️حرمت به رابطه هامون 🤍و صفا و صميميت به ❄️خونه هامون عطا بفرما 🤍آمیـــن ❄️
🌸ســلام 💓صبح آخر هفته تون بخیر و شادی 🌸روزتون پر از سر زندڪَے 💓زندڪَیتون پر از آرامش 🌸لب هــاتون پـر از لبخند 💓سفره تون پـر از بـرڪت 🌸صبح زیبـاتون بخیـر 🌸🍃
🕯باز پنجشنبه و 🌺در آستانه روز مادر 🕯یادی کنیم از مادرانیکه 🌺بینمون نیستن ولی یادشون 🕯 همیشه برامون زنده هست💔 🌺عزیزان روزتون مبارک 🕯 و جایگاهتون بهشت برین🙏 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در آخرین پنجشنبه دیماه ماه جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
خدایا🙏 در آخرین پنجشنبه دی ماه روزی مان را وسعت بده و برکتش را زیاد کن خدایا یارمان کن درراه خیر وکمک به دیگران پیش قدم باشیم 🙏 و در این آخرین پنجشنبه دی ماه بهترینها را برای همه مقدربفرما 🙏 امروزمان پُر از برکت و رحمت بگردان 🙏 هفته تون_عالی_و_پراز_شادی 🌷 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است مثل ماه است که در پرده شب الماس است همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است گاه در وقت سحر مثل هل چایی صبح گاه چون لذت شیرینی یک افطار است زن همان مادر من هست که پابوسی او صد ثواب است که در سختی ما انصار است چون درختیست که در زیر پرش آرامم بهترین منزل دور از گنه و آوارست زن نشانیست که بر روی زمین آمده است دیدنش لحظه ی ایمان به خدا,, اقرارست زن طلاییست که عاشق شدنش اجبارست صد ثواب است که در سختی ما انصار است 🌸تقدیم به خانومهای گل گروه 🌸 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم 💖مامور برای خدمت زهرائیم 💖روزی که تمام خلق حیران هستند 💖مـا منتظر شفـاعت زهــرائیم . . 🌸پیشاپیش میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا (ع)مبارڪ باد🌸 سلام الله علیها 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5