eitaa logo
پروانه های وصال
9.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
28.5هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 اول ..........................................................🍃 🍃اثری از ..........................................................🍃 💥من ارشیا هستم پسر دوم خانواده مفتخری. نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم. 💥 الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در 18 سالگی تغییر کرد... 💥تا قبل از 18 سالگی هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ... 💥 پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم . زندگیمون نسبتا آروم بود اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان..... ⚡️⚡️صبح یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با سه تا پسر غریبه دیدم. قیافشون خیلی عجیب بود سر تاس و انگشترهای اسکلتیشون من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت. این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد... نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی داشتیم، اما چیزی که اونروز من رو آزار داد نزدیکی بیشتر از همیشه خواهرم به این پسر ها بود. از این وضع و نوع حرف زدنشون بدنم مور مور شد. 💥جلو تر رفتم و کنار یکی از درخت های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم. ... یکی از پسرها سیگار نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد. سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت:"بکش برای نابودی این رژیم آخوندی." بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید... 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت اول .........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 🍂 🎅🎅 🍃 دوم ..........................................................🍃 🍃اثری از ..........................................................🍃 ...💥دیگه حالم داشت بهم میخورد خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم مانع از حرکتم شد. همون پسری که سیگار رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت. 💥طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم: " آهای!... تو داری چه غلطی میکنی."😡 ⚡️همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند. 💥 خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد -چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟ اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت: "کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟" و روش رو به من کرد و با خنده گفت:"پس چرا ریش نداری؟"😂 خواهرم هم همانطور که میخندید گفت: " نه کامبیز جون... هنوز در این حد نیست."😂 کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...💅 ... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم و هلش دادم. +اُوی جوجه تیغی ... حدِّ خودتو نگه دار 😡😡 کامبیز که جا خورده بود با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت: "چه. چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم." . . . خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت.👫 -😱ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه... اما کامبیز با وقاحت تمام خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره. -😫کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه ... من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم به چونه اش زدم... ... همه چیز سریع اتفاق افتاد، کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه🏃 اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد، یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت صورتم پرت کرد. تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد... صدای انفجارش بسیار زیاد بود.... ... از اون لحظه فقط دود و آتش و جیغ های پشت سرهم یادم میاد... و ... و گُر گرفتنِ بدنم... . . صورتم میسوخت... چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. وحشت وجودم رو فراگرفت...😨 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