پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و چهارم ................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت بیست و پنجم
..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🏃دنبال صدا دویدم...
صدای آرام بخشی بود...
وسط یه حیاط بزرگ...
یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید🍃🍃🍃
پا گذاشتم رو پله اول....
🍃🍃🍃🍃🍃
بازم صدا میگفت بیا...
خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...
فقط پله ها رو بالا میرفتم...
🍃🍃🍃🍃🍃
با آرامش تمام قدم برمیداشتم...
🍃🍃🍃🍃
دیگه نمیدویدم...
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...
سمت راست ...
یه راهرو دیگه بود...
شبیه...
شبیه جایی نبود...
اما پر از اتاق....
🍃🍃🍃🍃🍃
از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...
🍃🍃🍃
از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منو صدا میزد بگوشم رسید...
خیلی آشنا بود...
به سمت اتاق رفتم...
اتاق شماره 14
+اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... 🎅
دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... 🎅غریب نوازه...🎅...
حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... تو خیلی کارا باید انجام بدی
هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...🎅
منم قول میدم بیام پیشت...
اما...
🔻🔻🔻🍃🍃🍃
به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم
🍃🍃🍃🍃🔺🔺🔺
من هاج و واج ...
فقط خوب گوش میکردم و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم...
🍃مثل قاب عکسش... 🍃
تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️
💥💥💥💥💥💥💥💥
+باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...🎅
پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد
پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد...
شوکه شدم...
اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم...
+-داخل حرم برم... 😭😭
با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید
+معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😭🎅
یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه😭🎅... پاشو... پاشو باهم بریم...
یاد چایی افتادم...
☕️
طعمش هنوز توی دهنم بود..
آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم...
دستم رو گرفت و راه افتادیم...
همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭😭
رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...
اما...
اما از راه پله خبری نبود...
🍃🍃🍃🍃
جمعیت موج میزد...
+پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران.. 🎅
اما اینجا داخل حرمشه...
اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...
مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو
🌹🌹🌹🌹🌹
السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اشک امانم نمیداد... 😭
یاد باباجون افتادم...🎅
یاد عمو حسین...
اصلا احساس تنهایی نمیکردم...
صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود... 🍃🍃🍃🍃
+باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...🎅
صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...
🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃
همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...
دیگه آروم شده بودم...
خالیِ خالی...
🍃🍃🍃🍃
خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم...
+-ببخشید..آقا...
+بگو پسرم...🎅
+-میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا...
+اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...🎅
+-آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😊
بدون اینکه تعجب کنه گفت:
+بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن...🎅
باید همیشه ویژه باشی پسرم....
که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی...
مهمون ویژه بودی🎅
معلومه خیلی دوستت دارن...🎅
مواظب خودت باش...🎅
🍃🍃💥💥🍃💥🍃
یاد بیمارستان افتادم...🎅
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂 #رمان 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 🍃 #قسمت بیست و پنجم .................................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂 #رمان
🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅
🍃 #قسمت آخر ..........................................................🍃
🍃اثری از #سجاد_مهدوی
........................................
🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎
+ارشیاخان خوبی پسرم...
🍃🍃
صدای مش عیسی بود...
ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد
+نتونستم طاقت بیارم😭😭
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭
+گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
+اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
--هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭
🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من
--تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
+-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭
+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
توکل؟؟
-یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😪
--زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...
مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!..
از همه خوشی ها دل کندی! ...
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
--الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا...
انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
--حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
--بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
💥💥💥💥💥💥💥💥
پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑
اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
⚡️⚡️⚡️
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼
🍂🍂🍂
+-باباجون شرکا اومدن... اما ...
🍂🍂🍂🍂
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
💥💥💥
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂
اما ...
🍃آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم...
آخه...قول داده بودم...
🍃
باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پایان
....................................................
🍃🍃 رمان های عاشقانه مذهبي
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سلام علیکم
لطفا خودتونو معرفی کنید:
علیکم السلام
سجاد باطنی هستم در فضای مجازی با نام سجاد مهدوی مینویسم. دانشجو هستم و در کارهای تحقیقاتی فعالیت دارم. ساکن تهران
بنظر میرسه این اولین رمانتونه درسته؟!؟
حقیقتش یک رمان گسترده در حال نوشتن دارم، چند قصه کوتاه و داستان بلند در این راستا نوشتم که ایرادات کارم مشخص شود و از نظر دوستان استفاده کنم. البته این رمان محصول مشترکی است با یکی دیگر از دوستانم
رمان خوبی بود توکل دررمان جالب بود ولی چرا زود تموم شد؟
در کل هدف این نبود که داستان زیاد طولانی شود. ولی در کل باید دید که نظر دوستان راجع به همین مقدار هم چیست.
