فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اومدم با سیبزمینی_حلزونی خوشمزه😋😋😋😋😋
۴ عدد سیبزمینی متوسط
۱ عدد تخم مرغ
۱ فنجان آرد
نصف فنجان شیر
پنیر پیتزا
نمک و فلفل سیاه و پودر سیر
سیبزمینی رو آبپز و خورد کنید و تخم مرغ و آرد و شیر و پنیر و نمک و فلفل و پودر سیر ریخته و با گوشتکوب برقی یا غذاساز میکس کرده و داخل قیف میریزیم و داخل روغن گرم مطابق فیلم ریخته و سرخ کنید و بعد روی دستمال بذارین تا روغن اضافی جذب دستمال بشه
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑🍳#کوکوذرت👩🍳
آرد ۱/۲ پیمانه
بیکینگ پودر ۱ قاشق چ
تخم مرغ ۱ عدد
روغن ۳ قاشق چ
نمک و فلفل سیاه
آب کمی بیشتر از ۱/۴ پیمانه
جعفری خرد شده ۱ قاشق غ
فلفل دلمه ای خرد شده ۲ قاشق غ
پیازچه ۲ عدد
ذرت ۱ پیمانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پایان زندگی
توصیه مهم تجربهگر مرگ موقت درباره خودکشی و آسیب زدن به بدن
قسمت پانزدهم؛ پرواز
تجربهگر: آقای حمید جهان تیغ
هر روز ساعت ۱۸:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد
شبکه چهار سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 به بهانه ۲۹فروردین، سالروز تولد حضرت آقا
❤️هر چند همه دوست دارند تو را "آقا" صدا کنند ولی...
❤️ به جمع دانشجویان که می رسی قامت "استاد" برازنده توست،
❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند
❤️ روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "بابا" ی دنیا
❤️ روز جانباز که می شود همه دست "جانباز" تو را به هم نشان می دهند،
❤️ ۹ دی که می رسد قصه "علی" می شوی در جمل.
❤️ راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدت ۲۹فروردین است یا ۲۴ تیر؛ ما حتی ۶ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تو را به ما بخشید برایت تولد می گیریم.
❤️ و همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.
❤️ اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#ماه_رمضان ۱۴۴۳
سرباز #امام_زمان باش مثل #حاج_قاسم
خیلی قشنگه👌
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت :
همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه...
بعد از 18 سال دارم بابا میشم
چند روز بعد تو صف سینما همون مرد رو دیدم
که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود
که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل
دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند
پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش
میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم،
شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و
خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه
مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون
شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه
خدا را فقط با دولا و راست شدن و امتداد
والضالین نمیتوان شناخت…
💕💖💕💖
<حاج اسماعیل دولابی>
↫هروقت ڪسی شما را اذیت ڪرد و یا از ڪسی ناراحت شدید، نمیخواهد به ڪسی بگویید. بلڪه #استغفارڪنید.
❌هم برای خودتان و هم برای ڪسی ڪه شمارا اذیت ڪرده است. بگو بیچاره ڪارِبدی ڪرده است. اگرفهم داشت نمیڪرد.
☝️وقتی استغفار میڪنی خداوند دوست دارد و خیلی تلافی میڪند. اگر قلبت حاضر نیست استغفار ڪند، با #زباناستغفارڪن. آن وقت یڪدفعه دلت نرم میشود.
♨️👌اگر دو سه مرتبه این ڪار را ڪردی دیگر غم نمیتواند شمارا بگیرد. چون راهش را بلد هستی.
#استغفار_امـانگاه_انساناست؛ یعنی پناهگاه. وقتی گفتی استغفرالله در پناه خدا هستی.
💕💜💕💜
🌷۱.کدام داستان،احسن القصص است
داستان حضرت یوسف ع
🌷نحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَآ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ هَٰذَا الْقُرْآنَ وَإِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ (٣)یوسف
🌷۲.فریب شیطان
این یک جنایت رابکن بعدش دیگه صالح شو:
اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ (٩)یوسف
🌷۳.لطف خدا وایمان یوسف اورا ازگناه بزرگ نجات داد:
🌷وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوٓءَ وَالْفَحْشَآءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ (٢٤)یوسف
🌷۴.تکیه فقط به خدا ،کمک خداهی فقط ازخدا:
وگرنه ۷ سال درزندان میمانی
وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.۴۲یوسف
🌷۵.به فرمان دل نباشید:
🌷إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوٓءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّيٓ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (٥٣)یوسف
💕💙💕💙
°•🍃
#ڪلام_شهید🌿
يقين بدانيد تنها اعمالِ شما
ڪه مورد رضايتِـــــ خداوندِ متعال
قرار خواهد گرفتـــــ،
اعمالے استـــــ ڪه تحتِـــــ ولايتـــــ الهے
و رسولش و امامش باشد
بنابراين در هر زمان و هر موقعيتـــــ
همتـــــ به اعمالے بگماريد
ڪه مورد تائيد رهبرے و امامتـــــ باشد..
