#شیرینی چنگالی🥯
آرد سفید ۱/۲/۳ پیمانه
کره ۱۰۰ گرم
پودر قند ۱/۲ پیمانه
تخم مرغ ۱ عدد
وانیل ۱/۲ ق چ
بیکینگ پودر ۱ ق چ
شکلات تخته ای ۱۰۰ گرم
پودر نارگیل پسته، کنجد، بادام
به مقدار لازم
🔸ابتدا پودرقند و کره به دمای محیط رسیده را خوب مخلوط کنید تا کرم رنگ شود
سپس تخم مرغ و وانیل را اضافه کرده و مخلوط میکنیم
بعد آرد و بیکینگ پودر الک شده را کم کم اضافه کرده وبا دست مخلوط میکنیم
بعد به اندازه یک فندق درشت برداشته کف دست گرد کرده درسینی روی کاغذ روغنی میچینیم
با کف دست فشار میدهیم تا کمی پهن شود وبا چنگال رویش خط می اندازیم
در فر از قبل گرم شده با حرارت ۱۶۰ درجه سانتیگراد طبقه وسط ۱۵ دقیقه میپزیم
بعد از خنک شدن در شکلات ذوب شده زده ودر پودر بزنین
#باسلوق_ژله_ای
مواد لازم:
ژله موردنظر: یک بسته لیمو یا پرتقال شکر: یک پیمانه نشاسته: نصف پیمانه آب سرد: یکدوم پیمانه گلاب: یکدوم پیمانه آرد نشاسته و پودرقند: به میزان لازم برای غلتاندن
روش تهیه:
1. ابتدا نشاسته را با آب حل کنید؛ سپس شکر و بقیه مواد را اضافه کرده، روی حرارت قرار دهید و به آرامی هم بزنید تا سفت شود و بجوشد. در این مرحله داخل ظرف مناسب یک کیسه فریزر یا سلفون بیندازید، مواد آماده شده را در ظرف بریزید و در یخچال به مدت 6 تا 7 ساعت قرار دهید.
2. حالا ظرف را از یخچال درآورده با چاقو برشهای دلخواه بزنید و در آرد نشاسته و پودرقند یا پودرنارگیل بغلتانید و در ظرف بچینید.
نکته:
شما میتوانید به دلخواه از انواع اسانس ها و رنگها در داخل این دسر استفاده کنید یا به جای پودرقند آی سینگ شوگر مصرف کنید.
.
شیرینی برنجی 🍘 🌾💛
این شیرینی خوشمزه و سنتی رو کی میتونه بگه دوست ندارم ؟!!
دلم نیومد که دوباره پستش نکنم 😉
موادلازم
آرد برنج ۲۵۰گرم
کره ۱۲۵گرم
پودرقند ۷۰گرم
گلاب ۱ ق
تخم مرغ ۱عدد
ابتدا پودرقند را با کره آب شده خوب مخلوط کنید حالا گلاب اضافه کرده و بعد تخم مرغ و با یک قاشق هم میزنیم و بعد آرد برنج را اضافه میکنیم مواد را خوب با دست ورز میدیم بعد خمیر را به دو قسمت کرده به یکی زعفران میزنیم و رویش را با پلاستیک میپوشونیم تا ۲۴ ساعت داخل یخچال استراحت کند و بعد به اندازه یک گردو گرد کرده و یکی یکی در سینی که کاغذ روغنی انداخته ایم میچینیم و رویش را به هر شکلی خواستیم قالب می زنیم و تخم خرفه رویش میپاشیم و در فر ۱۸۰ درجه که قبلاًگرم شده به مدت ۱۰ تا ۱۲ دقیقه بماند تا بپزد 😇
#شیرینی_برنجی #شیرینی_خونگی #شیرینی_پزی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی پفکی گردویی
⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆
مواد لازم:
گردو ۱۵۰ گرم
زرده ی تخم مرغ 🥚 ۳ عدد
پودر قند 🍚 ½ لیوان
وانیل🌸 ½ ق چ
آرد قنادی🥡 ½ ق چ
آب لیموترش🍋 ¼ ق چ
داخل فر ۱۷۰ درجه به مدت ۱۲ الی ۱۵ دقیقه
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍موضوع: روش پرداخت حق و حقوق کارگر در قرآن به روایت
✨﷽✨
🌼چرا دائماً باید به خودمان تلقین کنیم که خدا مهربان است؟
✍وقتی به ما سفارش میکنند «هرکاری را با بسماللهالرحمنالرحیم آغاز کنید» یعنی باید دائماً مهربانی خدا را به خودمان تلقین کنیم.
اما چرا دائماً باید به خودمان تلقین کنیم که خدا مهربان است؟
مهربانی و رحمت خدا در عین حالی که برای ما محبوب است، اما موضوعی است که دائماً از ذهن انسان فرار میکند. یک آفاتی در درون سینه و روح ما ایجاد میشود که موجب میشود دائماً دچار «یأس از رحمت خدا» بشویم.
ابلیس هم دقیقاً همین کار را میکند، بزرگترین خصیصۀ ابلیس این است که مأیوس از رحمت خداست و این صفت خبیث خودش را به دیگران هم منتقل میکند!
خارهای هرزهای در قلب انسان هست که دائماً میخواهد انسان را مأیوس کند؛ با هر گناه یا هر اتفاق و حادثهای در اطرافمان، خودمان را از رحمت خدا مأیوس میکنیم.
#آرامش_با_خدا
💕🧡💕🧡
✨﷽✨
🔴داستان تربیتی واقعی
✍معلّم از دانشآموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگهای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچکس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّهها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّهها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمیکرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" مینامیدند، نیست و تمام تلاش خود را میکرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند.
💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاسهای بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی
💕💛💕💛
❤️ #امام_علی علیهالسلام فرمودند:
🍀 إنَّما هُوَ عِیدٌ لِمَن قَبِلَ اللَّهُ صِیامَهُ و شَکَرَ قِیامَهُ
🍃 امروز تنها عید کسی است که خداوند روزه اش را پذیرفته و شب زنده داری اش را سپاس گزارده است.
📖 نهج البلاغه، حکمت 428
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
بدرود ای بزرگ ترین ماه خداوند و ای عید اولیای خدا......😔.
بدرود ای ماهی که تا تو بودی، امن و سلامت بود........ 😢
بدرود ای آنکه نه در مصاحبت تو کراهت بود و نه در معاشرتت ناپسندی..... 😔
بدرود که سرشار از برکات بر ما درآمدی و ما را از آلودگی های گناه شست وشو دادی.... 😞
بدرود که چه بدی ها با آمدنت از ما دور شد و چه خیرات که ما را نصیب آمد...... 😢
بدرود تو را و آن شب قدرت را که از هزار ماه بهتر است..... 😔
بدرود تو را و آن فضل و کرم تو را که اینک از آن محروم مانده ایم.... 😔
بدرود ای ماه دست یافتن به آرزوها..
نمی دانم در امتحان تو از قبول شدگانم یا نه؟.......اما کارنامه لرزان چشم ترم را بر گونه هایم ببین که توان سیلی خشم تو را ندارد. اکنون که نشستن بر خوان روزه تو، قلبم را شکننده کرده است، بازگشته ام تا به مُهر تأیید، مِهر و امید را از تو طلب کنم.
مبادا پس از امروز، در روزمرگی ها غرقه شوم و عهدم را با تو تا رمضانی دیگرنگاه ندارم!
عید فــطر، منزلی است برای پوشیدن بهترین لباس روح در موسم دیدار تو، تا مگر پسندت افتم و در بند بندگی ات اسیر شوم.
💕💚💕💚
4_5929392301351634769.mp3
3.95M
🎶 آهنگ عید فطر
🔊 با صدای: حجت اشرف زاده
#عید_فطر
#عیدتان_مبارک
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#خدا_به_کی_عیدی_میده
👈 آیا گناهکاران هم عیدی میگیرند؟
👈 پاداش ویژه برای کسانی که تسلیم او هستند
✨استاد انصاریان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
.
📹 #استوری |
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم💔
🔺️ بهمناسبت سالروز حضور #حاج_قاسم در نماز عید فطر.
🌷قِيلَ لِلصَّادِقِ عليه السلام:
عَلَى مَاذَا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟
فَقَالَ عليه السلام:
عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ؛
عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلِي لَا يَعْمَلُهُ غَيْرِي فَاجْتَهَدْت
وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُطَّلِعٌ عَلَيَّ فَاسْتَحْيَيْت
وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِي لَا يَأْكُلُهُ غَيْرِي فَاطْمَأْنَنْتُ
وَ عَلِمْتُ أَنَّ آخِرَ أَمْرِي الْمَوْتُ فَاسْتَعْدَدْتُ
🌷حضرت امام صادق علیه السلام:
1- دانستم وظایف مرا،انجام نميدهند انجام دادم
2- دانستم كه خداوند بر حال من اطلاع دارد،
خجالت كشيدم که گناه کنم.
3- دانستم رزق مرا ديگرى نخواهد خوردآرام شدم
4- دانستم آخرعمرم مرگ است پس آماده شدم.
بحار ج ۷۵ ص ۲۲۸
💕💛💕💛
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت پنجاه و هشت: سرگردانتر از مسافری راه
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت پنجاه و نه:
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم ( پس مادرم چی؟ اونم اینجاست ..) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد.
اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم. اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟؟
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد.. و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد.. کدام یک درست بود؟؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم.. کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند.. حالم بدتر از هر روز دیگر بود.
میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد.. بی رمق از اتاق بیرون رفتم.. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت.. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟؟
چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ ( از اون صبحونه ی دیروزی میخوام..)
سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند ( با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم ( و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد .
آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..).
پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود..؟؟ خوردم.. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا. کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت..
صدایش بلند شد ( پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش.. خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین.. امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود..
اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود.. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم.
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد ( سارا خانووم..). ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم..) نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند..
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت پنجاه و نه: نیمه های شب صوفی تماس
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت:
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد ( نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟).
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید..
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم..
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟؟ ) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد..
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد ( عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد..
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود..
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت: اما ای کاش دنیا میایستاد و او
ادامه داستان
#يک_فنجان_چاي_باخدا 😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت و یک:
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاورد.
شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد،
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه،
سواد، یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است!
این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه!
شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛
یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند!
چه بسا ما اساتید برجسته علمی و دانشگاهی و یا دینی داریم که سواد دارند ولی شعور ندارند.
👤خاوير_كرمنت
💕❤️💕❤️
💐 آیت الله فاطمی نیا:
🌙 نماز شب بسیار نورانیّت می آورد.
⭐️ نماز شبی که خیلی اهميّت دارد، نماز شبی است که از محبّت الهی خوانده شود.
محبة اللّٰه او را بیدار کند.👌
🍃🦋🍃
#نماز_شب
🌷 آیت الله جوادی آملی :
👌 در سفر آخرت ، تقوا زادراه است ، با پیاده رفتن می رسیم ، ولی دیر؛ چاره ای جز گرفتن مَرکب نداریم. مرکب این جاده نمازشب است.
#نماز_شب🤲😔
47.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐با صفاتی که تو داری هیچ چیزی کم ندارم
💐چرخ دنیا هر چه میخواد بتازد غم ندارم
🎤 #صابر_خراسانی
.