پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت پنجاه و نه: نیمه های شب صوفی تماس
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت:
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد ( نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟).
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید..
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم..
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟؟ ) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد..
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد ( عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد..
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود..
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت شصت: اما ای کاش دنیا میایستاد و او
ادامه داستان
#يک_فنجان_چاي_باخدا 😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت شصت و یک:
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاورد.
شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد،
شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه،
سواد، یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است!
این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه!
شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛
یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند!
چه بسا ما اساتید برجسته علمی و دانشگاهی و یا دینی داریم که سواد دارند ولی شعور ندارند.
👤خاوير_كرمنت
💕❤️💕❤️
💐 آیت الله فاطمی نیا:
🌙 نماز شب بسیار نورانیّت می آورد.
⭐️ نماز شبی که خیلی اهميّت دارد، نماز شبی است که از محبّت الهی خوانده شود.
محبة اللّٰه او را بیدار کند.👌
🍃🦋🍃
#نماز_شب
🌷 آیت الله جوادی آملی :
👌 در سفر آخرت ، تقوا زادراه است ، با پیاده رفتن می رسیم ، ولی دیر؛ چاره ای جز گرفتن مَرکب نداریم. مرکب این جاده نمازشب است.
#نماز_شب🤲😔
47.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐با صفاتی که تو داری هیچ چیزی کم ندارم
💐چرخ دنیا هر چه میخواد بتازد غم ندارم
🎤 #صابر_خراسانی
.
🌷سلام
صبحتون بخیر و نیکی
🌷صبح عید خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
🌷وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌷در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
روز و ماهتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌷زیارت معصومین علیهم السلام
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
چهارشنبه تون پر خیر و برکت
🌸🍃
نیایش صبحگاهی🌸🌿
🍃🌸 بـارالهـا ....
افتخار من همه این است که
چون تویی دارم و سایه همیشگی
و پر لطف و رحمتت بر سر ما گسترده است
ما را لحظهای از این رحمت دور مگردان
🍃🌸 خـدای خـوبـم ...
هر آنچه که خیر ماست برای ما در نظر بگیر
و ما را از شر وسوسههای شیطان مصون بدار
🍃🌸 پـروردگارم ....
عشق تو برترین عشق هاست
ما را دمی از یاد خود محروم مگردان
🍃🌸 الهـی امـروز
دلهایمان را پر از محبت
دستهایمان را پر از بخشندگی
لحظههایمان را پر از آرامش
و خانههایمان را پر از
حس خوشبختی بگردان
آمیـــن 🙏
🌸🍃
🍃🌸یک روز به زیبایی رنگین کمان
🍃🌷یک صبح به شادابی گلها
🍃🌷یک آغاز خوب
🍃🌷و یک دشت آرامش
🍃🌷آرزوی امروز من برای شما
❤️ #ســــــلام_صبحتون_بخیر
.🌸🍃
🌷 سُئِل أَميرُالمُؤمِنينَ علیه السلام عَنِ العِلْمِ،
فَقالَ: أَربَعُ كَلِماتٍ:
🌷 أَنْ تَعْبُدَ اللهَ بِقَدْرِ حاجَتِكَ إلَيْهِ،
🌷وَ أَنْ تَعْصِيَهُ بِقَدْرِ صَبْرِكَ عَلَى النَّارِ،
🌷وَ أَنْ تَعْمَلَ لِدُنْياكَ بِقَدْرِ عُمُرِكَ فيها،
🌷وَ أَنْ تَعْمَلَ لآِخِرَتِكَ بِقَدْرِ بَقائِكَ فيها.
🌷حضرت علی ع:
🌷علم ،۴ کلمه است:
🌷۱.خداراعبادت کن به قدرنیازت به او
🌷۲.به قدری که طاقت جهنم داری گناه کن
🌷۳.برای دنیات تلاش کن به قدر عمرت دردنیا
🌷۴.برای آخرت تلاش کن به قدری که در آخرت هستی
مجموعه ورام، ج: 2 ص: 37
💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دو چیز رو در زندگیتون اصل قرار بدین؛
و در هر حال، از اونا محافظت کنید؛
💗یکی سلامیتون؛ نه فقط اینکه بیمار نشین؛ بلکه سعی کنید تا اونجایی که در توان دارین پیری تونو به عقب بندازین؛ باور کنید که جوانتر از سن تون به نظر اومدن، یکی از فرمول های خوب بودن حال شماست.
💗و دیگر آنکه: مراقب عزت نفس و غرورتان باشید؛ به هیچ کس اجازه ندهید حتی به اون نزدیک بشه، چه برسه به اینکه بخواد خدشه ای به اون وارد سازه و خُردش کنه...
.🌸🍃
#حکایت
هارون الرشید به بهلول گفت :
مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم
تا فكرت آسوده باشد
بهلول گفت : مانعى ندارد ولى سه عیب دارد!
#اول : نمى دانى به چه چیزى محتاجم ،
تا مهیا كنى
#دوم : نمى دانى چه وقت مى خواهم
#سوم : نمى دانى چه قدر مى خواهم
ولى خداوند اینها را مى داند،
با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد
ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را
قطع نخواهد کرد
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
مثلث شادمانی انسان
سه چیز انسان را شاد میکند:
اولین، دوستهای خوب
و مهربون
دومین، طبیعت است،
بخصوص گلها و گیاهان
سومین مورد، خندیدن است
فکرش را بکن 🍃
هرسه مجانی هستند🌼
💕💙💕💙
حاجاحمد میگفت :
اگر در پادگانت دوتا سرباز را
نمازخوان و قرآنخوان کردی
این برایت میماند.
از این پستها و درجهها
چیزی در نمیآید!
#شهید_احمد_کاظمی
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
⚡ تاریکی قلب
🎙آیت الله حسنزاده آملی:
دو چیز باعث تاریکی قلب و بیحالی در عبادت میشود:
۱- زیاد حرف زدن با نامحرم
۲- زیاد خوردن
💕💜💕💜
#حــدیــثـــــ🌱
امام ࢪضا(علیه السلام) مےفرمایند:
انجیࢪ ࢪطوبت بدن ࢪا از بین مےبࢪد ، استخوان ࢪا محکم نموده و مو بࢪ بدن مےࢪویاند.
✥ وسائل ج ۱۷ ، ص ۱۳۳ ✥