#شهید_حمید_باڪرے🌿
💕🧡💕🧡
پروانه های وصال
امر به معروف و نهی از منکر{۵٠} 1) «... و افضل من ذلک کله کلمه عدل عند امام جائر:[71] بالاتر از همه
امر به معروف و نهی از منکر{۵۱}
3) «انالله لا یعذب العامه بذنب الخاصه اذا عملت الخاصه بالمنکر سراً من غیر أن لا تعلم العامه. فاذا عملت الخاصه بالمنکر جهاراً فلم تغیر ذلک العامه استوجب الفریقان العقوبه منالله عزوجل:[73] هرگاه خاصه بطور پنهانی و به گونهای که عامه نفهمند مرتکب منکر شوند، خداوند عامه را عذاب نمیدهد. ولی اگر خاصه بطور علنی و آشکار مرتکب منکر گردند و عامه برای تغییر و اصلاح آنان اقدام نکنند، هر دو گروه(عامه و خاصه) سزاوار عقوبت و مجازات خداوند عزوجل میباشند».
☘️ قرآن صبحگاهی ☘️
جزء شانزدهم _ روز حسرت
سوره ی مبارکه ی مریم آیه ی شریفه ی سی و نهم ☘️
وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ
وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ☘️
( ای پیامبر ) و بترسان مردم را از روز حسرت ( و پشیمانی ) هنگامی که کار از کار بگذرد و اینها ( اکنون) غافل هستند و باور ندارند
یکی از اسامی روز قیامت یوم الحسرة است، حتی اهل بهشت حسرت میبرند که ای کاش بیشتر و بهتر عمل کرده بودیم تا درجات آنها بیشتر و بالاتر میشد.☘️
كليد همهى بدبختىها،
غفلت است. غفلت از خداوند، غفلت از معاد، غفلت از آثار و پيامدهاى گناه، غفلت از توطئهها، غفلت از محرومان، غفلت از تاريخ و سنّتهاى آن و غفلت از جوانى و استعدادها وزمينههاى رشد.
در قرآن مجید برای قیامت صد نام ذکر شده است که برخی از آنها عبارتند از :
الحساب (غافر، 27)؛ یوم الدین (حمد، 4)؛ یوم الجمع (تغابن، 9)؛ یوم الفصل (نبأ، 17)، یوم الخروج (ق، 42)، یوم الموعود (بروج، 2)، یوم الخلود (ق، 34)، یوم الحسرة (مریم، 39)، یوم التغابن (تغابن، 9)، یوم التناد (مؤمن، 32)، یوم التلاق (مؤمن، 15)، یوم الازفة (مؤمن، 18)،. یوم الوعید (ق، 20)،. یوم الحق (نبأ، 39)، یوم البعث (روم، 56)، الحاقة (حاقه، 1)، الدارالاخرة (بقره، 94)، الساعة (انعام، 31)، الصاخة (عبس، 33)، الطامة الکبرى (نازعات، 34)، الغاشیة (غاشیه، 1)، القارعة (حاقه، 4)، المیعاد (آل عمران، 9)، الواقعة (واقعه، 1)، الیوم الاخر (بقره، 8)، یوم الوقت المعلوم (حجر، 37) ، یوم تبلی السرائر (طارق ،9).