هدفتون از نوشتن این رمان چیه؟!
این رمان بخصوص هدف اصلی که دنبال میکرد تغییر رویکرد مخاطب به مسئله سعادت بود. یعنی برگردان مخاطب نسبت به سعادت حقیقی هدف بود که ورای خوشی های دنیای کوتاه ما، مخاطب اصالت سعادت را به ارتباط هرچه قوی تر با شارع مقدس ارزیابی کند.
جوابتون به نظر اعضای کانال چیه؟!؟
برخی از دوستان که خوششان آمده بود باعث افتخار است. ایراد باقی دوستان هم در خصوص مبهم بودن داستان هست که ایراد واردی است. البته ابهام در داستان همیشه بد نیست ولی اگر جایی گنگ شود یعنی خواننده ارتباط برقرار نکند و با سیر داستان همراه نشود بد است که ظاهرا برخی از دوستان همین ایراد را داشتند. ان شاالله این نکته را یعنی عدم گنگ نویسی در کار اصلی خودم و دیگر فعالیت هایم لحاظ میکنم.
نکته یا حرف آخر:
نکته ای نیست بجز اینکه نظرات دوستان را بسیار استقبال میکنم و هر ایرادی که هست را خوشحال میشوم مطرح بفرمایند.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
4_5866137414585550636.mp3
4.67M
🎧 سرود فوق العاده شنیدنی
امشب شب شوره عرش برینه....
حاج محمود کریمی
🎊 میلاد سرداران کربلا مبارک🎊
#نمازشب💫
🌟مرحوم ایت الله میرزا عبدالکریم حق شناس رحمت الله علیه :
🌱خدای متعال درسحرها به قلب های شما نظر می کند
🌱بانمازشب شما رانورانی ومنور می کند
🌱پروردگار بانماز شب عمر شما راطولانی می کند
🌱دیگر اینکه نمازشب چراغ قبر شماست
🌱ازاین ها گذشته رزق فردای شما را می رساند
التماسدعای فرج
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آمدی ای دلربای نازنین
روی ماهت قبله ی اهل یقین
❤️نور چشم علی و ام البنین یا مولا
بهترین یار حسین خوش آمدی یا عباس
❤️ای علمدار حسین
خوش آمدی یا عباس
🎊ولادت حضرت
عباس(ع) مبارک باد💐
🌸🍃
نیایش صبحگاهی🌸🍃
🌸امروز روز بابوالحوائج
🌿خدا عاشق عباسه💓
🌿هرچی از خدا میخواهید
🌸قسمش بدین به عباس
🌸خدایا🙏
🌿 به حرمت این روز زیبا
🌿دوستان و عزیزانم را
🌿در آغوش مهربانت بگیر
🌸الهی
🌿 بیماری را ازهمه دور
🌿و لباس عافیت
🌿بپوشان برتمام بیماران
🌸ان شاالله به واسطه
🌿باب الحوائج
حاجات تک تکتون روابشه 💐
🌸آمیـــــن
🌸🍃
💖 سلام بر ابالفضل العباس
💖 دستگیر بی پناهان در دوعالم
ای تجلای نور در سینا
ید بیضای توست با موسی
حق نوشته ست با خطی از نور
روی درگاه جنّت الاعلی
🌷در بهشتم بهار عباس است
🌷صاحب الاختیار عباس است.
سلام بر امام حسین(ع)
و برادر باوفا و دلاورش
💖 ولادت آقا ابالفضل
💖 علیه السلام مبارک
#میلاد_حضرت_عباس
🌸🍃
💖 جانبازی
بازی با تمام قوانین بازی است!
بازی با ترس، بازی با درد،
تمسخر بقاء ِ بدون شکوه
و در نهایت شهامت
بازی ای تلخ همراه با "صبر"!!!
💖 مردان و زنان صبور وطن!
💖 میلاد اسوه جانبازی و ادب
حضرت اباالفضل العباس ع و
🌺 #روز_جانباز_مبارک
🌺🍃