فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷عید فطر پاک ترین
✨و مبارک ترین عیدهاست
🌷چرا که پاداش
✨یک مـاه عبـادت
🌷و شست و شوی جان
✨در نهر
🌷پاک رمضـان است
✨این عیـد بزرگ
🌷پیشاپیش
بر شمـا مبـارک باد 💐
.🌷🍃
آدم "بد" را
هرطور كه هست تحمل ميكنيم..
اما كاسه صبرمان
از كسانى پُر ميشود كه
با وجود بد بودن
ادعاى خوبى ميكنند.
💕🧡💕🧡
دروغ میگفت؛
اصلا برایش مهم نبود
فقط خودش را میدید
ولی یک روز همین خودبینی اش به سمت چاه هدایتش کرد
خبر دارم هنوز بالا نیامده است
✍ #پیمان_چینی_ساز
💕💛💕💛
هفت قانون منطقی:
1. با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند.
2. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی ندارد.
3. گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی فرصت دهید.
4. کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست؛ خودتان مسئولید.
5. زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی آنها برای چه و چگونه است.
6. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم.
7. لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید
💕💚💕💚
°•🌱|
بہحـرفآنهـاییکہمیگـوینـد
دلبایدپاکباشد،فریبمخور!
دلِ پـاک،عـمــلِپـاکمیسـازد .
#استادصفاییحائری
#سخن_بزرگان🌱
💕💛💕💛
🏝این روزها بیشتر از همیشه
شرمسارتان هستم
دم غروب که عَطَشناکم
و بیقرارِ صدای اذان،
یادم میآید که
به اندازهی یک جرعه آب،
بیتابتان نیستم....
دعا کنید که جانم آتش بگیرد در عطش انتظارتان....🏝
🌸الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🌸
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
💕💛💕💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑🍳#کراکت_اسفناج👩🍳
۲ دسته اسفناج پخته
۲ حبه سیر ، له کرده
️ کره ۶۰ گرم
آرد ۶۰ گرم
۶۰۰ سی سی شیر گرم
۱۲۰ گرم پنیر چدار رنده شده
۸۰گرم بلوچیز
۳عدد تخم مرغ برای خمیر
آرد
آرد سوخاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#تارت_حلوا🧑🍳
آرد ۱۰۰گرم
کره کاملا سرد ۶۵گرم
پودر بادام ۱۵گرم
نمک ۱گرم
آب سرد ۳۰گرم
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کسادیاباگوشت_مرغ😍😋
400 گرم مرغ
10 عدد تورتیلا
پنیر موزارلا رنده شده
پنیر چدار خرد شده.
ادویه جات
2 قاشق چایخوری پاپریکا
1 قاشق چایخوری پودر پیاز
1 قاشق چایخوری پودر سیر
1 قاشق چایخوری پودر زیره
1/2 قاشق چایخوری فلفل سیاه
1/2 قاشق چایخوری فلفل چیلی
نمک
3 قاشق غذاخوری روغن
3 حبه سیر تازه
1 فلفل دلمه ای قرمز
1 فلفل دلمه ای سبز
1 پیاز سفید
1 گوجه فرنگی
سس ها (یک از این 4 سس رو میتونید استفاده کنید)
1.آووکادو با کمی نمک، فلفل سیاه، آب لیمو و 2.سیر خرد شده
3.سس کچاپ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#پاستافتوچینی_باکوفته_قلقلی🧑🍳
250 گرم گوشت چرخ کرده
1 تخم مرغ
4 قاشق غذاخوری آرد سوخاری
1/2 پیاز رنده شده
1 حبه سیر
فلفل سیاه ، پودر فلفل قرمز و نمک طبق ذائقه
250 گرم پاستا
1/2 پیاز
1 قاشق غذاخوری رب گوجه فرنگی
1 لیوان پوره گوجه فرنگی
1 قاشق چایخوری شکر (اختیاری)
1 لیوان نخود فرنگی
5-6 گوجه فرنگی گیلاسی(اختیاری)
500 میلی لیتر آب
200 میلی لیتر شیر
نمک ، فلفل طبق ذائقه
پنیر پارمزان رنده شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آبی و قرمز
من روحم هم آبیه
قسمت بیست و چهارم؛ احراز ایمان (قسمت دوم)
تجربهگر: آقای ایمان عبدالمالکی
هر روز ساعت ۱۸:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد
شبکه چهار سیما
💕از ""رفاقت"" میگویند ولی رفیق نیستند...
ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﮕﻮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺍﺯ ﺣﺲ ﺍﺕ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ...
ﺗﺤﻘﯿﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺣﻘﯿﺮﻧﺪ...
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺍﻧﺪ...
ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﺍﺯ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ...
ﻭ ﻣﻦ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ...
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﻫﺎﺳﺖ...
ﺳﺮ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻌﻨﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺗﺮﺳﯿﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺁﻫﻨﮕﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪ.....چه بی محبا بر سرت خراب میشوند
این نامردی های روزگار
💕💙💕💙💕
🔷 فضیلت و ثواب روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
🌺 روز بیست و هفتم، شما چنان باشید که گویى هر مرد و زن مؤمنى را یارى کرده و هفتاد هزار برهنه را پوشانده و هزار سرباز مرزبان را خدمت کرده و همه کتابهایى را که خداوند بر پیامبرانش فرو فرستاده است قرائت کرده اید.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
💕💙💕💙
📸پیام فرزند شهید سلیمانی به دختر فلسطینی
فرزند شهید سلیمانی خطاب به دختر فلسطینی که این روزها تصویر شجاعت و غیرتش در جهان اسلام میدرخشد:
خواهرم! بدان که در پنجهافکندن در برابر اشغالگران خانهات تا قطره آخر خون در کنارت هستیم و مشت محکم و مصمّمت را در برابر متجاوزان پست و لعین صهیونیست توانمندتر خواهیم کرد؛ همچنان که پدر شهیدم بر این عهد استوار بود.
.
پروانه های وصال
ادامه داستان رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت چهل و شش: چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از
قسمت چهل و هفت:
به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید...خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد...
چشمانم تاره تار بود.. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم.
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد:(خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم.. ) پیرزن به سمت لباسهایم رفت:(نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش..)
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست..انگار از وجودم میترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود...
پروین شال را روی سرم گذاشت.و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی...همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود.لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش...
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.. بی قرار چشم به در دوختم..چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید میآمد..من کارها داشتم با او...
خسته بودم..بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم.. حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد...
اما حالا در ایران..در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد..در خانه ی ما، چه میکرد؟؟ پروین از کجا او را میشناخت؟؟ دوستِایرانی یان چه کسی بود ؟؟ ترسیدم..با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم...
اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید!
ادامه دارد............
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت چهل و هفت: به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت چهل و هشت:
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم.اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم...بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.. صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت:(دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ ) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست:(نه متاسفانه..توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه.. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم.. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه..)
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا..ریختن مو..نا پدید شدنِابرو و مژه ها..دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان.....
و من لرزیدم.
کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید:(دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم..)
قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان..اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم..من سارا بودم..
سارا!
به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار میآوردم و توان را دریغ میکرد.. اما من باید با یان حرف میزدم...مطمئنا او از همه چیز خبر داشت..همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم. و او فردای آن روز برایم آورد.درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود..هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم.. و بیچارگیم را وقتی فمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِتهی بودن، بد طعم ترین حسِ دنیاست..باید به کجا پناه میبردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد..از مرگ..از ترس..از درد..از حسام داعش صفتی که برایم نقشه داشت..به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد...
با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد..گوشی را قطع کردم..باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند.دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟!
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد..چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد.شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم..او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد..آنقدر بدتر که حس سبکی کردم..حسی از جنس نبودن..حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم..حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد...
مرگ هم شیرین نبود...و دستی مرا به کالبدم هل داد!
پرستاران رفتند و حسام ماند..با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم:(سارا خانووم..مقاومت کن..به خاطر برادرتون..نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد)
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند... آرام و آهنگین..اینبار کلماتش چنگ نشد..سنگ نشد..اینبار خنک شدم درست مثله کودکیم که برفهای آدم برفیم را دردهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما...
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش..
بهوش آمدم!رنجورتر از همیشه...اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود..
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی!
ادامه دارد........
بامــــاهمـــراه باشــید🌹