آورده اند : وقتی برای شیخ مرتضی طالقانی سهم امام می آوردند ،می فرمود : این مار و عقرب ها را به من ندهید ، بگذارید زیر این فرش و بعد به طلبه ها می فرمود : زیر این فرش مار و عقرب است اگر می خواهید بروید و بردارید ، روشن است که منظور شیخ از مار و عقرب چیست ، مسئله ای در باب معاد وجود دارد با عنوان ( تجسم اعمال ) ، منظور شیخ این است که اگر کسی مستحق این پول نباشد و آن را بردارد ، فردای قیامت این ها به مار و عقرب تبدیل می شوند و موجب آزار و عذاب او می شوند ، قرآن کریم در مورد تمامی اعمال می فرماید :( و وجدوا ما عملوا حاضرا ) یعنی و آنچه در دنیا انجام دادند ، حاضر می یابند ☘️
حبه ی عرنی می گوید : شبی من و نوف بکالی از صدای مناجات علی علیه السلام از خواب بیدار شدیم ، دیدیم آن حضرت مثل انسان های واله و حیران آیات آخر سوره ی آل عمران را می خواند و اشک می ریزد ، آن امام عارفان متوجه شد ما داریم به صدای ملکوتی او گوش میدیم فرمود : ای نوف ! هر قطره ی اشکی که به خاطر ترس از خدا ریخته شود دریاهای از آتش را خاموش می کند ، ☘️
سلطان محمود غزنوی برای خود قبری ساخت، و به یکی از چاکران گفت : آیه ی مناسب از قرآن پیدا کن تا روی سنگ قبر بنویسم ، چاکر گفت : قربان ! بنویسید ( هذه جهنم التی کنتم توعدون ) این همان دوزخی است که به شما وعده داده می شد ☘️
اگر جرم بخشی به مقدار جود / نماند گنهکاری اندر وجود / و گر خشم گیری به قدر گناه / به دوزخ فرست و ترازو مخواه ☘️
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم / دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
صادق بشیری
💕💛💕💛
پروانه های وصال
قسمت هشتم: بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از
قسمت نهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا...
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو!
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند...
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم...حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه...
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها...
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل...ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت...آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم...
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی...بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند... و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود...یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!)
ادامه دارد......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت نهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دا
قسمت دهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
مرد از بهشت می گفت...
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم...
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود...
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان...راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد...
بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..)
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد...مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی...همین...دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی...یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست... میبینی همه تون عوضی هستین..)
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها...
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی...چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر...فقط به دل خودم!!
ادامه دارد.........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت دهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم... از م
قسمت يازدهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.....
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
ادامه دارد.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت يازدهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تس
قسمت دوازدهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم...
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش...دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش....تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست....
و من چقدر از بهشت ترسیدم....
یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد............
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه:
❌❌" به ازای هر ۱ و نیم لیتر پوره گوجه؛ یک الی یک و نیم لیوان سرکه و ۲ الی ۳ ق غ سرپُر نمک"
نمک رو حتما طعم کنید؛ باید حتما خوش نمک باشه.. اگر گوجه تون شیرین باشه نمک بیشتری میخواد..❌❌
اول از همه گوجه رو با دستگاه غذاساز یا رنده پوره کنید" اصلا احتیاجی نیست پوست گوجه رو بگیرید یا تخم گوجه رو جدا کنید"
پوره رو با درصدی که گفتم به همراه سرکه و نمک بجوشونید. فقط ۵ دقیقه قل بزنه کافیه
گل کلم رو ریز خرد کنید و بشورید و بزارید کاملا آبش بره تا ترشی کپک نزنه
خیار رو پوست نگیرید و نگینی خرد کنید تا نرم نشه و ترشی کپک نزنه
هویج رو پوست بگیرید و نگینی خرد کنید
فلفل هم تند باشه و هم شیرین
سیر طعم بسیار عالی به این ترشی میده پس حتما زیاد استفاده کنید
تو شیشه اول آب گوجه بریزید بعد مواد رو بریزید تا هم زدنش براتون سخت نشه..لایه به لایه بریزید
درب ظرف رو محکم ببنید و مطمئن باشید هوا نمیکشه
دو روز تو دمای محیط خونه بزارید تا برسه و بعد یه جای خنکتر بزارید مثل حیاط. بالکن.راه پله...برای دوهفته درش رو اصلا باز نکنید
بعدش آماده
نوش جونتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸باز هم
💫لحظه افطار
🌸لحظه ديدار
💫خالق یکتاست
🌸لحظه لبخند خداست
💫لحظه دست خدا
🌸بر سرمان است
💫خدایا
🌸در این لحظه نورانی
💫دل بندگانت را شـاد
🌸و برکتی عظیم نصیب
💫همه بگردان #آمین
🌸طاعات و عباداتتون قبول 💐
🌸🍃
حکایت
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─